eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
✳تاثیر مجلس روضه بر نَفْس طفل 🌟عارف توحیدی،مرحوم قدس سره میفرماید: 🔵خوب است قنداقه نوزادان را تا چند ماهگى در مجالس علم و محافل ذكر و و محالّ عزادارى كه نام حضرت برده میشود ببرند؛ چرا كه نفس همچون مغناطيس است و علوم و اوراد و اذكار و قُدّوسيّت روح امام حسين را جذب ميكند. 🔵طفل گرچه زبان ندارد ولى ادراك ميكند، و روحش در دوران كودكى اگر در محلّ يا در محالّ معصيت برده شود،آن جرم و گناه او را آلوده ميكند؛ 🔵و اگر در محلّ و يا محالّ و عبادت و علم برده شود، آن پاكى و صفا را به خود ميگيرد 🔵نفس بچّه محضه است و آثار خوب يا بد را اخذ ميكند و تا آخر عمر در وى ثابت میماند 🔵شما اطفال خود را در كنار اطاق خوانى يا اطاق ذكرى كه داريد قرار بدهيد! علماء سابق اينطور عمل می نمودند. 🔵زيرا آثارى را كه طفل در اين زمان به خود اخذ مینمايد تا آخر عمر در او ثابت میماند و جزو غرائز و صفات فطرى وى ميگردد. 🔵چرا كه نفس در اين زمان،قابليّت محضه است؛ گرچه اين معنىِ مهمّ و اين سرّ خطير را عامّه مردم ادراک نکنند. 📓روح مجرد،ص94 ♥️ @haram110 🍃
✳تاثیر مجلس روضه بر نَفْس طفل 🌟عارف توحیدی،مرحوم قدس سره میفرماید: 🔵خوب است قنداقه نوزادان را تا چند ماهگى در مجالس علم و محافل ذكر و و محالّ عزادارى كه نام حضرت برده میشود ببرند؛ چرا كه نفس همچون مغناطيس است و علوم و اوراد و اذكار و قُدّوسيّت روح امام حسين را جذب ميكند. 🔵طفل گرچه زبان ندارد ولى ادراك ميكند، و روحش در دوران كودكى اگر در محلّ يا در محالّ معصيت برده شود،آن جرم و گناه او را آلوده ميكند؛ 🔵و اگر در محلّ و يا محالّ و عبادت و علم برده شود، آن پاكى و صفا را به خود ميگيرد 🔵نفس بچّه محضه است و آثار خوب يا بد را اخذ ميكند و تا آخر عمر در وى ثابت میماند 🔵شما اطفال خود را در كنار اطاق خوانى يا اطاق ذكرى كه داريد قرار بدهيد! علماء سابق اينطور عمل می نمودند. 🔵زيرا آثارى را كه طفل در اين زمان به خود اخذ مینمايد تا آخر عمر در او ثابت میماند و جزو غرائز و صفات فطرى وى ميگردد. 🔵چرا كه نفس در اين زمان،قابليّت محضه است؛ گرچه اين معنىِ مهمّ و اين سرّ خطير را عامّه مردم ادراک نکنند. 📓روح مجرد،ص94 ♥️ @haram110 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️✨❤️ 💠 اقتدار پدر را جلوی بچه‌ها حفظ کنید! حتی اگر اشتباه کرد... این یکی از رازهای تربیت فرزند سالم و صالح است... #استاد_حورایی👆 #ولایت 😍به امام زمان مهر بونم مي گم : مي خوام كه سر بازت باشم به #امام زمان مهربونم مي گم : براي اومدنت دعا مي كنم😍 مامانای گلی که نگران #نماز خوندن #بچه هاشون بودن زود عضوشین و به همه #مادران معرفی کنید😍😍👇👇👇 🎈 #کانال حرم_کودک‌شیعه👼💕 #تربیت_نسل_مهدوی @haram110 ⚠️ #کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع! 📌 #ارسال_بدون_لینک_پیگرد_الهی_دارد✨
💞💞💍💍💞💞 🔰تضاد در حوزه قدرت ،عشق ،آزادی و تفریح در 🔹زندگی های افرادی که هر دو طرف شدیدا نیازمند آزادی و فردیت هستند، در تنش و طلاق است. احتمالا بسیاری از زوج هایی که طلاق نگرفته اند ولی در خانه های جدا از هم زندگی می کنند، افرادی هستند که به شدت نیازمند اند و فردگرایی شان بالاست. 🔷تضاد در حوزه تفریح و لذت 🔹اگر این نیاز در یکی بالا و در دیگری پایین باشد، ارتباطی ایجاد می شود. مثلاً فرض کنید کودک درون مرد هنوز زنده است و شادی می کند و علاقمند به یادگیری و خنده است و با های فامیل بازی می کند، اما زن، این چنین نیست و حتی به سختی می خندد. 🔹در این فرض، ، شوهر خود را موجودی و مسخره تصور می کند و مرد هم زنش را فردی متکبر و بی روح. 🔹اگر این نیاز در هر دو بالا باشد، زندگی شان از این منظر، می تواند پر شور و هیجان باشد. اگر هم هر دو نیاز اندکی به تفریح و لذت داشته باشند، لااقل در خصوص این نیاز اساسی، با هم دعوا نخواهند کرد. ☑️بهترین روابط در حالتی شکل می گیرد که میزان نیازها طبق فرمول زیر باشد: ☑️نیاز دو طرف به قدرت و آزادی، کم باشد. ☑️نیاز دو طرف به عشق و تعلق خاطر و لذت و تفریح، زیاد باشد. ☑️نیاز دو طرف به بقا، متوسط باشد.
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم... وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه. ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. با خدا حرف میزدم... خدایا کمکم کن نشم.خدایا کمکم کن تو که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم. بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود... منم از فرصت استفاده کردم و نماز میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد... رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود. -زهرا به من نگاه کن. نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با ،با بودن،با هامون، با ،با هامون،با ... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با ..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف و گمراه کننده از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم. بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود. اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم... همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت. سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید -جانم؟ -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم. مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم. -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم. یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون... قبل از اومدن مهمان ها.. ادامه دارد... نویسنده بانو
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۲۲
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۲۳ از آموزش و پرورش برای ایوب نامه آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی. پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم: + بالاخره چه کار میکنی؟ _ برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر، میرویم اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم ، روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت. ایوب یا بود یا یا می فرستاد یا هر روز صحبت میکردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی‌همزبانی دلتنگیم را بیشتر می کرد. هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم. از صدای مارشی، که تلویزیون پخش می کرد معلوم بود شده. شب خواب دیدم ایوب می گوید 💤"دارم می روم " شَستم خبر دار شد دوباره شده. صبح محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم. خودم هم روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای _"عیال، عیاااااال" گفتن ایوب به خودم آمدم. تمام بدنش باندپیچی بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند. + چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟ _ میدانستم هول میکنی، داشتند مرا می بردند بیمارستان مشهد. گفتم خبرش به تو برسد نگران می شوی، از برادرها خواستم من را بیاورند شهر خودم، پیش تو.. شیمیایی شده بود با مدتی طول کشید تا برگشت. توی بیمارستان آمپول بهش تزریق کرده بودند و شده بود. پوستش داشت و نفس می کشید. گاهی فکر می کردم ریه ی ایوب اندازه یک هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمی کرد. او رفته بود همه را یک جا بدهد و خدا از او می گرفت. . . نفس های ثانیه ای ایوب از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی شدن فقط این را می دانستم که روی پوست های ریز و درشت می زند. دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را می خورد ولی تاول ها بیشتر شده بود. صورتش می شد و از زخم ها می آمد. را با زد تا زخم ها نکند. وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود. گفت: _"مردم چه شده اند، می گویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا؟؟" ادامه دارد... ✿❀
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴۶
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۷ داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که کرده بود و دردناک شده بود... دکتر تا به پوستش کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه... صبح به صبح که را خالی می کردم، می دیدم ایوب از سرخ می شود و به خوردش می پیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد تمام فکر و ذکرش بود. می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند. هول برم داشت. ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم.... _ایوب........؟ جواب نشنیدم. کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی اش و فشار می داد. فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم.... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم. می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید. _ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟ آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد: _ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....." بغضم ترکید. _"بگذار برویم دکتر" آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. _"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده." ها کنار من ایستاده بودند و اشک می ریختند.😭😭😭😭 چاقو از دست ایوب افتاد.... تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد... و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها می کشید. ادامه دارد... ✿❀