eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
630 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ‍ راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود: -عمل مغزی? چرا? در همین حین پدرش به همراه پدر سیاوس از راه رسیدند، راحله به سمت پدرش رفت: -بابا? آقا سید چی میگن? سیاوش مشکل مغزی داره? پدر راحله را در بغل گرفت و سرش را روی سینه گذاشت: -آروم باش دخترم، چیزی نیست... یه عمل ساده ست. خوب میشه راحله همانجا، در آغوش پدرش آنقدر گریه کرد تا آرام شد. با کمک پدر و مادرش به اتاقش برگشت و سعی کرد تا کمی بخوابد. حالا که از زنده بودن سیاوش مطمئن شده بود کمی آرام تر شده بود هرچند دلهره جدیدی پیدا کرده بود. پدر سیاوش پشت پنجره رفت، تنها پسرش، پسری که همیشه به داشتنش افتخار میکرد، حالا مثل یک تکه گوشت بی حرکت، روی تخت افتاده بود. چشم هایش پر از اشک شد. دستی روی شانه اش حس کرد.پدر راحله بود: -قوی باش مرد - من و سیا خیلی به هم وابسته ایم. سیاوش تو جوونی مادرشو از دست داد، خواهر هاشم ازدواج کرده بودن، برای همین خیلی به هم وابسته شدیم. دیدنش اینجوری خیلی برام سخته پدر راحله، همان طور خیره به تخت سیاوش گفت: -حالتو درک میکنم. برای همین میگم باید سرپا باشی، چون سیا بهت وابسته ست. اون خوب میشه ولی اگه ببینه اتفاقی برای تو افتاده از پا در میاد پدر، سری به نشانه تایید تکان داد. و حاج یوسف خیره به تخت داشت به این فکر میکرد که در آن روز، ظهر عاشورا، چه کشید پدری که پسرش را قطعه قطعه دید. آنچنان که برای بلند کردن و بردنش، عبا پهن کرد و دیگران را به کمک طلبید تا ... و دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. برای اینکه، حلقه های اشکش را کسی نبیند، همان طور که میرفت گفت: - میرم کارای عملش رو انجام بدم... چهار ساعتی میشد که پشت در اتاق عمل بودند. از بس راه رفته بود کف پاهایش گز گز میکرد: -بشین مادر.. تو حالت هنوز خوب نشده مادر راست میگفت. دستش همچنان باند پیچی بود، ماهیچه هایش کوفته بود و به سختی راه میرفت. ضعف داشت. به اصرار مادر روی صندلی نشست. مدام صدای سیاوش در ذهنش تکرار میشد: -صبر کن راحله... جریان اونجوری ک تو فکر میکنی نیست... برات توضیح میدم کاش به حرفش گوش کرده بود. کاش توانسته بود خودش را کنترل کند. چرا عجولانه تصمیم گرفته بود? این کاش ها در ذهنش تکرار میشد اما چه فایده? دیگر زمان به عقب برنمیگشت... فقط باید دعا میکردند. مادر زیر لب ذکر میگفت، پدرش عصبی تسبیح می انداخت، و پدر سیاوش همچون مرغی سرکنده این طرف و آن طرف میرفت. معصومه حواسش به راحله بود و حامد با چهره ای غمگین اماده ایستاده بود تا اگر کاری باشد سریع انجام دهد. سید با کلی هماهنگی و ریش گرو گذاشتن استادش را برای جراحی آورده بود به این بیمارستان. جراحی که به مهارت شهره بود. قبول نمیکردند که دکتر دیگری در بیمارستانی که محل کارش نیست جراحی کند. خودش هم نتوانسته بود بیرون منتظر بماند. البته استادش مخالف حضورش در اتاق عمل بود برای همین قول داده بود فقط ناظر باشد. استاد میترسید علاقه اش به رفیقش باعث شود احساساتی رفتار کند. صادق گویی چوب خشکی باشد، بی حرکت بالای سر سیاوش ایستاده بود و نگاهش میخ شده بود روی دست های دکتر. از پیشانی اش عرق می چکید. استاد نگاهی به سید کرد، خوشش آمد از این رفاقت ...لبخندی زد که از زیر ماسک معلوم نبود و به پرستار اشاره ای کرد تا پیشانی صادق را هم خشک کند. دکتر آخرین بخیه را زد و رو به دستیارش گفت: -دکتر موسوی? محل رو ببندید و رو به بقیه گفت: -خسته نباشید و رفت تا دست هایش را بشورد... صادق نفس راحتی کشید، از دکتر تشکر کرد و به طرف در خروجی رفت. یک ساعت دیگر هم گذشت. دیگر همه داشتند نگران میشدند. یکدفعه در اتاق عمل باز شد و سید در حالیکه ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشید و کلاهش را برمیداشت از اتاق بیرون آمد. حالت چهره اش نشان نمیداد خوشحال است یا ناراحت. راحله با دیدن سید فکر کرد در این مورد با سیاوش هم عقیده است : " سید با این قیافه خنثی ش، کفر آدمو در میاره، نمیشه فهمید خوشحاله یا ناراحت" همه به طرفش هجوم بردند: -چی شد آقا سید? عمل خوب بود? همه مات شده بودند روی دهان سید. بالاخره صادق دهان باز کرد، لبخند کمرنگی زد و گفت: -خطر رفع شد و با این حرف، صدای نفس های حبس شده بود که رها میشد و شکر گفتن هایی که فضا را پر کرد. اما حاج یوسف چیزی را در چهره سید دید که نگرانش میکرد اما ترجیح داد در جمع حرفی نزند. سید ادامه داد: -الان دکتر میان کامل براتون توضیح میدن بعد کلافه دستی به صورت و محاسنش کشید، با اجازه ای گفت و راهش را از میان جمعیت باز کرد و رفت. همه خوشحال بودند اما حاج یوسف همان طور که نگاهش خیره به رفتن سید مانده بود با خودش فکر کرد: - این پسر یک چیزیش بود