حرم
* 💞﷽💞 #رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_سیویڪم چـند ثانیہ نگاهش میکنم...اشکے از گونہ هایم سر میخورد و روے
* 💞﷽💞
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سیودوم
خـودت را روبرویم روے مبل می اندازے و نگاهم میکنے...چشمانت می لرزد...
بہ آشپزخانہ میروم تا برایت نوشیدنے بریزم
داخل یک لیوان چند تڪہ یخ میریزم و از شربـت آلبالو پرش میکنم و بہ طرفت مے آیم و کنارت مینشینم...
همـانطور بہ روبرویت نگاه میکنے
صدایت میزنم جوابم را نمے دهے...
دستم را جلوے صورتت تکان میدهم
بہ خودت مے آیی و رویت را بہ سمتم مے کنے
بدون حتے درجہ کوچکے از لبخـند!
بہ چشـم هایم زل میزنے...با نگرانے میپـرسم : چیزے شده؟حـالت خوبہ؟
پلکے میزنے و رویت را دوباره از من میگیرے و بہ روبرویت نگاه میکنے
لیوان شربت را جلوے دهانت میگیرم و میگویم : بخـورش...خنکہ...
سـرت را کمے عقبتر می برے و با صدایے گرفتہ میگویی : نمیخورم خودت بخور
با تعجـب نگاهت میکنم...
_عــزیزم؟
.....
_محــمد؟
.....
بہ شانہ هایت میزنم بہ خودت می آیی و فورا میگویی : بلہ؟
_چیزے شده؟
_چے؟!
_چرا اینجورے شدے؟
_هیچے...
از جایت بلند میشوے و بہ سمت اتاق میروے بہ سمتت می دوم و روبرویت می ایستم
نویسنده : خادم الشهــــــــــ💚ـــــدا
بامــــاهمـــراه باشــید