eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
💍💞💍 💞💍 💍 #رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑 ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌 #رمان_اینک_شوکران 📚 #قسمت_سی_
📚 🎬 《منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت و فرشته موهای سرش رو با تیغ زد. صبح که برده بودش حمام، موهاش تکه تکه می ریخت. موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت:با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک شده بود. یک زیر حرف میزد. گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آینه را برداشت و جلو ی منوچهر ایستاد... ( خیلی خوش تیپ شده ای. عین یول براینر. خودت را ببین.) منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید.》 منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم. روزایی که به شوخی دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون. و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید.. همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از ازش انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه بنویسم... علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان... جام کنار تختش بود شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت.... یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم... خواب دیده بود.... خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده. "چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..." آشفته بود. خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد. برگشت گفت: "تعبیرش اینه که شما از  راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون" اون روزا خیلیا به ما ایراد می گرفتن. حتی تهمت می زدن. چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار. نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست. خواب رو که شنید دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره..... حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد. روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه. می گفت: "از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست." ... 📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق ✍نویسنده:مریم برادران
حرم
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 #قسمت_سی_ودوم . #هوالحـــق نمیدونم چند دقیقه بود که گری
* 💞﷽💞 💜رمـــــان: در حوالـےعطــرِیــاس💜 . تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد همه خواب بودن، به اتفاقات امروز فکر می کردم به لحظه ای که عباس اونجوری باهام حرف زد، چقدر از رفتارش جا خورده بودم، شاید کمی بچگانه رفتار کردم ... اصلا حالا که فکرشو میکنم بهش حق میدم، حق میدم که بخواد سرزنشم کنه باید قبل عقد باهاش هماهنگ می کردم و همه چیو بهش می گفتم، قبول داشتم که کمی سر خود عمل کردم، دست انداختم و موبایلم رو از رو عسلی برداشتم تا ببینم ساعت چنده .. نمیدونم چرا امشب بی خوابی زده به سرم ساعت نزدیک چهار صبح بود!! چند تا پیام و تماس از دست رفته داشتم، باز گوشیم رو سایلنت بود، کدوم بدبختی بوده که بهم زنگ میزد .. یک تماس از شماره ناشناس! بی توجه به تماس وارد لیست پیام ها شدم، از همون شماره ناشناس چهار تا پیام، باز کردم . "سلام معصومه خانم، امیدوارم منو ببخشین من رفتار درستی نداشتم با شما، حلالم کنین " . عباس بود، شمارمو از محمد گرفته یعنی؟!! . "معصومه خانم میشه دلیل این کاری رو که کردین بدونم، واقعا ذهنم آروم نیست ... درگیرم" . و پیام بعدیش ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹