* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت44
✍ #میم_مشکات
سیاوش بعد از اینکه سید را دم دانشکده پزشکی پیاده کرد ب طرف دانشکده علوم چهار راه ادبیات رفت. وقتی وارد کلاس شد سعی کرد دستش را جوری بگذارد تا حلقه اش پیدا باشد. دوست داشت بداند واکنش خیال باف های کلاس چگونه است. و از آنجایی که اینجور مسائل در بین جماعت اناث رواج بیشتری دارد توجه ش به آنها جلب شد. چند نفری با چشم و ابرو بقیه را متوجه جریان کردند، بعضی ها لبخند میزدند بعضی ها هم که معلوم بود یک سوژه خوب برای محافل خود را از دست داده بودند قیافه وا رفته ای به خود گرفته بودند. پسر ها هم که کلا پرت تر از این حرفها بودند که اصلا توجهی به این قضیه داشته باشند. من که شک دارم حتی یکی از آقایان کلاس آن روز، اصلا دست سیاوش را دیده باشند چه برسد به حلقه انگشت دوم دست چپش را! هرچه باشد این جماعت، همان هایی هستند که وقتی مثلا یک سطل سه کیلویی ماست را میخواهند در یخچال پیدا کنند در یخچال را باز میگذارند و به جای دیدن سطل مذکور که درست در مقابل چشمانشان است مادر یا خانم شان را صدا میزدنند که کو?کجاست?
بنابر این توقع اینکه جسم ریزی مثل حلقه را در انگشت یغر یک مرد را ببینند توقعی ست بس نا معقول و نا منصفانه! طفلکی ها!!
سیاوش دوست داشت واکنش نفر اول این ماجرا را نیز بداند سعی کرد در خلال حرفهایش از توجه به چهره خانم شکیبا غافل نماند و در کمال تعجب دید که خانم ابتدا چند ثانیه ای به حلقه مذکور زل زد و بعد در حالی که لبخندی رضایت بخش روی لبانش مینشست مشغول کار خودش شد. سیاوش این لبخند را به فال نیک گرفت و احساس کرد که این حرکت خیال "راحله" را بابت حرف های بچگانه راحت کرده است.
#ادامه_دارد...