* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین7
انگار حرفم رو نشنید. همونطور که به رشتهی بافته و کمی بههم ریختهی موهام زل زده بود گفت:
_موهات هنوز بافتهس. بازشون نکردی؟
خندیدم و گفتم:
_ کی جرات سرپیچی از اوامر تو رو داره؟ مگه نگفتی که بازشون نکنم خودت میای شونه میزنی برام.
نفس عمیقی کشید و آروم جواب داد:
_جراتش رو داری ولی احترامم رو داری، خودت خانمی، برای همین همیشه مراعاتم رو میکنی.
لبخندی از سر رضایت زدم و خشنود بودم از اینکه متوجه نشد که چند ساعت پیش بافت زده بودم به موهام.
با شیطنت گفتم:
- چند شب پیش بود که گفتی از زنجماعت نباید زیاد تعریف تمجید کرد حالا چی شده زبون به مدح من گرفتی؟
نزدیک شد و از پشت در آغوشم گرفت و چه تبدار بود اون تن و بازوها.
چونهش رو روی شونهی راستم قرار داد و عمیق نفس کشید و حتی هُرم بازدمش هم پر از گدازهی غم بود.
- وحی مُنزَل که نبود، بود؟
نچی کردم و به طرفش برگشتم.
نگاهش رو از من گرفت و پخش زمین زیر پاهاش کرد. اِبا داشت از نگاه مستقیم به چشمهام، زنگ خطر بود آیا؟
آروم گفتم:
- بریم که حاج بابا خسته و گرسنهست.
شاید که میخواستم فرار کنم از اون جو دلگرفته و ناخوش.
عماد اجازه نداد فرخندهسادات از بسترش بیرون بیاد و ظرف سوپش رو داخل سینی گذاشت و خواست که همونجا ناهارش رو بخوره.
حاج بابا هم انگار تمایلی نداشت و فقط با غذاش بازی میکرد و هرازچندگاهی لاالهالااللّهی زیر لب میگفت، یعنی از بیحالی و ناخوشی فرخندهسادات تا این حد به هم ریخته بود؟
مریم تنها شخصی بود که با میل ناهارش رو میخورد.
بعد از جمع شدن سفره، به اتفاق عماد و مریم، به اتاق خودمون برگشتیم.
مریم با عروسکش سرگرم بود و عماد همونطور که وضو میگرفت پرسید:
- این دو روز بیرون نرفتی؟ از حاجابراهیم و مادرت خبر داری؟
سجاده رو از سر طاقچه برداشتم و روی زمین نشستم تا براش پهن کنم.
- نه عماد جان دیروز که دوسهباری تا کشتزار رفتم و برگشتم و وقت نشد، حالا عصری اگه وقت شد میرم حتما.
- محمد چی؟ اون رو هم ندیدی؟
- وا، عماد چی شده؟ از چی نگرانی تو؟
دستپاچه جواب داد:
- هیچی بابا همینجوری دو سه روزه ندیدمش گفتم شاید اومده اینجا و تو خبری داری ازش.
- قرار بود بره مبارکه یه سری به حمید و مجید بزنه.
روبروی آینه ایستاده بود و با حوله نم دست و صورتش رو میگرفت.
هنوز هم گرفته به نظر میرسید، حوله رو آویز کرد و به سمتم اومد.
_ خودم پهنش میکنم معصوم، برو استراحت کن، خسته ای.
خواستم که کمی خودم رو لوس کرده باشم و شاید که دلم برای نوازش و بوسههاش تنگ شده بود.
_نه، پهن میکنم آخه میخوام ثواب ببرم.
و خندیدم.
کنارم، روی دو زانو نشست و روی موهام رو بوسید.
- اصلا تموم ثوابش مال تو، عزیز.
نمیدونم چرا ولی حس کردم بوسهش به جای شیرینی، تلخی عجیبی رو توی وجودم ریخت و بیشتر نگرانم کرد.
از کنار عماد و سجادهش دور شدم.
سعی کردم خوددار باشم اما از درون در حال ریزش بودم.
احساس تشنگی میکردم، از پارچ سفالی روی طاقچه لیوانی آب ریختم و یکنفس سر کشیدم.
خواستم به سمت مریم برگردم که درد وحشتناکی درون کمر و پهلوهام پیچید، از شدت درد لبم رو محکم گزیدم. یک دستم رو تکیهی دیوار دادم و دست دیگر رو به پهلو گرفتم. توان حرکت نداشتم فقط تونستم آروم روی زانوهام فرود بیام.
اعصابم که حیرون و به هم ریخته بود حالا موقع زایمان هم رسیده و این خودش قوز بالای قوز بود. سعی در کنترل حجم بالای گریهم داشتم اما اشک ناشی از درد و سردرگمی، از گوشهی چشمهام به پایین سُر میخوردند. لب پایینم رو محکم به دندون گرفته و منتظر اتمام نماز عماد موندم.
مریم که تازه متوجهم شده بود، ترسیده به طرفم اومد و با دستهای کوچکش اشکهای روی صورتم رو پاک کرد.
_چی شدی مامان؟ چرا گریه میکنی؟
و کودکانه بغض کرد و لب برچید.
توان توجیهش رو نداشتم. صدای سلام نماز عماد رو لابلای دلداریهای کودکانهی مریم شنیدم. سریع رو برگردوند و به سمتم اومد، نگران و مضطرب پرسید:
_ دردت شده معصوم؟
با تکون سر جوابش رو دادم. دستپاچه شده بود.
دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و انگار میخواست فکرش به کار بیفته. به مریم نگاه کرد و سریع بغلش گرفت و همونطور که براش حرف میزد تا آرومش کنه به سمت اتاق حاج بابا رفت. لحظاتی بعد برگشت و با عجله چادرم رو آورد و روی سرم انداخت. یک دستش رو زیر کتفم گرفت و دست دیگهش رو دور کمرم انداخت و کمکم کرد تا آروم از زمین بلند شم.
- آروم پاشو عزیزم، خیلی درد داری؟
با تکون سر جوابش رو دادم و ناخودآگاه با هر درد فشار دستم روی بازوی مردونهش بیشتر میشد.
از پله ها پایین میرفتم که فرخنده سادات هم سر رسید و گفت:
_ دردت شده معصوم؟ من هم باهاتون میام.
_ نه عزیز! شما بمون، مریم پیش حاج بابا نمیمونه.
_ آخه تنهایی ببریش؟
_ نه، سر راه میرم مادرش رو همراه میکنیم.