eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
8هزار ویدیو
732 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 🖤♥️ انگار حرفم رو نشنید. همونطور که به رشته‌ی بافته و کمی به‌هم ریخته‌ی موهام زل زده بود گفت: _موهات هنوز بافته‌س. بازشون نکردی؟ خندیدم و گفتم: _ کی جرات سرپیچی از اوامر تو رو داره؟ مگه نگفتی که بازشون نکنم خودت میای شونه می‌زنی برام. نفس عمیقی کشید و آروم جواب داد: _جراتش رو داری ولی احترامم رو داری، خودت خانمی، برای همین همیشه مراعاتم رو می‌کنی. لبخندی از سر رضایت زدم و خشنود بودم از اینکه متوجه نشد که چند ساعت پیش بافت زده بودم به موهام. با شیطنت گفتم: - چند شب پیش بود که گفتی از زن‌جماعت نباید زیاد تعریف تمجید کرد حالا چی شده زبون به مدح من گرفتی؟ نزدیک شد و از پشت در آغوشم گرفت و چه تبدار بود اون تن و بازوها. چونه‌ش رو روی شونه‌‌ی راستم قرار داد و عمیق نفس کشید و حتی هُرم بازدمش هم پر از گدازه‌ی غم بود. - وحی مُنزَل که نبود، بود؟ نچی کردم و به طرفش برگشتم. نگاهش رو از من گرفت و پخش زمین زیر پاهاش کرد. اِبا داشت از نگاه مستقیم به چشمهام، زنگ خطر بود آیا؟ آروم گفتم: - بریم که حاج بابا خسته و گرسنه‌ست. شاید که می‌خواستم فرار کنم از اون جو دلگرفته‌ و ناخوش. عماد اجازه نداد فرخنده‌سادات از بسترش بیرون بیاد و ظرف سوپش رو داخل سینی گذاشت و خواست که همونجا ناهارش رو بخوره. حاج بابا هم انگار تمایلی نداشت و فقط با غذاش بازی می‌کرد و هرازچندگاهی لااله‌الااللّهی زیر لب می‌گفت، یعنی از بی‌حالی و ناخوشی فرخنده‌سادات تا این حد به هم ریخته بود؟ مریم تنها شخصی بود که با میل ناهارش رو می‌خورد. بعد از جمع شدن سفره، به اتفاق عماد و مریم، به اتاق خودمون برگشتیم. مریم با عروسکش سرگرم بود و عماد همونطور که وضو می‌گرفت پرسید: - این دو روز بیرون نرفتی؟ از حاج‌ابراهیم و مادرت خبر داری؟ سجاده رو از سر طاقچه برداشتم و روی زمین نشستم تا براش پهن کنم. - نه عماد جان دیروز که دوسه‌باری تا کشتزار رفتم و برگشتم و وقت نشد، حالا عصری اگه وقت شد میرم حتما. - محمد چی؟ اون رو هم ندیدی؟ - وا، عماد چی شده؟ از چی نگرانی تو؟ دستپاچه جواب داد: - هیچی بابا همینجوری دو سه روزه ندیدمش گفتم شاید اومده اینجا و تو خبری داری ازش. - قرار بود بره مبارکه یه سری به حمید و مجید بزنه. روبروی آینه ایستاده بود و با حوله نم دست و صورتش رو می‌گرفت. هنوز هم گرفته به نظر می‌رسید، حوله رو آویز کرد و به سمتم اومد. _ خودم پهنش می‌کنم معصوم، برو استراحت کن، خسته ای. خواستم که کمی خودم رو لوس کرده باشم و شاید که دلم برای نوازش و بوسه‌هاش تنگ شده بود. _نه، پهن می‌کنم آخه می‌خوام ثواب ببرم. و خندیدم. کنارم، روی دو زانو نشست و روی موهام رو بوسید. - اصلا تموم ثوابش مال تو، عزیز. نمی‌دونم چرا ولی حس کردم بوسه‌ش به جای شیرینی، تلخی عجیبی رو توی وجودم ریخت و بیشتر نگرانم کرد. از کنار عماد و سجاده‌ش دور شدم. سعی کردم خوددار باشم اما از درون در حال ریزش بودم. احساس تشنگی می‌کردم، از پارچ سفالی روی طاقچه لیوانی آب ریختم و یک‌نفس سر کشیدم. خواستم به سمت مریم برگردم که درد وحشتناکی درون کمر و پهلوهام پیچید‌، از شدت درد لبم رو محکم گزیدم. یک دستم رو تکیه‌ی دیوار دادم و دست دیگر رو به پهلو گرفتم. توان حرکت نداشتم فقط تونستم آروم روی زانوهام فرود بیام. اعصابم که حیرون و به هم ریخته بود حالا موقع زایمان هم رسیده و این خودش قوز بالای قوز بود. سعی در کنترل حجم بالای گریه‌م داشتم اما اشک ناشی از درد و سردرگمی، از گوشه‌ی چشمهام به پایین سُر می‌خوردند. لب پایینم رو محکم به دندون گرفته و منتظر اتمام نماز عماد موندم. مریم که تازه متوجهم شده بود، ترسیده به طرفم اومد و با دستهای کوچکش اشکهای روی صورتم رو پاک کرد. _چی شدی مامان؟ چرا گریه می‌کنی؟ و کودکانه بغض کرد و لب برچید. توان توجیهش رو نداشتم. صدای سلام نماز عماد رو لابلای دلداریهای کودکانه‌ی مریم شنیدم. سریع رو برگردوند و به سمتم اومد، نگران و مضطرب پرسید: _ دردت شده معصوم؟ با تکون سر جوابش رو دادم. دستپاچه شده بود. دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و انگار می‌خواست فکرش به کار بیفته. به مریم نگاه کرد و سریع بغلش گرفت و همونطور که براش حرف می‌زد تا آرومش کنه به سمت اتاق حاج بابا رفت. لحظاتی بعد برگشت و با عجله چادرم رو آورد و روی سرم انداخت. یک دستش رو زیر کتفم گرفت و دست دیگه‌ش رو دور کمرم انداخت و کمکم ‌کرد تا آروم از زمین بلند شم. - آروم پاشو عزیزم، خیلی درد داری؟ با تکون سر جوابش رو دادم و ناخودآگاه با هر درد فشار دستم روی بازوی مردونه‌ش بیشتر می‌شد. از پله ها پایین می‌رفتم که فرخنده سادات هم سر رسید و گفت: _ دردت شده معصوم؟ من هم باهاتون میام. _ نه عزیز! شما بمون، مریم پیش حاج بابا نمی‌مونه. _ آخه تنهایی ببریش؟ _ نه، سر راه می‌رم مادرش رو همراه می‌کنیم.