eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.8هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت ۲۶ . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکردم کا
💞رمان 💞 قسمت ۲۷ . . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خونه ی سید ؟؟ . همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید . -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! . _صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس . وارد حیاط شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: . _ریحانه... ریحانه... و شروع کرد به گریه کردن . -چی شده زهرا؟؟ . -محمد مهدی یه هفتس برگشته . -چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟ . -تو خونه هست . -خب بریم پیششون دیگه . -صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سیداومد بیرون -زهرا جان چراتو نمیاین؟! -الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن -سلام دخترم.خوش اومدی -سلام -الان میایم خاله . -ریحانه..سید رو توی سوریه جا گذاشته واومده .این یک هفته ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط اروم اروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کن ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت . -چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! . و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم . اروم زهرا در اطاق رو بازکرد . سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود . به باز شدن در واکنشی نشون نداد . خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن . -اهم...اهم...سلام فرمانده با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. . -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. . زهرا رفت و من موندم و آقا سید . -جالبه...اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما . بازم چیزی نگفت . _من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید . باز چیزی نگفت . از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : . -ریحانه خانم؟ . اروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم . -چرا؟ . ادامه دارد.... .