eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 🖤♥️ فکرم مختل بود و اشک بی محابا روی صورتم می‌ریخت. چونه‌م رو سر زانو چسبوندم و چقدر دلم برای خودم هم می‌سوخت. چرا من‌؟ چرا زندگی ما دو تا؟ من و عماد که بی مرز همدیگه رو دوست داشتیم. شاید هم اشتباه می‌کردم و این من بودم که دیوانه‌وار دوستش داشتم. همیشه مراعاتش رو می‌کردم و پاهام رو از چارچوبِ عقایدش بیرون نمی‌گذاشتم، من که شده بودم همون زنی که اون توقع داشت و از منِ درونم، فاصله‌ها گرفته بودم اونقدر که دیگه حتی برای خودم هم غریبه می‌نمود، معصومه‌ی سالهای نوجوونی. پس چه اتفاقی افتاد که به یکباره به اینجا رسیدیم چه کمبود و خلائی باعث این اتفاق شده بود. به زمین و زمان شک داشتم. اسم فریبا در این بین بیشتر خودنمایی می‌کرد. از همون اول که عضو این خونواده شدم باهاش مشکل داشتم و نمی‌تونستم ارتباط بگیرم. اصلا هم عقیده نبودیم و گاهی اوقات شدیدا بحثمون ‌می‌شد. نورچشمی حاج‌بابا و پسرهاش بود و من هیچ وقت با این مسئله مشکلی نداشتم اما فریبا مثل دشمن قسم‌خورده به مصاف میومد و من که دلم محکم‌تر از این حرفها بود که وقعی به رفتار کینه‌توزانه‌ش بگذارم. فقط گاهی ذهنم درگیر این موضوع می‌شد که دلیل رفتارش چی می‌تونه باشه و هیچ وقت هم به جوابی نرسیدم. نمی‌دونم اقتضای موقعیت خانوادگیشه یا اینکه زیادی عزیزکرده‌ست، ولی به هر حال خودخواهه و حرف حرف خودش. چقدر اوایل اذیت شدم، چقدر بین من و عماد رو به هم زد و گاهی هم زیاده‌خواه می‌شد. خوب به یاد دارم روزی که عماد به شیراز رفته بود و سرویس قهوه‌خوری نفیسی رو به عنوان سوغات آورده بود. اونقدر زیبا بود و دوستش داشتم که همون نیمه‌شب چیدمش توی ویترین اتاق و صدای عماد توی گوشم می‌پیچه. - فهمیدم که سوغاتیهام رو بیشتر از خودم دوست داری، ناسلامتی چند روزه نبودما، بیا به شوهرت برس دختر. و خنده‌های سرخوشانه‌ی من که توی اتاق می‌پیچید و می‌دونم که دیگه هیچ‌وقت تکرار نمیشه. صبح روز بعد که فریبا به اتاق اومد و اون رو دید بی‌حرف بیرون رفت و عصر هنگام که عماد به خونه برگشت شرمنده گفت: - معصوم، فریبا این سرویس رو دیده خوشش اومده میشه بدی بهش بذاره رو جهیزیه‌ش قول میدم دفعه‌ی دیگه مثل همین رو برات بخرم شاید هم بهترش رو. خندیدم و گفتم: - داری بچه گول میزنی؟ دستش رو انداخت دور شونه‌م و کنار گوشم رو بوسید و خندید. - باشه، جعبه‌ش رو گذاشتم کنار گنجه‌ی توی پستو. بیارش تا جمعشون کنم. - تو فرشته‌یی معصوم، فرشته! همون شب، جعبه رو به عماد سپردم و به اتاق پدر و مادرش برد. اما فردا صبحش فریبا باز به اتاقم اومد و گفت: - وای از دست این عماد، همین که من یه کلمه گفتم چه سرویس قشنگی خریدی اومده بدون رضایت تو آورده اونطرف. لبخندی زدم و گفتم: - اشکالی نداره، من قهوه‌خوری داشتم خودم گفتم بهش برات بیارش. چنان نگاهم کرد که تموم مضمونش این بود که، آره جون خودت! پوزخندی زد و من سکوت کردم، نه به خاطر اینکه نمی‌تونستم از پس جواب دادن بهش بر بیام، نه! چرا که روزگاری خودم هم از حاضر جوابی خودم درامان نبودم. سکوت کردم چرا که عماد برام ‌خیلی ارزش داشت و نمی‌خواستم درگیرش کنم و فکرش رو مغشوش. اون روز گذشت و دخالتهای ریز و درشتش همچنان ادامه داشت و گاهی باعث میشد تا علیرغم میل من، حکمیت بین ما دست عماد بیفته و گاهی به نفع من و گاهی به نفع اون حکم بده و همین باعث میشد تا پاره‌یی اوقات رابطه‌ی من و عماد به هم بریزه. مریم که به دنیا اومد، عماد گردن‌آویز زیبایی به عنوان هدیه خریده بود که در نوع خودش بی‌نظیر می‌نمود. می‌گفت که از یکی از مشتریهای روس، به ‌ازای پول فرش اون رو گرفته، پلاک مدوری که در یک سمتش تصویر روحانی مریم مقدس حک شده بود و روی دیگه‌ش منقّش بود به تصویر عیسی(ع). از همون اول برق چشمهای فریبا رو ایستاده و خیره دیدم روش. نزدیک جشن عروسی فریبا بود و عماد و علی در تکاپوی بردن و تحویل جهیزیه بودند و البته تهیه‌ی کادویی دندونگیر که در خور موقعیت خونواده‌شون باشه. ناخودآگاه حرفهای عماد و علی رو توی راهرو ورودی شنیدم اون‌روز. - تو چی‌کار کردی؟ چیزی خریدی؟ - نه، هر کاری هم کردم دلم نیومد به معصوم بگم. - خوب حالا چی شده که دست گذاشته روی اون آخه. - چه می‌دونم، حالا فردا باید برم اصفهان میرم طلافروشی آرتوش توی جلفا، شاید چیزی گیر بیاد. فهمیدم که فریبا باز دست گذاشته روی چیزی که مال منه. علی رفت و عماد به سمت اتاق اومد. سریع به آشپزخونه رفتم و خودم رو سرگرم نشون دادم‌. چای ریختم و به سمت عماد رفتم که با مریم مشغول بود. - دستت درد نکنه. - نوش جان، جهیزیه رو تحویل دادین؟ - آره تموم شد بالاخره. - میگم... میگم ‌عماد، برای چشم‌روشنی چی می‌بریم؟ عماد نگاه سنگینش رو از آویز گردنم برداشت و گفت: - فردا میرم اصفهان از طلافروشی گریگوریان یه چی می‌خرم. - اوه، حالا چرا اونجا؟ از همین‌جا یه چیزی بخر. ✍🏻
دلخوشی بیهوده بود اما در دل راضی بودم از اینکه عماد شبش رو با مرجان صبح نکرده بود و ناگاه بغض گلوم رو درگیر کرد از فکر اینکه انتظارم از عماد تا کجا تنزل پیدا کرده و به چی دلخوشم!✍🏻
* 💞﷽💞 🖤♥️ به اتاق رفتم و حتی برای خداحافظی هم بیرون نرفتم. عصر همون روز بود که سروکله دایی خرم هم پیدا شد، ولی به اصرار مادر چیزی نگفت و من شنیدم که براش از اومدن زن‌عمو و به هم ریختن من می‌گفت. بعد از کمی صحبت و خط و نشون کشیدنهای آروم و در گوشی با مادر بدون اینکه چیزی به روی من بیاره رفت. بالاخره حمید و مجید هم به اتفاق سر رسیدند. هر دو به واسطه‌ی کار در کارخونه‌ی فولاد مجبور به زندگی در مبارکه بودند. اون روز تنها اومده بودند و این برام خیلی خشنود کننده بود که نگاههای تاسف‌بار و ترحم برانگیز زیبا و شهین رو تحمل نمی‌کردم. هر دو به اتفاق تاکید داشتند که راه حل در طلاقه و معطلی اصلا جایز نیست. محمد و پدرم اما عقیده داشتند که هر چی خود معصوم بگه و بذارید خودش تصمیم بگیره. زبونم از حرکت باز ایستاده بود و اکثرا سکوت می‌کردم. با دنیای بیرون ارتباطم رو قطع کرده و ترس از برخورد مردم باعث شده بود که به هیچ عنوان از خونه خارج نشم و حتی از نزدیکترین دوست و دختر خاله م یعنی گلی هم دوری می‌کردم. پانزده روز نفسگیر گذشت و آغاز هفته‌ی سوم بود. مریم رو همراه فرخنده‌سادات راهی کرده بودم و بعد از تیمار و رسیدگی به محمدرضا گوشه‌‌ی اتاق نشستم و به افکار تکراریم مجال دادم تا تموم ذهنم رو پر کنند. آهنگ غم انگیزی از رادیو کوچک بابا درحال پخش بود. اونقدر در افکارم غوطه‌ می‌خوردم که متوجه دنیای بیرون نبودم. با شنیدن صداهایی که از راهرو به گوش می‌رسید به خود اومدم. عماد خواهش می‌کرد و اجازه می‌خواست و مادرم آروم گریه می‌کرد و پدر که محکم و سرد جوابش رو می‌داد. شاید در همون چند دقیقه هزاران بار خدا رو شکر گفتم که محمد برای رفتن به باشگاه از شهر برنگشته بود وگرنه حتما اتفاق بدی رخ می‌داد. همین چند روز پیش بود که فرخنده سادات رنجیده خاطر تعریف می‌کرد که محمد باهاش گلاویز شده و اون قدر عماد رو بد زده که استخون کتفش در رفته. محمد ورزشکار بود و هیکل ورزیده یی داشت و یک تنه چند نفر رو زمین می‌زد. البته اخلاق عماد رو هم حفظ بودم و می‌دونستم که تا احساس گناه نداشته باشه اجازه نمی‌ده کسی مغلوبش کنه. ✍🏻