* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#30
خواست چیزی بگه ولی صدای اذان مجال شروع گفت و گو رو نداد..
بی هیچ کلامی از جام بلند شدم و رفتم که وضو بگیرم...
..
بعد از نماز تا وقت شام کاری به کار هم نداشتیم تا کمی اون جو سنگین فروکش کنه
من به کار ترجمه م میرسیدم و اونها هم با گوشی مشغول بودن...
شام که حاضر شد وارد آشپزخونه شدم و میز رو چیدم...
اونها هم اومدن و روی صندلی نشستن...
سعی کردم لبخند بزنم و یخ فضا رو بشکنم...
همونطور که قیمه رو میکشیدم توی کاسه بو کشیدم و گفتم: این قیمه داره میگه من حیفم منو نخورید...
کتایون بخاطر حال گرفته ی ژانت هم که شده از شوخیم استقبال کرد: حالا یه جوری از خودش تعریف میکنه انگار شاهکار هنری خلق کرده!
_قیمه سخنگو شاهکار هنری نیست؟
بجمبید دیگه از دهن افتاد
بخورید و بگید چطوره...
#ادامه_دارد ..