💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🔰در چه شرايطي ازدواج نكنيم؟؟؟
#تحت سه فشار فردی،اجتماعی و خانوادگی نباید ازدواج کرد.
فشار فردی:اینکه #خودمان را با دیگران مقایسه کنیم که ازدواج کردند که تازه معلوم نیست #ازدواجشان درست بوده یا غلط و یا ترس از اینکه ممکن هست #تنها بمانم و...
فشار اجتماعی: چرا ازدواج نمیکنی؟#سنت رفته بالا! حرف و نظر دیگران و...
#فشار خانوادگی:احساس کنیم با ازدواج راحت میشويم و دیگر میتوانيم #مطابق ان چیزی که میخواهيم زندگی کنیم،اگر ازدواج نکنی سنت بالا مي رود. دیگر #کسی سراغت نمی آيد ،چون در خانه احساس راحتی و امنیت روانی نداریم تن به ازدواج بدهيم و...
همه ی این نوع ازدواجها شاید #مقطعی حال و احساس خوبی در ما ایجاد کند ولی در درازمدت از #چاله به چاه افتادن است...!
"ما قرار است وقتی در #شرایط عادی قرار داریم و با #آگاهی ازدواج کنیم"
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۶
از صدای جیغم محمدحسین و هدی از خواب پریدند.
با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید.
اگر محمدحسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد.
محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، چاقو را از دستش کشید.
ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان...
سحر شده بود که برگشتند.
سر تا پای محمدحسین خونی بود.
ایوب را روی تخت خواباند،
هنوز گیج بود.
گاهی صورتش از #درد توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد.
پایی که حالا غیر از #بخیه های_عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود.
من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش #روغن بمالیم.
هدی می نشست جلوی پای ایوب،
دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید.
دلم ریش می شد وقتی می دیدم،
برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود...
و او چقدر #بامحبت این کار را انجام می دهد.
زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد....
از #راحت_شدن_محسن می گفت، از #جنس_دردهای محسن که خودش یک #عمر بود تحملشان می کرد. از #مرگ که دیر یا زود سراغ همه مان می آید.
توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد...
و بعد بوی اسفند،...
ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده
زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند:
_"بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده.
چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود.
دردهای عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او #فشار آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند.
مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز...
ادامه دارد...
✿❀