حرم بیقرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستودوم😍✋ #قسمت_1 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 امیرمهدے_اماده اے اجے؟ هما
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#قسمت_بیستودوم 😍✋
#قسمت_2
بالاخره پس از گذشت یڪ ربع ماشین را به داخل یڪ خیابان فرعے مےبرد و سمتے نگه مےدارد...
به سمتم سر مےچرخاند و لب مےزند
امیرمهدے_خـــب رسیدیم خواهر جان،پیاده شو...
متعجب نگاهے به اطرافم مےاندازم،اما چیزے نمے بینم،نه رستورانے،ڪافه اے و نه حتے پارڪے...
چشمانم را ریز مے ڪنم و رو به او مےگویم
_روـجدول قراره بشینیم نه؟
امیرمهدے_عجول جان، فقط پشتم راه بیافت،چیزے نگو...
سرے تڪان مےدهم و همراه او شروع مےڪنم به حرڪت...
با احتیاط سمت راستم را نگاهے مےاندازم و همراه امیرمهدے به ان طرف خیابان مےرویم...
ڪافہ اے ڪوچڪ درست مقابلمان قرار داشت...
همیشه از اینجور جاها بیزار بودم و نفرت داشتم،یڪ جور انرژے منفے داشتند برایم...
جاے من نبود...
امیرمهدے دو قدمے از من جلوتر بود،قدم هایم را ڪمے بلند تر برمیدارم تا به او برسم،به محض اینڪہ میرسم لب مےزنم
_نکنه مےخوایم بریم اینجا؟
امیرمهدی نیشخندے میزند و میگوید
امیرمهدے_وااای باورم نمیشه امروز خیلے باهوش شدیااا
اخمے مےڪنم وـجوابے نمیدهم و در عوض از قصد پشت او میروم و سعے مےڪنم طورے قدم بردارم ڪہ با برخورد جلوے ڪفشم به پاشنه ڪفشش،ڪفشش از پا در بیاید و نقشه ام عملے شود...
لبخندے زیرڪانه مےزنم و کفشمـرا نزدیڪ ڪفشش مےبرم و با نوڪ ڪفشم پاشنه ڪفشش را به سمت پایین مےڪشم و کفش از پایش در مےاید و نقشه ام عملے مےشودـ..
سعے مےڪنم جلوے خنده ام را بگیرم اما با دیدن قیافه درهمش من هم پقے میزنم زیر خنده و دستم را جلوے دهانم مےگیرم و چشم میدوزم به زمین
از حرڪت باز مےایستد و به سمتم مےاید
امیرمهدے_بپا نرے تو زمین،بامزه خان
خم مےشود و پایش را ڪفش فرو مےبرد و شروع به حرڪت ڪردن مےڪند
حین حرکت مےگوید
امیرمهدے_ڪافه دوستمه،خیلي اصرار ڪرد ڪہ بیام...منم گفتم یه روز با تو بیایم ببینیم چه خبره چه جوریه...
چشم مےچرخانم،تا تابلویے را ڪہ بالاے درش قرار گرفته را بخوانم...اما هر چه سعے مےڪنم بخوانمش نمےشود،این هم شد اسم؟ نه مےتوانے بخوانے اش نه مے دانے معنے اش چه مےشود...
ابرویے بالا مےاندازم و پشت بند امیرمهدے وارد مےشوم...
فضایش چندان فانتزے و ان چنانے نبود...کافے ای جمع و جور و دنج
میز و صندلے چوبے خام و همراه با ترڪیب کاغذ دیوارهایے و نسڪافه اے و شیرے...
میزهایش هم خود هرڪدام موزه اے بود براے خودش،به زیر شیشه اش پر بود از عکسها و شے هاے کوچک نوستالژے...
فضاے ڪافه اش بیشتر سنگین و مردانه بود...
نگاهم را از دیزاین و ترڪیباتش مےگیرم و به مشتریانش مےدوزم...
چند قدمے ڪہ از در فاصله مےگیریم،پسرے حدودا همسن و سال امیر مهدے به سمتمان مےاید و گرم از ما استقبال مےڪند و محترمانه به سمت یڪ میز دو نفره هدایتمان مےڪند...
صندلے ام را به سمت عقب مےڪشم و رویش جا مےگیرم...
امیر مهدے هم مقابلم مےنشیند و مےپرسد
_چطوره؟ مورد تایید حضرت علیه قرار گرفت؟
دهانم را ڪمے کج مےڪنم و ابرویے بالا مےدهم و مےگویم
_اِی بدڪ نیست...فضاش مردونه اس خیلے...
امیرمهدے_اها ببخشید ڪہ صورتے مورتے نیس...
مےخواهم چیزے بگویم ڪہ دوستش با سینے پر به سمتمان مےاید...
تعجب مےڪنم،تا انجا ڪہ من میدانم،باید خودمان چیزے انتخاب مےڪردیم و سفارش میدادیم،بعد...
اما اینجا؟
ابتدا بشقابے ڪہ تڪہ اے ڪیڪ وانیلے و شکلاتے دارد را مقابلم مےگذارد و لیوانے ڪہ نمیدانم محتواے داخلش چیست!
سینے را روے میز خالے مےڪند و مےرود...
به محض رفتنش موزیڪے ملایم پخش مےشود و فضا را ارامش بخش تر مےڪند...
همزمان با امیر مهدے مشغول خوردن مےشویم ڪہ در این بین،امیرمهدے دستے به داخل جیب ڪتش مےبرد و هدیه اے را بیرون مےڪشد...
.
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_بیستودوم😍✋
#قسمت_3
نگاهے به اطرافم مےاندازم و در یڪ چشم بهم زدن بدون هیچ تشڪر و حرف اضافه اے ان را دستش ڪش مےروم و مقابل چشمانم مےگیرم...
امیرمهدے_نوچ نوچ ڪادو ندیده...
سرم را به سمتش خم مےڪنم و ڪمے تڪانش مےدهم و مےپرسم
_حالا چے هست؟
امیرمهدے حالت گریه به چهره اش مےدهد و بالا را نگاه مےڪند و مےگوید
امیرمهدے_خدایا خودت بزار تو لیست اورژانسیا...
دست چپش را بالا مےبرد و روے دست راستش مےزند و مےگوید
امیرمهدے_بگو نونت کم بود،ابت کم بود،اینجا اوردنش چے بود!
اهمیتے به او نمےدهم و مشغول باز ڪردنش مےشوم...
با دیدن قاب گوشے،از شدت خوشحالے هینے مےگویم و دستم را روے دهانم مےگذارم و خیره مےشوم به امیر مهدے
_واااے امیر دستت درد نکنه
امیرمهدے هم دست به سینه مےگوید
امیرمهدے_خواهش مےشود،خواهر عجوله
🌸🌸🌸
براے اخرین بار خود را در اینه نگاه مےڪنم و چادرمـ را روے سرم مےاندازم و دستان یخ زده ام را در هم فرو میبرم و راهے پذیرایے مےشوم...
و اخرین چیزے ڪہ از او در خاطر دارم،مقابل چشمانم نمایان مےشود ...
به سمت اشپزخانه مےروم و همین ڪہ قصد مےڪنم جرعه اے اب بنوشم،صداے زنگ خانه بلند مےشود
چشم میدوزم به صفحه ایفون...
با دیدن چهره اش نه حس نفرت به من دست مےدهد و نه حتے چیز دیگرے ...
هیچ نمیدانم چه شد،قبول ڪردن امدنش..
فقط این را مےدانم،او را پذیرفتم تا از دست محبے رها شوم،تنها همین وگرنه هیچ حسے نسبت به او نداشته و ندارم...
صداهایشان نزدیڪ و نزدیڪ تر مےشود و دلم اشوب تر...
مردد مےمانم به اتاق بروم یا اینڪہ در همین جا بمانم...
تا اینڪہ بالاخره
با شنیدن صدایش،درجا سنگوب مےڪنم
او اینجا چه مےڪرد؟
.
#نویسنده:اف.رضوانی
☆هرگونه کپی بدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
Zamine - Hajmahdirasuli - Haftegi97-09-15 sarallahzanjan.mp3
12.32M
•.•.
•|لـبـیـک اے #حـجـت حـق💚
•|لـعـنـت بـر آل سعـود✊
•|دیگـر شـد وقـت #قیـام ❤️
•|اینـک بانگ لعنـت بر آل سعود👊
بانـواے : مـهدے رسـولـے
#نـواے_دل
اینجـا پـایگـاه مـدافـ حرم ـعـان 🔰
ʝσɨŋ @harame_bigarar