* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین8
دستش رو سر شونهی راستم گذاشت و وردی خوند و فوت کرد توی صورتم و گفت:
- برو مادر، سپردمت به جَدَّم.
دردم هر لحظه بیشتر میشد و اشکهام رو سرِ ایستادن نبود.
من رو توی ماشین مستقر کرد و سریع پشت رل نشست.
کلافگی و اضطراب عماد، اگر بیشتر از من نبود کمتر هم نبود. دائم نفسهاش رو صدادار فوت میکرد و دستش رو لابلای موهاش میکشید. روبروی خونهی پدرم ترمز کرد و با عجله پیاده شد و به سمت در رفت و بعد از دقایقی مادر هم همراهمون شد.
فاصلهی ده دقیقهای تا شهر رو کمتر از پنج دقیقه طی کردیم.
زایمان سختی داشتم، شونزده ساعت تموم درد کشیدم تا بالاخره پسر کوچکم به دنیا اومد.
بعد از چند روز، خوشحالیِ عماد رو میدیدم، اما وقتی که گردنآویز زیبا و گردِ شمایلِ علی(ع) رو به گردنم میآویخت، عمق چشمهاش غم عجیبی داشت.
گوشهی گونهم رو بوسه زد و گفت:
- این هم هدیهی من به بهترین و معصومترین، معصومِ دنیا، دلم میخواد توی هر شرایطی این گردنبند رو از خودت دور نکنی.
سرم رو بین دستهاش گرفت و توی چشمهام زل زد و گفت:
- انشالله که آقا خودش نگهدارت باشه.
قدردان نگاهش کردم و از زبان نگاهش بود یا حسِ غمدارِ مستولی بر کلامش که به یکباره دلم فرو ریخت.
- انشالله خدا تو رو برام نگه داره، تو که باشی دیگه هیچی نمیخوام.
چند روز بعد اونقدر سرگرم بچهی جدید و البته حساسیتهای مریم به برادرش شده بودم که رفتار مشکوک اطرافیانم رو یا نمیدیدم یا اصلا ندید میگرفتم، شاید شده بودم همون کبکی که سرش رو زیر برف گرفته بود!
گاهی از نجواهای فریبا و مادرش دلم آشوب میشد. فاطمه در این مدت خیلی کم به دیدنم میاومد، وقتی هم که بود ساکت بود و زیاد حرف نمیزد. محمد وقتهایی میاومد که عماد خونه نباشه و من حس میکردم جنگ خاموشی رو که بین این دو نفر راه افتاده بود.
روزها میگذشتند و البته که عماد هنوز هم گاهی شبها دیرتر به خونه برمیگشت و سکوت عجیب خونوادهش، حس آرامش قبل طوفان رو در ذهنم تداعی میکرد.
با وجود مادر و بقیه هم نمیتونستم درست و واضح با عماد صحبت کنم و دلیل آشفتگی و غمش رو بپرسم.
صبح روز یازدهم بود و مادر پس از کلی سفارش به خونهش برگشت و تنها موندم. محمدرضای کوچکم شیر خورده و خوابیده بود، مریم رو هم برای بازی به حیاط فرستادم و مشغول آشپزی شدم.
از آشپزخونه که خارج شدم، ساعت یک بعد از ظهر رو نشون میداد. ناهار مریم رو دادم و منتظر عماد موندم.
دقایقی بعد عماد وارد شد. دستپاچه بود و توی جزء جزءِ صورتش، اضطراب عجیبی موج میزد و خیلی برام عجیب بود، که از نگاه کردن به چشمهام سر باز میزد.
به سمتش رفتم و روبروش ایستادم و خوشرو گفتم:
_ سلام خسته نباشی! دست و روت رو بشوری سفره رو انداختم.
همونطور که به دیوار تکیه داده بود و به زمین نگاه میکرد جواب داد:
_ ناهار نمیخورم معصی جان! عجله دارم.
تکیهش رو از دیوار برداشت و از کنارم عبور کرد و به سمت اتاقِ پَستو( انتهاییترین اتاق از اتاقهای تودرتو) رفت. دنبالش رفتم، ساک کوچک چرمیش رو برداشته بود و لباسهاش رو داخلش قرار میداد.
متعجب پرسیدم:
_ کجا میری عماد، اتفاقی افتاده؟
سرش رو بلند نکرد و توی همون حالت که به کارش مشغول بود جواب داد:
_ نه! چه اتفاقی؟ دایی سید کاظم تماس گرفته و چند تخته فرش میخواد که فوری باید بهش برسونم از اون طرف هم باید یه سَری برم کاشون، سرکشی بافندهها.
بغض کردم و با دلخوری گفتم:
_الان؟ توی این وضعیت؟ بده علی ببره. من بهت نیاز دارم.
کلافه و سردرگم بود. ساکش رو به همون شکل رها کرد و به سمتم اومد. دستش رو دور شونهم حلقه کرد و پیشونیم رو عمیق بوسید و گفت:
_زود برمیگردم معصوم! فقط سه روز طول میکشه.
بیتاب به چشمهاش چشم دوختم. سبزآبیِ نگاهش عجیب ناآروم و طوفانی بود، رگههای قرمزی که تموم سفیدی چشمهاش رو احاطه کرده بود، خبر از عصبی بودنش میداد. تموم التماسم رو درون آهنگ صدام ریختم و گفتم:
_ چی شده عماد جان؟ چیزی هست که من نباید بدونم؟
آشفته و دستپاچه جواب داد:
_ نه! چرا اینطور فکر میکنی؟
_ آخه تو همش نگرانی، علی باهات حرف نمیزنه و سرسنگینه، بقیه هم دائم در حال درگوشی حرف زدن هستن تا بهشون نزدیک میشم ساکت میشن، میترسم عماد، خیلی میترسم.
_ عزیز من فکر بیخود نکن، من میرم و زود برمیگردم. مراقب بچه ها و خودت باش.
گونهم رو بوسید و من دیدم آوار اشک رو توی چشمهاش و تموم تقلایی که داشت برای فرونچکیدنش.
زیپ ساکش رو کشید.
و به سمت اتاق رفت، خم شد و محمدرضا رو توی گهواره بوسید.
- مراقب خودت و بچهها باش معصوم، پول گذاشتم سر تاقچه.
و با عجله بیرون رفت. توان حرکت نبود و یکه خورده توی چارچوب ایستاده بودم و صداش رو شنیدم که با مریم حرف میزد و لحظاتی بعد صدای بسته شدن در برام ناقوس جهنم بود انگار.
✍🏻 #مژگان_گ