* 💞﷽💞
💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁💛💛💛💛🍁
#بادبرمیخیزد
#قسمت120
✍ #میم_مشکات
راحله سربلند کرد و نگاه پر از مهر سیاوش را دید. آن چشم های شفاف تا عمق دل صاحبشان را لو میدادند. رنگ آبی همیشه حس خنکی را زنده میکند اما چشمان این مرد، با آن آبی تیره شبیه رنگ آسمان شب، حرارتی عجیب داشت که قلب راحله را گرم میکرد. دلگرم شد به بودن این جوان خوش قامت و ناخوداگاه لبخند زد:
- یه مطلبی هست که من باید بگم
-من سراپا گوشم، بفرمایین
راحله سعی کرد آرام باشد. نگاهش را دوخت به درخت کنار سیاوش تا نخواهد چشم در چشم حرف بزند. نمیدانست سیاوش چه واکنشی خواهد داشت برای همین ترجیح میداد چشم در چشم نباشند.
شاید میترسید از جدی شدن نگاه سیاوش. هرچقدر نگاه های مهربانش قوت قلب بود، نگاه های اخم الود و جدی اش با آن ابروان مشکی و مردانه، دلش را خالی میکرد:
-من و شما قبول کردیم با هم یه مدت نامزد باشیم تا ببینیم با وجود اختلاف هایی که داریم میتونیم با هم کنار بیایم یا نه.
به نظرم بهتره این مدت با واقعیت ها رو برو بشیم، بدون رودربایستی! اینجوری بهتر میشه تصمیم گرفت.
اما در عین حال فکر میکنم بهتره از کارهای هم یا نظراتمون هم اطلاع داشته باشیم تا یه وقت همدیگه رو شوکه نکنیم.
یعنی همدیگه رو در موقعیتی که دوست نداریم قرار ندیم. ما امروز قراره بریم مهمونی، و من میدونم که فامیل شما چه طرز فکری دارن.
طرز فکری که با اعتقادات من شاید خیلی متناسب نباشه. البته طرز فکر اونا رو رندگی من اثر نمیذاره اما اینکه شما چطوری فکر میکنین برام مهمه.
من در مورد پوششم اعتقادات خودمو دارم و شما هم میدونین. می خواستم ببینم اگه من توی مهمونی با اعتقادات خودم لباس بپوشم مشکلی ندارید?
سیاوش که فکر میکرد اتفاقی افتاده وقتی حرف راحله به اینجا رسید، نفس راحتی کشید و زد زیر خنده طوری که راحله متعجب نگاهش کرد:
- حرف خنده داری زدم?
سیاوش برای اینکه سو تفاهم نشود دستی تکان داد و گفت:
-نه، اصلا... آخه یجوری حرف زدین من فکر کردم چی شده
بعد در حالیکه در جایش جابجا میشد و سعی میکرد لبخند پهنش را جمع و جور کند دستان راحله گرفت و پرسید:
-میخواین چادر بپوشین تو مهمونی?
راحله ماتش برد! و وقتی سیاوش ادامه داد بیشتر شوکه شد:
-فقط اگه اشکالی نداره اون چادر نارنجی ت رو بپوش
و حالا راحله بود و لب هایی که هر کار میکرد نمیتوانست لبخند را از رویشان جمع کند. به سیاوش خیره ماند و سیاوش با مهربانی و کمی خجالت گفت:
-آخه خیلی بهت میاد!
این به کار بردن ضمیر مفرد مختص وقت هایی بود که سیاوش محبتش عود میکرد و راحله این را میدانست. لبخندش عمیق تر شد اما درعین حال متعجب پرسید:
-چادر نارنجی?من چادر نارنجی ندارم!
-چرا دیگه! همون که شب اول خواستگاری پوشیدین! همون که گل های صورتی داره!
راحله بلند خندید:
-جناب اون گلبهی هست نه نارنجی
-مگه فرقی دارن?
راحله همانطور که با انگشتش دستان درشت سیاوش را نوازش میکرد با شادی که وجودش را گرفته بود پیش خودش فکر کرد واقعا مگر فرقی دارد? مهم این بود که سیاوش دوست داشت. سری تکان داد، دستان سیاوش را به نشانه تشکر فشرد و از صمیم قلب گفت:
-نه، فرقی نداره عزیزم
و کمی سرخ شد از این لفظ جدید که ناخوداگاه روی زبانش آمده بود. لفظی که سیاوش را ذوق زده کرد. واقعا او عزیز راحله بود?
راحله در حالیکه بلند میشد گفت:
-پس من برم آماده بشم و بیام
و قبل از اینکه برود سیاوش صدایش زد:
-راحله?
-جانم?
جانم! امروز چقد راحله دست و دلباز شده بود و سیاوش هربار که راحله با مهر جوابش را میداد، موجی از خوشحالی را درون خودش حس میکرد که قلبش را به تپش می انداخت. نفس عمیقی کشید و با لحنی آرامش بخش گفت:
-من تورو همینجوری که هستی انتخاب کردم، شاید خودم نتونم مثل تو بشم اما توقع ندارم تو باورهات رو بخاطر من کنار بذاری. هنوز اینقدر خودخواه نشدم!!
راحله نگاهش کرد. نگاهی سرشار از قدر شناسی. دوباره میخواست برود که باز سیاوش صدایش زد:
-راستی میگم..
راحله برگشت و سیاوش با چاشنی شیطنت ادامه داد:
-سبز خیلی بهت میاد
و راحله تازه فهمید چادر سرش نیست. تازه فهمید معنی آن نگاه اول سیاوش را! خون به صورتش دوید. گونه هایش گل انداخت.
همانطوری شد که سیاوش دوست داشت. سیاوش به دادش رسید:
-برو دیگه! دیر میشه ها!
و راحله تمام توانش را به پاهایش داد و دوید به طرف ساختمان خانه.
خوشحال بود. حالا میفهمید چرا پدرش اینقدر مدافع این جناب دکتر بود.
در خشت خام دیده بود آنچه را راحله جوان در آینه نمی دید!