eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستانڪ📚: زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می‌ گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می‌گذشت نان را بردارد. هر روز مردی گوژپشت از آنجا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: «هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما بازمی گردد.» این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می‌آورد، نمی‌دانم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته‌های مرد گوژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که می کنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود، او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می‌کرد، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم، در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می‌رفتم، ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد، او لقمه‌ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره‌اش پرید، به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد گوژپشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت: "هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می ‌دهیم به ما باز می ‌گردند" 👈 در کانال 📚حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ برای ورود به کانال حرم در ایتا به اینجا ضربه بزنید 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018
حتما حتما بخونید ارزش خوندن داره...👇👇 خاطره ای تکان دهنده از استاد نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...! (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند و تعریف میکند...) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!... اما پدر گفت: خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........ 😔 حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم.. دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم، روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم. آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان.... پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد. اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش.. رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.. گفتم: این چیست؟ گفت: "باز کنید؛ می فهمید". باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! گفتم: این برای چیست؟ گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند، برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند." راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟! فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان! مدیر گفت: از کجا می دانی؟ کسی به شما چیزی گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.! در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.. روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی! هزار تومان بوده نه نهصد تومان! آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود، که خودم رفتم از او گرفتم، اما برای دادنش یک شرط دارم...؟! گفتم: "چه شرطی؟" گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟! گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...!! 👈 در کانال 📚 حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @haram110
🌹🌹 داستانک 🌹🌹 @haram110 در جوانی اسبی داشتم وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد سایه اش به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد اسـب دیگری است، لذا خرناس میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به سرعتش اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به کشتن میداد.!! اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت آرام می گرفت. 💫حکایت بعضی از آدم ها هم در دنیا همینطور است، وقتی که بدون درنظر گرفتن توانایی های خود به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در جنبه هـای دنیوي از آنها جلو بزند و اگر از چشم و همچشمی با دیگـران بـازش نـداری، تـو را بـه نابودی میکشد، در زندگی همیشه مواظب اسب سرکشی بنام "هوای نفس" باشیم.💫 👈 در کانال 📚داستانڪ حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید . 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018
👌داستان کوتاه پند آموز @haram110 💭 ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ! ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ...! ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ...! 💭 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ... ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ.. ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.. 💭 ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ، ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ... 👈 در کانال 📚داستانڪ حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018
✨خبر دادن عزراییل از عالم برزخ! ✳️مرحوم شیخ جواد عرب که مرجع تقلید گروهی ازشیعیان عراق بود درخواب حضرت عزرائیل رامی بیند. پس ازسلام از او می پرسد:از کجا می آیی؟ 🔅فرمود:ازشیراز،روح میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم 💠پرسید:روح او در عالم برزخ در چه حالی است؟ ☘عزراییل فرمود: در بهترین حالت و در بهترین باغ های برزخ وخداوند هزار ملک موکل او کرده است که فرمان او می برند. ✨گفت:برای چه عملی ازاعمال به چنین مقامی رسیده است؟ ☘عزرائیل فرمود:برای مداومت بر خواندن زیارت عاشورا... 📒سیمای فرزانگان جلد۳ص۱۸۷ 👈 در کانال 📚داستانڪ حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @haram110
این متن واقعا ارزش خوندن داره 👌👌👌👌 توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم، خواندم سه عمودی؟ یکی گفت : بلند بگو گفتم : یک کلمه سه حرفیه، از همه چیز برتر است؟ حاجی گفت: پول! تازه عروس مجلس گفت: عشق! شوهرش گفت: یار! کودک دبستانی گفت: علم! حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه! گفتم: حاجی اینها نمیشه.. گفت: پس بنویس مال! گفتم: بازم نمیشه.! گفت: جاه! خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه.! مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است.! سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار! ديگری خندید و گفت: وام! یکی از آن وسط بلند گفت: وقت! خنده تلخی کردم و گفتم: نه، اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید ! هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم! شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش! کشاورزبگوید: برف! لال بگوید: حرف! ناشنوا بگوید: صدا! نابینا بگوید: نور! و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: " خدا " 👈 در کانال 📚 حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @haram110
💠رزق چیست؟ رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم میدانند.. 🔹زمانی که خواب هستی و ناگهان، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می‌شوی ؛ این بیداری ؛ رزق است، چون بعضی‌ها بیدار نمی‌شوند. 🔸زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو میدهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است. 🔹زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدر یا مادرت میدهی این فرصت نیکی کردن، رزق است. 🔸گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست با گفته هایت نباشد؛ ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع میخوانی این تلنگر، رزق است. 🔹یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش میشوی و جویای حالش، این یادآوری؛ رزق است. 🔸رزق واقعی این است.. رزق خوبی ها، نه ماشین نه درآمد، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش میدهد، اما رزق خوبیها را فقط به دوستدارانش میدهد و در آخر همینکه عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت؛ این بزرگترین رزق خداوند است.. زندگيتون پر از رزق ان شاء الله🌹 😍 👈 در کانال 📚حرم📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید @haram110
! مردی در مدینه به خدمت حضرت صادق(ص) آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! می خواهم به مسافرتی بروم و به نظرم رسید از شما تقاضا کنم تا برایم استخاره کنید؛ امام استخاره کردند و به او فرمودند: خوب نیست. مرد خداحافظی کرد و رفت؛ به استخارهٔ امام ششم گوش نداد و به مسافرت رفت، سه یا چهار ماه بعد برگشت، خدمت حضرت آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! چند ماه پیش برای من یک استخاره کردید و بد آمد. فرمودند: بله، الآن هم می گویم آن استخاره بد است. گفت: یابن رسول الله! استخاره کردم که یک سفر تجارتی بروم و شما فرمودید بد است، ولی من به این استخارهٔ شما گوش ندادم و به این سفر رفتم، در این سفر با دادوستدی که انجام دادم، نزدیک ده هزار درهم سود کردم، چرا استخاره تان بد آمد؟ امام(ع) فرمودند: در این سفر چندماهه که رفتی، یادت می آید که یکبار نماز صبحت قضا شد و بلند نشدی در وقتش نماز بخوانی؟ عرض کرد: بله! فرمودند: سود تجارتت  در این سفر حدود ده هزار درهم بود؟ عرض کرد: بله! فرمودند: هرچه در کرهٔ زمین است، در راه خدا صدقه بدهی، جبران آن دو رکعت نماز قضا شده را نمی کند. 😍 👈 در کانال 📚 حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @haram110
‌عاقل را اشارتی کافیست! مردی برای خود خانه ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک را پوشاند. بعد از مدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد و باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرار شد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد با سرزنش قولی که از خانه گرفته بود آن را یادآوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها !!! 😍 👈 در کانال 📚 حرم📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @haram110
داستاني تكراري كه ارزش هزاران بار خواندن دارد: خانم معلمی تعریف می‌کرد : در مدرسه ابتدایی بودم ؛ مدتی بود تعدادی از بچه‌ها را برای یک سرود آماده می‌کردم . به نیّت اینکه آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان .. پدر و مادرشان هم برای مراسم دعوت شده بودند و بچّه‌ها در مقابل معلّمان و اولیاء سرود را اجرا خواهند کرد .. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند . روز مراسم بچه‌ها را آوردم و مرتبشان کردم .. باهم در مقابل اولیاء و معلّمان شروع به خواندن سرود کردند ... ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت انجام دادن جلوی جمع . دست و پا تکان می‌داد و خودش رو عقب جلو می‌کرد و حرکات عجیبی انجام می‌داد .. بچه‌ها هم سرود را می‌خواندن و ریز می‌خندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خنده‌شان هرچه رشته کرده بودم پنبه شود .! سرم از غصه سنگین شده بود و نمی‌تونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم ... خب چرا این بچّه این کار رو می‌کنه ؟! چرا شرم نمی‌کنه از رفتارش؟! این که قبلش بچّه ی زرنگ و عاقلی بود !! نمونه ای خوب و تو دل بروی بچّه‌ها بود !! رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمی‌فهمید ... به قدری عصبانی‌ام کرده بود که آب دهانم را نمی‌توانستم قورت دهم . خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرف‌تر و دوباره شروع کرد .! فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند ... نگاهی گرداندنم ؛ مدیر را دیدم .. رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرق‌هایش سرازیر بود . از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت : فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم ؟! اخراجش می‌کنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ... من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانش‌آموز حتمی شود .. حالا اون کسی که کنارم بود ، مادر بچّه بود ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود .. بسیار پرشور می‌خندید و کف می‌زد ، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود .. همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم : چرا اینجوری کردی؟! چرا با دوستانت سرود را نخواندی؟! دخترک جواب داد : آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم این ‌کار را می‌کردم !! معلّم گفت : با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها اینچنین نمی‌کنند و خود را لوس نمی‌کنند ؟! چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت : خانم صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح می‌دهم ؛ مادر من مثل بقّیه مادرها نیست ، مادر من "کرولال" است ، چیزی نمی‌شنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه می‌کردم ... تا او هم مثل بقّیه ی مادران این شادی را حس کند .! این کار من رقص و پایکوبی نبود ، این زبان اشاره است ، زبان کرولال‌ها همین که این حرف‌ها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم !! آفرین دختر ، چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده ؟!!! فضای مراسم پر شد از پچ‌پچ و درگوشی حرف زدن و ... تا اینکه همه موضوع را فهمیدند ، نه تنها من که هرکس آنجا بود از اولیا و معلّمان همه را گریاند !! از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانش‌آموز نمونه را به او عطا کرد !!! با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش می‌رفت و مثل بزغاله برای مادرش جست و خیز می‌کرد تا مادرش را شاد کند !! درس این داستان این بود ؛ زود عصبانی نشو ، زود از کوره در نرو ، تلاش کن زود قضاوت نکنی ، صبر کن تا همه‌ی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی !! 😍 👈 در کانال 📚 حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @haram110
نترس بشکن !! وقتی میخواهی به هسته فندق برسی باید پوسته سخت آنرا در هم بشکنی وقتی به مغز گردو میخواهی دست پیدا کنی باز هم باید پوسته سخت آنرا بشکنی چون هسته آنها هم خوشمزه هستند و هم پر انرژی برای اینکه ما هم به هسته اصلی خودمان دست پیدا کنیم و به اصالت وجودمون برسیم و از انرژی قدرتمندش بهره مند باشیم باید پوسته سخت خودمان را در هم بشکنیم غرور تكبر خشم حسادت حرص طمع و بدان تا این پوسته سخت را درهم نشکنی به رهایی نمیرسی نترس بشکن ... 😍 👈 در کانال 📚 حرم 📚 هر روز با بهترین و همراه ما باشید↙ @haram110