4_6014811156395327669.mp3
3.61M
•/•
نگـار نـازنین
آقام حسین حسین
بـهـار دلنشین
آقـام حسین حسین
مـادح:
❣اتابڪ عبداللهی❣
#نـواےدل
#تـرڪے
Join⇝ @Harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۹۲ _کوثرخانم؟ جوابمو نمیدی ؟ به خاطر امام رضا جوابمو بده
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۳
تامی : غلام گوش کن ببین چی بهت میگم ؛
این دفعه خرابکاری کنی خونت پای خودته.
میری تو اتاق دختره رو برام میاری و کاری که بهت گفتم رو انجام میدی ، فهمیدی ؟
غلام : آقا کاری نمیکنم که این اتفاق بیفته ، چشم .
تامی : افرین خوشم اومد .وقتی شب برگشتم باید کار تموم شده باشه ، حالیته؟
غلام : چشم اقا .
تامی : درضمن من و خانم امشب نیستیم حواست به اوضاع باشه نمیخوام یه خال به دختره بیفته تا خودم بیام .
غلام : اطاعت میشه اقا .
به سختی به کوثرم نزدیکتر شدم .
دستاشو گرفتم ، از استرس و ترس یخ کرده بود و میلرزید .
غلام اومد تو اتاق ...
کوثر خیلی ترسیده بود و غلام هم خیلی خوشحال بود .
سعی کردم کوثر رو اروم کنم تا فکر نکنن که بازی رو بردند .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۴
غلام نیم نگاهی به کوثر انداخت ،
کوثر روش رو اون ور کرد
غلام که حرصش گرفته بود گفت :
غلام : روز آخریه که پیش همید تامیتونید باهم خوش بگذرونید.
راستی جناب سرگرد خیلی دلم میخواد وقتی جنازه زنت رو تحویلت میدم ببینمت ، اون لحظه است که قیافه ات دیدن داره ...
غلام خنده های شیطانی کرد و رفت ... .
ترس و وحشت رو تو صورت کوثر میدیدم .
دستاشو محکمگرفتم و گفتم :
_نترس عزیزم ، تا من هستم نمیزارم آسیبی بهت برسه ؛
الان من و تو اسیریم ، باید توسل کنیم به اسرای کربلا ... درضمن بچه ها تو راهن ، میان نجاتمون میدن ، نگران نباش عزیزدلم .
+اما علی من میترسم ... پس کی میان ؟ دیدی که چی گفتن .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۹۴ غلام نیم نگاهی به کوثر انداخت ، کوثر روش رو اون ور کرد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۵
_نترس مهربونم ، من پیشتم ، مگه اینکه بخوان از جنازه ی من رد بشن تا دستشون بهت برسه .
برگه رو دراوردم و شروع کردم به خوندن ... از طرف جناب سرهنگ بود .
سرهنگ نقشه جدید رو توضیح داد و تاکید کرد که چه کارهایی باید انجام بدیم .
سرهنگ گفته بود که اول ما باید فرار کنیم تا دم ماشین ها بعد بچه ها حمله کنند .
خیلی تاکید داشت که تمام حواس من و محمد به کوثر باشه تا صدمه ای نبینه .
از اینکه همه برای نجات ما بسیج شدن ، خوشحال بودم .
محمد تا دید اینا رفتن سریع رفت ساندویچ خودش رو برامون اورد .
محمد : بیا داداش ، ببخشید کمه فعلا بخورید که حالتون بد نشه ، همین در توانم بود عذر میخوام .
چقدر این پسر مهربون بود ؛
شرایطش رو درک میکردم . معلوم بود با اینکه پیش این گرگ هاست اما ذاتش عوض نشده .
_اما خودت ؟
+من نمیخورم داداش شما دوتا بخورید.
من یه کاری میکنم باید امشب از اینجا فرار کنیم تا بچه ها برسن و نجاتمون بدن وگرنه هیچکدوم زنده نمی مونیم ...
_دستت درد نکنه اما امشب چرا ؟؟؟چه خبره ؟
با حرفی که محمد زد مرگ رو جلوی چشام دیدم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد