حرم
* 💞﷽💞 #قسمتسی #نمنمعشق یاسر وارداتاق شدم و دررو بستم... جلوی آینه ایستادم...یه داماد تمام ع
* 💞﷽💞
#قسمتسیویک
#نمنمعشق
یاسر
بازهم همون کوچه...همون درب مشکی...همون نوع زنگ زدن خاص خودم...
ایندفعه مسعود درب رو بازکرد...
+به سلام داداش...بیاتو..
واردخونه شدم...مسعودهم بعدازچک کردن کوچه واردشدودرب رو قفل کرد.
_یاشارکو!؟
+دانشگاهه...الانادیگه بایدپیداش بشه...
_میخوام پیداش نشه..خبرش بیاد
نیشخندی زدوگفت
+هنوزم باش کنتاکی؟
_ازش متنفرم،مجبورنبودم تحملش نمیکردم...
+اونم نظرش راجع به توهمینه..میگه اعتمادبه تو حماقته...
_اونوولش کن.زرزیادمیزنه...یه چیزی بیاربخوریم...
+قهوه داریم بیارم؟
_لابدقهوه فوری؟
+آره...چشه مگه؟
_چش نیس،گوشه...نخواستیم بابا...بشین سرجات..
روی مبل نشست و مثل من پاهاشو روی میز رهاکرد...
+چه خبر؟متاهلی خوش میگذره؟دختره هم خوب چیزیه ها...
دندونامونامحسوس ازسرخشم روی هم فشاردادم و غریدم
_دهنتوببند...مهمونیو چه کردی؟
+حله بابا...آخرهفته همه رییس رؤسا جمعن...
نیشخندی زدم و گفتم..
_آفرین...عالیه...
ازروی کاناپه بلند شدم و به سمت دررفتم...
_مراقب اوضاع باش...هرچی که شد فقط یه ایمیل میدی...شیرفهم؟
+چشممم میلادخان...
دررو که بازکردم بایاشار سینه به سینه شدم...پوزخندی زدوگفت
+به ببین کی اینجاس...بودی حالا...من تازه اومدم..
_اتفاقا به همین دلیل دارم میرم...
نگاهی به مسعود انداختم و گفتم
_یادت نره حرفامو.خداحافظ
عینک دودیمو زدم ...کلاه سویی شرتم رو انداختم و بعدازاینکه بچه ها داخل رفتن و در رو بستن...با دستمال جیبی اثرانگشتاموپاک کردم و به سمت ماشینم رفتم...
مهسو
توی عالم خواب بودم که حس کردم کسی صدام میزنه...
_هووووم؟؟؟ولم کن
+پاشواینجاسرمامیخوری،چرااینجوری خوابیدی؟
آروم چشمامو بازکردم و یاسررو دیدم...
خب بابا یاسره دیگه...دوباره چشماموبستم ولی....چیییی؟یاسره؟
سریع چشماموبازکردم و سرجام نشستم...
_سلام
+سلام خانم...این چه وضع خوابیدنه؟
چراخونه اینقدسرده؟چرا بی پتو روی کاناپه خوابیدی؟اونم بااین سر و وضع
اینو که گفت نیشخندی زد و واردآشپزخونه شد...
بااعتمادبه نفس پرسیدم
_کدوم سرووضع؟مگه چمه؟هان؟
قهوه ساز رو روشن کرد و از آشپزخونه بیرون اومد و باخنده نگاهی بهم انداخت و گفت...
+میتونی از آینه بپرسی...
و بازم خندید و به سمت اتاقش رفت..
کوفت هی میخنده،انگارقرص خنده خورده...
وارداتاقم شدم و جلوی آینه ایستادم...
بادیدن لباسام دلم میخواست خودموخفه کنم و جیغ بزنم...
یکی نیست بگه آخه دختره ی خل و چل...مگه خونه باباته و خودت تنهایی که اینجور لباس میپوشی؟؟؟
ای بابا چه اشکال داره ،شوهرته دیگه...
وجدان جان..خفه...دیگه بدتر...😖😭
لباسامو با یه دست لباس درست و حسابی عوض کردم ولی از اتاق بیرون نرفتم ...
صدای در اتاقم اومد
_بفرما
دررو بازکرد وبه ستون درتکیه دادو یک دستشو توی جیب شلوارگرمکنش گذاشته بود و با اون دستش هم فنجون قهوه اش رو گرفته بود...
+چرابیرون نمیای؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم...
+پاشو بیابیرون...من که چیزی ندیدم...درضمن،شوفاژارم خاموش نکن...قندیل میبندی..اگه سرمابخوری منم نیستم مراقبت باشم...
دوباره نیشخندی زد و ازاتاق بیرون رفت..
منم نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم...
#بازهمعقربهیقبلهنماگیجشده
#نکنددوروبرخانهیماآمدهای...
#محیاموسوی
ادامه دارد....
لایک❤فراموش نشه😉 _ *