حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_پنجاه_و_چهار آیه حق کدامشان بود؟ حق نُه سال زندگی عاشقانه با سید مه
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
آیه را که به خانه آوردند، زینب سادات اشکریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دستهایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشکهایش همچون رود بر صورتش روان بود.
آیه: چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟
زینب سادات: بابا... بابایی رفت...
آیه به حاج علی نگاه کرد:
_چی شده بابا؟
حاج علی آهی از افسوس کشید:
_رفت سیستان؛ گفت میره یه کم بهت فرصت بده، گفت هنوز جایگاهش تو زندگی معلوم نیست.
سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت:
_داری باهاش بد میکنی.
رها ادامه داد:
_این حق ارمیا نیست آیه!
اپن گذاشت:
ُسید محمد پلاستیکهای خرید را روی اپنگذاشت:
_اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش داری،همون حس دوستداشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثلا دکترای روانشناسی داری!
آیه کلافه گفت:
_چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟
حاج علی اخم کرد:
_ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعورازدواج نداشتی،تویی که هنوز دلت با سید مهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، چرا زنش شدی؟
آیه با انگشتان دستش بازی کرد:
_منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم.
سید محمد: تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو نمیسوزه... آیه زندگی کن!
آیه: بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم.
سید محمد: یاد بگیر!
تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی،الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم.
آیه: انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم.
حاج علی: ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی!
آیه: اون منِ سید مهدی بود، من بدون سید مهدی نمیدونم چطورزندگی کنم.
سید محمد: چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟
آیه: فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم!
سایه: تقصیر ارمیا چیه؟
آیه: زیاده خواهی کرده.
رها داد زد: بفهم چی میگی آیه!
حاج علی: حق داری! زیاده خواهی کرد و به هیچی نرسید.
زینب سادات را به اتاق برد.
زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد.
آیه: خسته ام... من نمیدونم چیکار کنم.
سید محمد: ارمیا رو ببین، بشناس... مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بی پشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیه ی اون روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادر میگم... آیه برادر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن!
آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند و از دهن افتاد.
دراتاق آیه که پشت سرش بسته شد، سید محمد پوفی کرد:
_آیه شکسته... دیگه طاقت نداره!
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری