eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 شوکه شده اشکهام رو پاک کردم و ناخوداگاه روی پا ایستادم و سرم رو زیر انداختم. دستش رو دور سرم گرفت و پیشونیم رو بوسید. - خودت می‌دونی که خاطرت برام عزیزه، کل زندگی خواهرمه و همین یه دونه دختر، ولی بفهم که من نمی‌تونم این حال تو رو ببینم. داری مثل شمع آب میشی، ای خاک بر سر اون شوهر بی‌لیاقتت. بهتر دیدم تا چیزی نگم و حالا که عطوفتش شامل حالم شده دوباره با حرفهام دچار غضبش نشم. با لحنی ملایمتر ادامه‌داد: - من دارم میرم زیارت دایی، از من به دل نگیری‌ها. آروم جواب دادم: - التماس دعا نمی‌گم، به آقا بگید، التماس صبر دارم، دایی. بغض کردم و فهمیدم که بغض کرد و سری تکون داد و بیرون رفت. توی اون چند روز کم‌کم داشتم از قالب هیجان و احساس بیرون میومدم و عقل کم کم خودش رو نشون می‌داد. حرفهای دایی ذهنم رو مشغول کرده بود. دو سه روزی می‌شد که طور دیگه یی راه حلهام رو مرور می‌کردم و واقع‌بینانه‌تر به شرایطم فکر می‌کردم‌. دایی درست می‌گفت و حاج بابا امکان نداشت بذاره بچه‌ها رو تنها بزرگ کنم. اون روز مریم به دیدنم نیومده بود و دلم خیلی تنگ بود. لاغر و نحیف شده و چشمهاش همیشه پر از غم و اضطراب بود. شب بود و کسی کلون می‌کوبید و صدای محمد رو شنیدم که به مادر گفت: _ من باز می‌کنم. با خودم گفتم، یا حاج باباست یا خود عماده. عماد هر روز حوالی غروب پیداش می‌شد و اون روز نیومده بود و انگار که منتظر اومدنش بودم. از طرفی چون محمد خونه بود واهمه داشتم از حضورش. خودش بود، عماد بود که سلام می‌داد. _توی بی وجدان نارفیق کم‌ خون به جگرش کردی که اینجام راحتش نمی‌ذاری و هرشب هرشب اینجایی؟ چی می‌خوای بابا؟ می‌خوای دقش بدی؟ - زنمه، زن قانونی و شرعی منه، حقمه! واسه دیدنش باید از تو اجازه بگیرم؟ هول شده بودم زخم گوشه‌ی لب و کتف در رفته ش حاصل درگیریش با محمد بود. نگرانش بودم؟ هنوز برام مهم بود؟ صدای بابا رو شنیدم که محمد رو به اسم می‌خوند و لحظاتی بعد صدای قدمهاش که توی راهرو پیچید و انگار که عماد و محمد دوباره داشتند گلاویز می‌شدند. در باز شد و مریم ترسیده و لب برچیده پرید توی بغلم. _ سلام عزیز دلم! چرا امروز نیومدی پیش مامانی؟ بغض کرده گفت: _ مامان! دایی محمد و بابا دارن با هم دعوا می‌کنن؟ دایی می‌خواد باز بابا رو بزنه؟ _ نه عزیزم، دایی بابا رو نمی‌زنه. با پادرمیونی پدرم قائله ختم شد و سر وصدا خوابید و لحظاتی بعد صدای پدر رو می‌شنیدم که زبون به نصیحت باز کرده بود. ✍🏻