#حوا_روبروی_آینه💄🙅♀💅
حوا از جاده سعادت منحرف شد و در پیچ لغزنده جاده، چشم های نقره فامش به بیلبوردهای تبلیغاتی افتاد؛ یک دختر با بارانی زرد که اشاره به بوتیک "جلوه" می کرد، توجهش را جلب کرده بود. نگاهش سر خورد به آن قسمت از بیلبورد که در اثر باران شدید دیروز پاره شده بود. جمله ای رنگ و رو رفته که معلوم نبود از دهه ی چند روی آن بیلبورد جا خوش کرده:
[پیغامی از امام علی به دختر حوا: وَإِذَا كَانَتْ جَبَانَةً فَرِقَتْ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ يَعْرِضُ لَهَا... و اگر ترسو باشد از هر چيزى كه ممكن است به آبرو و عفت او صدمه بزند مىترسد...]
یک لحظه نفهمید چرا روی گاز فشار داد و با سرعت غیر مجاز شیب تند جاده را گذراند. ترسیده بود یا... با خودش گفت: «حوای ترسو باحیاست؟ پس امام علی بماند برای ترسوها!» نگاهی به روزنامه ای که روی داشتبورد ماشین ولو شده بود، انداخت؛ همان روزنامه ای که دیروز دور یکی از تبلیغاتش را رژ قرمز کشیده بود. مذکری خوش اشتها در منوی سفارش خود خانومی تحصیلکرده با روابط عمومی بالا و ظاهری آراسته می طلبید. قهقه ای سر داد و با خودش گفت: «بترس دختر! بترس از این مذکر! عفت و حیات صدمه نبینه یوقت، بترس دختر!» نگاهش به آینه جلوی ماشین افتاد، خواست پیچ و تاپ زلف هایش را مرتب کند که متوجه شد یک نفر در آینه به او خندید. لب هایش وا رفت، تحمل آن جوکر لعنتی درون آینه را نداشت؛ حوا از خودش ترسید، ناگهان ترمز را کشید!
| نویسنده: #فاطمه_قاف |
✅ @haram110 🌱
#بی_در_و_دروازه
┄━••━┄ ┄━•√
-این بچـه ۱۳سالش شد، آخرشم نفهمید برای ورود به اتـاق من و باباش باید اجازه بگیره. دیروز ظهرے من رفته بودم دکتر، محمد بعد خواب نیمـروزی همین که میخواسته لباس عوض کنه، این بچه چپیده تو. محمدم با من دعوا " دست زنم درد نکنه با این بچه بزرگ کردنش!"
-طفلی بچه رو محکـوم کردید، خودتون رو تبـرئه!؟
-چیکار باید میکردم که نکردم؟
-از دو سالگی که باید جدا میخوابید، اتاقش رو سوا نکردید. از هفت سالگیام تا همین یکی دو سال پیش شبـایی که تب کرد یا خواب بد دید، خلاصه تقی به توقی خورد آوردید پیش خودتون.
-میگی حالا چیکار کنم؟
-سوره نور پرِنورِ... تو آیه۵۸ به این موضوع پرداخته. بچه ها باید تو سـه وقت برای رفتن اتاق پدر و مادر اجازه بگیرن {قبل از نماز صبح. نیمروز هنگامی که لباس از تـن بیرون میکنید و بعد از نماز عشاء} احـکام دین رو ماها باید به بچهها آمـوزش بدیم، اونم قبل از رسیدن بلـوغ.
| نویسنده: #فاطمه_قاف |
@haram110
#هر_خندهای_حلال_نیست ⚠️
بوی محرم میآمد...
باید برای عزای ارباب پیراهن مشکی تهیه میکردم. با پیمان برای خرید پارچه به بازار رفتیم، بعد از خرید سراغ حاج حیدر خیاط قدیمی در کوچه پس کوچههای مولوی که خیاطیاش حرف نداشت رفتیم؛ به قول معروف دستش برای همه خوب بود، لباس را طوری میدوخت که سالها برایت عمر میکرد. سرش شلوغ بود، گوشهای ایستادم و مشغول ور رفتن با گوشی شدم و پیام کانالها را چک کردم.
[تو محرم به دختره میگم؛ میشه شمارتو داشته باشم؟
میگه: برا چی میخوای؟!
میگم: میخوام در مورد اشتباهی که یزید کرده با هم صحبت کنیم.]
[ چقدر چادر بهت میاد!
_فدات شم، تو هم چقدر قشنگ زنجیر میزنی...
"رابطه های شب محرم"]
[نذری دادنی نیست، گرفتنیه!
از روی المک گاز خودش را روی جمعیت پرتاب میکند!]
پیامهای کانال را برای پیمان خواندم، هر دو از خنده روده بر شدیم. جوکها را به سایر دوستان ارسال کردم. صدایی خندهمان را قطع کرد. گویی قیچی از دست حاج حیدر روی میز افتاده بود!.. چهرهاش در هم شد. سنگینی نگاهش را حس کردم!
-چی شد حاج حیدر؟
-پسر حاج احمد! بچه هیئتی و عشق شهادت؛ به متنی که خوندی فکر کردی و خندیدی!؟ جوک برای محرم!؟ کمی تامل کن و ببین پشت این جوکها چیه آخه پسر جون! هر جوکی که جوک نیست، هر خندهای که حلال نیست. قیمهای که شفا داده هزاران هزار آدم رو، حالا شده جوک برای تفریح و سرگرمی... نمک خورده نمکدون رو شکستیم. ماه، ماهی هست که زمین و آسمان به عزاش نشستند؛ اونوقت به جوک هاش غش غش می خندی و نشرش میدی. به حرمت شیر پاکی که خوردید، حرمت این ماه رو از بین نبرید. حرمت این ماه رو از بین نبریم...
آهی کشید و به برش زدن پارچه ی روی میز ادامه داد. خنده هایمان دیگر محو شده بود. من و پیمان در سکوت سنگینی مشغول فکر شدیم آنهم با چند کلمه "عزاداری، جوک، حرمت..."
✍ #فاطمه_قاف
@haram110
هدایت شده از حرم
#هر_خندهای_حلال_نیست ⚠️
بوی محرم میآمد...
باید برای عزای ارباب پیراهن مشکی تهیه میکردم. با پیمان برای خرید پارچه به بازار رفتیم، بعد از خرید سراغ حاج حیدر خیاط قدیمی در کوچه پس کوچههای مولوی که خیاطیاش حرف نداشت رفتیم؛ به قول معروف دستش برای همه خوب بود، لباس را طوری میدوخت که سالها برایت عمر میکرد. سرش شلوغ بود، گوشهای ایستادم و مشغول ور رفتن با گوشی شدم و پیام کانالها را چک کردم.
[تو محرم به دختره میگم؛ میشه شمارتو داشته باشم؟
میگه: برا چی میخوای؟!
میگم: میخوام در مورد اشتباهی که یزید کرده با هم صحبت کنیم.]
[ چقدر چادر بهت میاد!
_فدات شم، تو هم چقدر قشنگ زنجیر میزنی...
"رابطه های شب محرم"]
[نذری دادنی نیست، گرفتنیه!
از روی المک گاز خودش را روی جمعیت پرتاب میکند!]
پیامهای کانال را برای پیمان خواندم، هر دو از خنده روده بر شدیم. جوکها را به سایر دوستان ارسال کردم. صدایی خندهمان را قطع کرد. گویی قیچی از دست حاج حیدر روی میز افتاده بود!.. چهرهاش در هم شد. سنگینی نگاهش را حس کردم!
-چی شد حاج حیدر؟
-پسر حاج احمد! بچه هیئتی و عشق شهادت؛ به متنی که خوندی فکر کردی و خندیدی!؟ جوک برای محرم!؟ کمی تامل کن و ببین پشت این جوکها چیه آخه پسر جون! هر جوکی که جوک نیست، هر خندهای که حلال نیست. قیمهای که شفا داده هزاران هزار آدم رو، حالا شده جوک برای تفریح و سرگرمی... نمک خورده نمکدون رو شکستیم. ماه، ماهی هست که زمین و آسمان به عزاش نشستند؛ اونوقت به جوک هاش غش غش می خندی و نشرش میدی. به حرمت شیر پاکی که خوردید، حرمت این ماه رو از بین نبرید. حرمت این ماه رو از بین نبریم...
آهی کشید و به برش زدن پارچه ی روی میز ادامه داد. خنده هایمان دیگر محو شده بود. من و پیمان در سکوت سنگینی مشغول فکر شدیم آنهم با چند کلمه "عزاداری، جوک، حرمت..."
✍ #فاطمه_قاف
@haram110