eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوسوم😍✋ #قسمت_1 همین ڪہ درب ورودے دانشڪده را پشت سر مےگذارم،
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ ڪلاس ڪہ تمام مےشود به همراه سمانه از دانشڪده خارج مےشویم... سمانه_واسه ڪلاس بعدے میرسے؟ _نمیدونم!خودمم حوصله ندارم،واقعا دیگه نمیتونم... سمانه_یه چیزے بگم؟ قدم هایش اهسته تر مےشود،نزدیڪتر مےشوم و مےگویم:بگو سمانه_ببین محنا جان،یه چیزے ڪہ میگم ناراحت نشیا باشه... _باااشه،ناراحت نمیشم سمانه_احساس مےڪنم برات مهمه ڪہ ناراحت شدے،باهم که رودربایستے نداریم داریم؟ _نه خیر هیچم برام مهم نیست... سمانه_چراا هست! شاید خودت متوجه اش نباشے ولے مهمہ...تو اصلا اگه واقعا نمےخوایش خیلے بهونه واسه رد ڪردنش دارے،لازم نیست امروز برے پیش اون دختره و بفهمے چے به چیه... حرفهایش حقیقت بود،خودم هم نمیدانم چه شده،چه مےڪنم،ڪجا مےروم... تمام مسیرهایے ام ڪہ مےروم ناخواسته یا خواسته به او ختم مےشود،امروز هم ڪہ براحتے اسم ڪوچڪش را بر زبان آوردم... یعنے اگر واقعا من او را نمےخواهم با همین مسائل و بهانه هاے ڪوچڪ هم مےتوانم او را ڪنار بزنم،ولے نمےخواهم... چون او ڪسے نیست ڪہ با اینطور بهانه ها بخواهے ڪنارش بزنے! سمانه با لبخندے موزیانه به من رو مےڪند و مےگوید:گونه هاشو نگااا ڪن چه گل انداخته...من میگم یه خبریهه میگه نه... چینے به پیشانے ام مےاندازم و مےگویم:سمانـــہ!! سمانه خنده ڪنان مےگوید:جانہ سمانه؟مگه بد میگم؟ _هوا سرده نوک دماغم و گونه هام یکم سرخ شده...چیزه دیگه اے هم نیست... سمانه_اره تو ڪہ راست مےگے؟ منم اصلا نمیشناسمت!!!یعنے اگه من پسر بودم عمرا اگه میزاشتم تو از دستم دربرے! _واای اگه تو پسر بودے،در رفتن چیه،خودم با سر میومدم تا زنت شم... سمانه_عسـیســم جدے مےگویم:الان برم یا نرم؟ چون واقعا برام مهم نیست! ته تهش میگم نه دیگه! اونام راحت برن پے زندگیشون... سمانه سرزنش گرانه مےگوید:مگه پسره اونو میخواد ڪہ راحت برن پے زندگیشون؟ _خب،حتما قبلا مےخواسته! سمانه_ببین خودت دارے مےگے قبلا،یعنے گذشته،ما الان تو حالیمـ نه گذشته،دیگه هم مهم نیست _ولے گذشته اے ڪہ حال و درگیر خودش ڪنه و قصد تغییر دادنشو داشته باشه چے؟ از ڪجا معلوم فرداے منم نشه مثل همین دختره؟ سمانه_دارے به پسر مردم تهمت میزنیااا ڪم ڪم! _تهمت نمےزنم،ولے خب بهم حق بده... سمانه_میدونے من چے فڪر مےڪنم؟ _چے؟ سمانه_اینڪہ دختره خودشو مےخواد غالب پسره ڪنه _نه بابااا این چه حرفیه فڪر نڪنم،دارے میگے دختر! سمانه_اخه خب از این موردا زیاد دیدم،مذهبے و غیر مذهبے ام نداره... متعجب مےگویم:شوخے مےڪنے؟یعنے انقد؟؟ ولے من میگم حتما قبلا یه چیزے بینشون بوده ڪہ دختره الان انقدر مدعیه... سمانه_به احتمال زیاد،اینطور نیست،اون مےخواد تورو از میون برداره و خودش رو بزاره جاے تو... ادامه مےدهد:همونطور ڪہ دختر خوب خواهان زیاد داره،پسر خوبم همینه... _چے بگم سمانه ؟ حرفات منو یاده این مامان بزرگا میندازه! سره جایش متوقف مےشود و خیره مےشود در چشمم مےگویم:‌چیه مگه بد میگم؟ :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ اولین قدم را برمیدارم و وارد مےشوم... ڪمے مڪث مےڪنم و دستے به چادرم میکشم قدم هایم را ارام ارام برمیدارم،فضاے ارام و جالبے داشت،انقدر ها هم شلوغ و پر از سروصدا نبود... براے لحظہ اے چشمانم را مےبندم و قبل از اینڪہ بخواهم به ان سمتے ڪہ نشسته برگردم،در دل به خدا توڪل مےڪنم و خود را به دست او مےسپارم و راهے مےشوم... چند میز را پشت سر مےگذارم،تقریبا پنج مترے با او فاصله دارم،ضربان قلبم مےرود روے هزار... یڪ لحظه شڪ مےڪنم،درست امده ام؟ براے لحظه اے برمیگردم و اطرافم را نگاه مےڪنم،ڪسے تنها نبود جز او! پس درست امده ام... پشتش به من بود و تنها چادرش را مےدیدم... صداے تق تق ڪفشهایم باعث مےشود،از جایش بلند شود و به سمتم برگردد،نمےخواستم با او رو در رو شوم،برایم سخت بود...به همین خاطر،همین ڪہ برمےگردد،سر به زیر مےگیرم و تمام حرصم را در دست مشت ڪرده ام خالے مےڪنم! نزدیڪ تر ڪہ مےشوم به سمتم مےاید و سلام مےڪند،جدے جوابش را مےدهم! دست خودم نبود این رفتارها،با دیدن چنین وضعیتے از خودم هم بیزار مےشوم...مگر میشود نام خود را محجبه بگذارے و چادر سر ڪنے و بویے از حیا و عفت نبرده باشے؟ اصلا انتظار همچین ڪسے را نداشتم... تعارف مےزند ڪہ بنشینم اما از زیر تعارف هایش در مےروم و بعد از او روے صندلے مقابلش مےنشینم و بجاے اینکہ چشم بدوزم به چشمانش ،چشم مےدوزم به میز... اسما_حالت خوبه؟ چهرت یطوریه؟ به زور لبخندے بر لبانم مےنشانم و مےگویم:اره خوبم... اسما_خب خداروشڪر نگاهے به چهره اش مےاندازم،زیبا بود،پوستے سفید و چشم و ابرویے مشڪے،خط چشم مشڪے رنگش بدجور از ادم دلبرے مےڪرد،چشم از چشمانش مےگیرم و براے چند ثانیه اے خیره زووم مےڪنم به لبهایش... لبهاے سرخ و چادر مشڪے رنگش منزجر ڪننده بود...ناخوداگاه اخمهایم در هم مےرود و حالم بد میشود از اینهمه تناقض... دوستانه مےپرسد:چن سالته؟چیڪار مےڪنے؟یه چیزے بگو بیشتر باهم اشنا شیم... پوزخندے میزنم و مےگویم:همونے ڪہ شمارمو بهتون داده،مگه اینارو نگفته؟ جا مےخورد،مےپرسد:مگه میدونے ڪیه؟ _نه نمیدونم،ولے بالاخره از یڪے گرفتید ڪہ منو میشناخته... سرش را پایین مےگیرد و لب مےزند_اره خب،یه چیزایے گفته... نیشخندے میزند و مےگوید:از اون چیزے ڪہ فڪر مےڪردم قشنگ ترے! جدے مےگویم:میبخشید من وقت براے این حرفا ندارم،براے چیزه دیگه اے اینجا اومدم... انگار ڪہ اصلا صدایم را نشنیده باشد،لب مےزند:بدون هیچ ارایشے قشـــنگ دلبرے مےڪنے! ارام روے میز مےزنم:خانوم با شما بودم سرش را بلند مےڪند و چند ثانیه اے خیره مےشود به میز و بعد به خودش مي اید و لب مےزند:اهااا میعااد! حواسم نبود... _یه اقا اولش بزارے یا بگے میرامینے ام بد نیست... نمےگذارد حرفم تمام شود ڪہ با نیشخندے مےگوید:حساسے روش اره؟ _نه،حساس نیستم،فقط دوست ندارم اسم یه نامحرم و اینجورے راحت ادا ڪنم... اسما_ولے میعاد براے من محرم تر از همه عالمه... دیگر توان ماندن ندارم،حالم بدمیشود،سرم گیج مےرود،مےخواهم بلند شوم ڪہ با دیدن چشم هاے نگران سمانه،ارام مےشوم و سعے مےڪنم خود را ڪنترل ڪنم :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوپنجم😍✋ #قسمت_1 _مامان؟ مامان_جانم! همانطور ڪہ مشغول ابڪش ڪ
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ چند روزیست دلم ارام و قرار ندارد،قلبم یڪ ان ضربانش تند مےشود و مرا از خود بیخود مےڪند و چشمانم را ڪہ نگو،ناخوداگاه روے یڪ نقطه زووم مےڪنند و یڪ ان بدون هیچ بهانه و پیش زمینه اے شروع مےڪنم به خندیدن... دیوانگے هم عالمے دارد این روزها... این روزها عجیب حال و اوضاع دلم وخیم است...بےوقفه فقط درحال بیتابےاست،اصلا ارام وقرار ندارد،ارام و قرار من راهم گرفته است... میترسم اخر اینهمه اضطراب و نگرانے بے نتیجه بماند و همه اش هیچ شود و من بمانم و یڪ دله فرتوتہ از ڪار افتاده... با شنیدن صداے مادر خود را از افڪارم رها مےڪنم... مامان_میعاد جان؟ صدایش از پذیرایے مےامد... خود را جمع و جور مےکنم و از تخت پایین مےایم و از اتاق خارج مےشوم... _جانم مامان چیزے شده؟ مامان_الان چن دقیقه اس یه ریز دارم صدات میزنم،چیڪار مےڪردے؟ متعجب مےپرسم_واقعا؟؟؟ من فقط چند ثانیه پیشو شنیدم مامان_بله واقعا! بچم از دست رفت،نوچ نوچ نوچ دست چپش را روے دست راستش مےزند و اینبار مےگوید:من حوصله مجنون دارے ندارماا،زود جوابتو بگیر مارم راحت ڪن،نگاه ڪردے تو اینه ببینے چےشدے؟ هیچے ازت نمونده پسر!! با لبخند مےگویم:نه مامااان جان،اینجوریام نیستم ڪہ... مامان_نه نه اصلااا جدے میپرسم_مامان چیزے شده؟ زنگ زدن گفتن جوابشون منفیه؟ به شوخے میگویم:‌بگو طاقتشو دارم... مامان_راستش چجورے بگم؟؟ . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ فروشنده ڪاور لباس ها را به دستم مےدهد و راهنمایے ام مےکند تا به اتاق پرو بروم... محنا هم همراهم مے اید همین ڪہ به دم در اتاق پرو مےرسم،مےگوید:اقا میعاد؟ _جانم خانوم؟ دستش را به سمت وسیله ها مےبرد و مےگوید:‌لطفا بدینشون به من _نه نه شما خسته میشی،میزارم همینجا رو زمین... همین ڪہ پایم را به اتاق مےگذارم،مےخواهم در را ببندم ڪہ سرم را از در بیرون مےبرم و رو به محنا مےگویم:جایے نریاا!! محنا اخم تصنعے مےڪند و مےگوید:ڪجا مثلا؟ _هووم؟نمیدونم،اینو گفتم ڪہ تنهام نزارے محنا_نترس اقا ڪوچولو تنهات نمیزارم...بدو برو ڪہ فروشنده داره نگامون مےڪنه!زشته بدون هیچ حرفے چشم از او مےگیرم و دوباره در را مےبندم... چند ثانیه اے صبر مےڪنم و دوباره در را باز مےڪنم و اینبار به شوخے رو به محنا مےگویم:بنظرت دوربین مخفے چیزے نداره؟ محنا_بله؟؟؟ _اخه میگم میترسم ڪت شلوارو پوشیدنے ازم فیلم اینا بگیرن،چش بخورم... اینبار محنا در را مےگیرد،مےخواهم چیزے بگویم ڪہ او زودتر از من لب مےگشاید و مےگوید:بفرما تووو اقاے اعتماد به عرش! _مگه بد میگم،پسر به این خوش تیپے،قشنگے... محنا ڪلافه مےگوید_اخه میعاد خان دوربین مخفے تو اتاق پرو مردونه چیڪار میڪنه؟؟ فروشنده به سمتمان مےاید مےخواهم در را ببندم ڪہ مےگوید:مشڪلے پیش اومده؟ لبخند دندان نمایے میزنم و مےگویم:نه عزیز فروشنده:اخه گفتم شاید چیزے شده اگه ڪمڪے خواستین تو پوشیدن حتما بگین! _چشم . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےوهفتم😍✋ #قسمت_1 چشم از میعاد مےگیرم و چشم میدوزم به اینه اے
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ میعاد_محنا خانوم؟ سرم را به سمتش مےچرخانم و لب مےزنم:بله ارام لب مےزند:یه ماه پیش رو یادته؟ ریز ميخندم و مےگویم:اره چطور؟ میعاد:اگه اون سوءتفاهم لعنتے حل نمیشد،الان اینجا ڪنار هم نبودیم،یعنے، من ادامه مےدهم:اصلا براے هم نبودیم... با گفتن این حرفا به همان زمان برمےگردم،همان روزے ڪہ براے اولین بار اشڪهایش را دیدم... 🌸🌸 اخرین ڪلاسم تا ساعت پنج بعد از ظهر طول ڪشید،از یڪ طرف خستڱے ڪلافه ام ڪرده بود و از طرفے دیگر فڪر به ان دختر و میعاد و مسئله بینشان... امروز قرار بود،براے اخرین بار بیایند و اخرین حرف ها هم گفته شود،مثلا قرار بود در رابطہ با همین مسئله حرف بزنیم،اما من راضے نبودم ڪہ حتے براے یڪبار هم ڪہ شده بخواهم ببینمش... دستم را روے شقیقہ ام مےگذارم،سرم گیج مےرود،قدم هایم سست مےشوند...براے چند ثانیه چشمانم را مےبندم و مےایستم،یڪ ان سمانه از راه مےرسد و نگران مےپرسد:محنا چیشده؟ به سمت دیوار مےروم و ان را تڪیه گاهم قرار مےدهم و بیحال مےگویم:‌نمیدونم با این وضع خودمو چجورے برسونم خونه،این هیچ حالا حرف زدن با میرامینے و ڪجاے دلم بزارم؟! بخدا دارم دیوونه میشم... سمانه به سمتم مےاید و از شانه هایم مےگیرد و خیره میشود در چشمانم و مےگوید: اینڪارا چیه؟ ببین چیڪار ڪردے باخودت؟ تو ڪہ برات مهم نبود،حالا چیشده؟ بغض به گلویم چنگ مےزند،خود را از او جدا مےڪنم و لب مےزنم:ربطے به مهم بودن یا شدنش تو زندگیم نداره،ربط به این داره ڪہ من دوست ندارم یه بازیچه باشم،متوجهے؟؟ سرعتم را بیشتر مےڪنم،پله ها را با سرعت هرچه تمام پشت سر میگذارم... به حیاط دانشڪده میرسم،هوا تقریبا تاریڪ شده بود و هر از گاهے صداے رعد و برق و نم نم باران مےآمد... سمانه صدایم مےزند،اهمیتے نمےدهم و به سمت در قدم برمیدارم ... تن صدایش بالا مےرود،یڪ ان دستے سنگین روی شانه ام قرار مےگیرد و مرا به عقب مےڪشاند... سمانه_با ڪدوم سند و مدرڪ حرفاشو باور ڪردے؟ سرم را پایین مےگیرم،لب پایینم را مےگزم،زیره این باران بےامان چه از جانم مےخواست؟ سمانه_ببین حال و روزتو! هیچے ازت نمونده! بعد اونوقت میگے واست مهم نیست؟با ڪے دارے لج مےڪنے؟بامن؟ منڪہ جز خوشبختیت چیز دیگه اے نمیخوام،یا با خودت؟ _اره،اصلا با خودم،ولم مےڪنے سمانه؟ همڪلاسیهایمان همه متعجب نگاهمان مےڪنند و خداحافظے ڪنان از انجا خارج مےشوند... تنها من مانده بودم و سمانه و سنگینے نگاهش و صداے شرشر باران... _تو چرا وایسادے؟ سمانه_وایسادم تا راضیت ڪنم برے خونه! وایسادم تا تصمیم اشتباه نگیرے،بد ميڪنم محنا؟؟محنا تو گول اون اشڪاے دختره رو خوردے چرا نمیخواے باور ڪنے اخه؟؟؟ _هیس! چیزے نمےخوام بشنوم سمانه_‌خب حداقل بیا بریم زیر یه سایه بونے چیزے،موش اب ڪشیده شدے‌! _من نمیام،تو برو سمانه_بچه شدے؟عه؟ از او رو برمیگردانم وچند قدمے به سمت در خروجے برمیدارم ڪہ دوباره مےایستم... سمانه_چیشد؟گفتم سره عقل اومدے! اهمیتے به حرفهایش نمےدهم و همین ڪہ پایم را از در دانشڪده بیرون مےگذارم،سرعتم را بیشتر مےڪنم،مےخواهم بروم ڪہ صداے بم مردانه اے مرا ميخواند:خانم صدیقے... اهمیتے نمےدهم و ادامه مسیرم را پیش مےگیرم ڪہ با شنیدن صداے قدمهایش،قدم هایم را اهسته تر برمےدارم،سره جاے خود مےایستم و میعاد به سمتم مےاید و لب ميزند:یه لحظه! برمےگردم،باران مانع از بلند ڪردن سرم مےشد و به همین خاطر سربه زیر گرفته بودم و تمام خشمم را بر دستان مشت ڪرده ام،خالے مےڪردم! من بخاطر مواجه نشدن با او از رفتن به خانه سر باز زدم و حالا او به اینجا امده... سرد مےگویم:بفرمایید دو قدم نزدیڪ تر مےشود،نگاهے به پولیور مشڪے اش مےاندازم ڪہ اب از ان چڪہ ميڪرد و تمام وجودش خیس اب شده بود! با لرز مےگوید:حدس میزدم ڪہ خونه نرید،براے همینم اومد اینجا... در دل مےگویم:خب... سمانه با خنده اے شیطانے مانند غریبه ها از ڪنارمان رد مےشود و مےرود... احتمال مےدهم ڪہ ڪار او بوده... میعاد_میتونم چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟ _گفتم ڪہ بفرمایید میعاد_اخه اینجا... _مشڪلے ندارم لرز را در صدایش براحتے میشد فهمید میعاد_خانم صدیقے _بله :اف.رضوانے ‌☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ بالاخره به خانه مےرسم،زنڱ در را مےزنم،صداے نگران مادر در ایفون مےپیچد:بفرمایید... در را به سمت داخل هول مےدهم و وارد مےشوم... پله ها را پشت سر مےگذارم و به طبقه دوم مےرسم... امیرمهدی در را باز مےڪند و چشم غره اے مےرود و لب مےزند:این چه سر و وضعیه؟ مادر با لحنے ناراحت و بیحال مےگوید:امیرمهدے بیا اینور،بزار بیاد داخل... ڪفشهایم را در مےاورم و در جاے ڪفشے مےگذارم و ارام سلامے مےدهم... گرماے هواے خانه به جانم مےنشیند... مادر به سمتم مےاید و چادرم را از سر در مےاورد و ان را به همراه روسرے ام به سمت شوفاژ مےبرد و روے ان پهن مےڪند... مامان:ڪجا بودے؟ چرا زنگ مےزنیم جواب نمیدے‌؟ امیرمهدے صدایش را بلند تر مےڪند و عصبے از روے مبل بلند مےشود و همانطور ڪہ به سمتم مےاید،مےگوید:پس اون لامصب گوشے تو دستت براے چیه؟ نباید زنگ بزنے بگے ڪجایے؟ دیگر سرم تحمل این همه بحث و دعوا را نداشت... مامان_راست میگه دیگه! جون به لب شدم! داداشتم نه میدونست ڪجا بره دنبالت،چیڪار ڪنه...از یه طرفم مثلا امروز قرار بود،اونا بیان باهم حرف بزنید،نه تو اومدے نه اونا... در این وضعیت هیچ نمےتوانستم پناه ببرم به اتاق... دیگر توان تحمل بغضم را ندارم،لبانم ميلرزند،چهره ام در هم مےرود...دستان یخ زده ام داشت ذوب میشد و سوزش گرفته بود... مےخواهم بگویم از دردے ڪہ مدتها ازارم مےداد،از تنهایے و بےتڪیه گاهے ام... به یڪبار اشڪ ز چشمم روان مےشود،با صدایے لرزان رو به مادر مےگویم:چرا،یـ یـہ ذره منـ منـو درڪ نمے ڪنـید...اگه بابا بود الا الــان وضعم این نبود...الان شما اینجورے باهام رفتار نمےڪردید... مامان_بسته محنا،بســته،چقدر باید من از دست تو بڪشم هاا،ما نگرانت بودیم... اهمیتے نمےدهم و با قدم های لرزان خود را به سمت اتاق مےڪشانم... امیرمهدے و مادر پشت بندم شروع مےڪنند به توجیه ڪردن رفتار خودشان... امیرمهدے_چیه،هوس ڪرده بودے برے زیره بارون اره؟ مامان_امیر جان بسته،ول مےڪنے یا نه؟ امیرمهدے_ول ڪنم ڪہ شبم بیرون میمونه و چیزے نمیگه... اینبار عربده مےڪشد،پشت مےڪنم به او دستانم را روے گوشم میگذارم و چشمانم را روے هم مےفشارم،چه از جانم مےخواستند؟ فریاد مےزند:مگه تو بےخانواده اے ها؟ بعد از رفتن بابا خیلے خودسر شدے،هرڪارے دلت خواست ڪردے،هر جا رفتے،مام چیزے نگفتیم،خانومم پرو شد دیگه... مادر بدون هیچ حرفے به محض تمام شدن حرفهاے امیرمهدے،ڪشیده اے به او مےزند و مےگوید:هنوز من نمردم ڪہ تو سرش عربده ڪشی ڪنے!فهمیدے؟ مےخواهد برود ڪہ با صدایے گرفته از بغض مےگویم: درد دارم ڪہ تو این بارون به این شدیدے،پناه بردم به اسمون،پدر ندارم ڪہ درد دارم مےفهمے؟ چشمانم ڪم مےاورند و به هق هق مے افتم و با همان حالت،به سمتش مےروم و با دو دست از پیراهنش مےگیرم و خیره مےشوم به چشمانش و با بلند ترین حد صدایم مےگویم:مےفهمے؟ بے پدرے درد داره! بے تڪیه گاهے درد داره،تنهایے درد داره... این را مےگویم و به نفس نفس مےافتم... دستانم را از خودش جدا مے ڪند و به سمت اتاقش مےرود و در اتاقش را با شدت تمام مےڪوبد... مادر گریه ڪنان و نگران به سمتم مےاید و مرا به اغوش مےڪشد،مانند بید در اغوشش مےلرزیدم و اشڪ مےریختم... مامان_عزیزه مامان اروم باش،اروم باش نفسم... چانه ام را از شانه اش جدا مےڪنم و لب مےزنم:چرا هیچ وقت درڪم نمےڪنید! . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_سےونهم😍✋ #قسمت_1 میعاد_محنا خانوم؟ با شنیدن صداے نگرانش،از ان
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ میعاد_بانو؟ چشم از بیرون شیشه مےگیرم و لب مےزنم:جانم میعاد_دیگه ڪم ڪم داریم مےرسیم.. با شوق مےگویم:وااقعا!! میعاد_بلـــہ... چشم به ساختمان و ڪوچه ها مےدوزم،محله ارام و با صفایے بود... لبخندے کنڃ لبم جا خشڪ مےڪند و مےگویم:ڪے مےرسیم اقاا؟ میعاد_یه چند ثانیه دیگه... چند دقیقه بعد مقابل خانه اے دو طبقه نگه مےدارد... میعاد از ماشین پیاده مےشود و قبل از اینکه من اقدام به پیاده شدن ڪنم،میعاد به سمتم مےاید و در را برایم باز مےڪند و با دست اشاره مےڪند ڪہ پیاده شوم... میعاد_بفرمایید بانوو از ماشین پیاده مےشوم و همراه او به سمت خانه قدم برمیدارم... میعاد ڪلید را از جیب شلوارش بیرون مےڪشد و ارام در قفل مےچرخاند... در باز مےشود و من قبل از او وارد خانه مےشوم... حیاط ڪوچڪ و باصفایے داشت،گوشه اے از ان باغچه بود و سمت دیگرش هم تابے ڪوچڪ قرار گرفته بود... میعاد در را مےبنند و خود را به من مےرساند و مےگوید:نظر خانوم چیه؟ به سمتش مےچرخم و با شوق تمام مےگویم:واای میعاد،عااالیه... میعاد_چے عالیه؟؟ _خب خونه دیگه... میعاد_دیگه؟ _هوووم؟ صاب خونشم عاوولیه😁 میعاد_اافریـــن دختر خووب لبخند دندان نمایے میزنم و خود را از او جدا مےڪنم و به سمت در ورودے خانه مےروم و همانجا منتظر امدنش مےمانم... به سمتم مےاید و در را باز مےڬند و به شوخے مےگوید:بفرمایید،خونه خودتونه... مرا به داخل هدایت مےڪند... خانه با اینڪہ خالے بود اما زیبایے خودش را داشت... میعاد_مورد پسند بانو واقع شد؟ چادرم را رها مےڪنم و دور خانه چرخ مےزنم و مےگویم:مگه میشه واقع نشه! میعاد_گفتم،مثل بقیه خونه ها نباشه،خودمم بیزار بودم از هرچے خونه اپارتمانیه،از طرفے ام دوست داشتم هم به خونه شما نزدیڪ باشه هم به خونه ما،فاصله رعایت شه دیگه... میعاد_در ضمن این خونه برخلاف ظاهرش ڪہ سنتیه،تازه ساخته... _خیلے ام خوبه،نورگیرش ڪہ فوق العاده اس.. میعاد_خب پس خداروشڪر،همش میترسیدم خوشت نیاد... به سمتش قدم برمیدارم و مےگویم:اخه چرا نباید خوشم بیاد؟ میعاد_خب اخه گفتم حتما به اینجور خونه ها عادت ندارے و برات جالب نیست... _چرا نباید جای دلبازے مثل اینجا برام قشنگ نباااشه... چشمڪے نثارم مےڪند و مےگوید:در ضمن یه دلیلش مونده،اگه گفتے چیه؟ متفڪر دستے به زیره چانه مےگذارم و مےگویم:هووم؟نمیدونم،شما بگوو میعاد_نمیدونے؟ _نه چشمانم را ریز مےڪنم و خیره مےشوم به چشمانش... دست به ڪمر مےشوم و منتظر پاسخ مےمانم... بالاخره زبان مےگشاید و مےگوید:دلیل اصلیش این بود ڪہ بچه هام راحت باشن و اذیت نشن،راحت بگردن،بازے ڪنن،خلاصه اینڪہ ازاد باشن دیگه،محدودشون نکنیم هے بیچاره هاروو... همانطور دست به ڪمر به سمتش مےروم و شمرده شمرده مےگویم:خب،دیگه؟؟؟ علاوه بر اینڪہ خیال بافے ،اینده نگرم هستے! میعاد_ یه مرررد باید اینده نگرم باااشه... _بععله ولی در این حد ڪہ شمایے!!! لبخند دندان نمایے مےزند و مےگوید:حالا جدا از شوخے این خونه یه چیزے ڪم داره،اگه گفتے؟ _بگم؟ میعاد_بگوو _یه تابلو بیت الزهرا ڪہ بزنیم بالاے در ورودے! میعاد_ایول خانوووم...فقط زحمت خطاطیشو شما باید بڪشے ... _چشم... . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ با استرس تمام و لرزان به سمت ڪلاس قدم برمیدارم،درست مقابل درب ورودے ڪلاس قرار مےگیرم،اب دهانم را با استرس قورت مےدهم و کمے نفس مےگیرم و ارام ارام ان را بیرون ميدهم،دستان لرزانم را به سمت در مےبرم و لحظه اے مڪث مےڪنم،باید اتمام حجت ها را مےڪردم،اینڪہ چه بگویم و چہ بڪنم؟ چند تقه به در مےزنم و خود را براے شدید ترین برخورد اماده مےڪنم،همهمه ڪلاس ڪاهش مےیابد و سریع دستگیره در را مےفشارم و ان را به داخل هول مےدهم و درست مقابل در مےایستم و سربه زیر مےگیرم ... خبرے از استاد نمےشود... مشغول تدریس است و حتے براے لحظه اے هم نیم نگاهے به من نمےاندازد و چیزے هم نمےگوید... سمانه مدام با ایما و اشاره،مےگوید ڪہ ڪیفم را بردارم و بروم... همین ڪہ یڪ قدم به سمتش برمیدارم،استاد به حرف مےاید و مرا مخاطب قرار مےدهد... استاد_خانوم ڪجا؟مگه من اجازه دادم؟ _ميبخشید،مےخواستم ڪیفمو بردارم... استاد_اها،خب پس ... به سمانه اشاره مےڪند و مےگوید:شما بدین بهشون...لطفا هم هرچه زودتر ڪلاسو ترڪ ڪنید بیشتر از این وقته ڪلاسو نگیرین و اختلال در نظمش بوجود نیارین...مثل اینکه مطلع نیستید این کارا همه حق الناسه! مرا جلوے انهمه دانشجوے مخالف عقایدم ،اب ڪرد... دندانم را میسابم و به محض گرفتن ڪیفم ارام خدانگهدارے مےکنم و از ڪلاس خارج مےشوم... ڪیف را به زیر چادر مےبرم وشماره میعاد را مےگیرم،نام حضرت یار روے صفحه ام نقش مےبندد و میشود دلیل ارامشم... با اولین بوق جواب مےدهد... میعاد_سلاااام خانوووم،میبینم ڪہ در شدین بیروون _بعله،به لطف تماسه شما میعاد اینبار جدے مےگوید:توهین نڪرد؟ گرفته ميگویم:نه خیلے،فقط از اینڪہ اونایے ڪہ باهام زمین تا اسمون فرق دارن خوشحال شدن از رفتار اینجوری استاد با من،ناراحت شدم... میعاد_اشڪااال نداااره،الاناس چشمت منور شه به لباس اینا،همه چے از یادت میره... ریز میخندم،میگوید:من بیام دنبال خانووم؟ _بله بفرماایید،منتظریم اقااا میعاد_مراقب خودت باش،فعلا،یاعلے _شمام مراقب خودت باش ،یا زهرا تماس را قطع مےڪنم و به سمت محوطه بیرونے دانشڪده قدم برمیدارم و روے نیمڪتے مےنشینم و منتظر امدنش مےمانم... چند دقیقه بعد همراهم زنگ مےخورد،میعاد است،مےگوید ڪہ بیرون بیایم و به یڪ خیابان بالاتر بروم... همین ڪار را هم مےڪنم و از دانشڪده خارج مےشوم و به سمت خیابان بالاتر ڪہ ترافیڪ سبڪے داشت،مےروم... به محض اینڪہ مےرسم،چند قدم جلوتر ماشینش را مےبینم،با قدم هاے بلند خود را به او مےرسانم... به محض رسیدنم از ماشین پیاده مےشود میعاد_سلاااام،عروس خانوم خسته نباااشن! معذب سربه زیر مےگیرم و میگویم:سلام بر عامل اخراجم از ڪلاس،سلامت باشے میعاد_فکر کنم تا عمر دارم اینو قراره بشنوم... _نمیدونم،بستگے داره... لبخند دندان نمایے میزند و اشاره مےڪند تا بنشینم... به سمت دیگر ماشین قدم برمیدارم و در جلو را باز مےڪنم و ارام مےنشینم... بوے خنڪ عطرش،روحم را نوازش مےدهد... _وااے چه بوے خوبے! عاشق این جور عطرام... میعاد دست مےبرد و داشبورد را باز مے ڪند و اتݣلنے را بیرون مےڪشد و مقابلم مےگیرد و لب مےزند:تازه گرفتم،قابل بانورم نداره... قیافه اش را ڪمے کج و معاوج مےڪند و مےگوید:مردونستااا _مودونوم میعاد‌_اها،خب پس، وقتے مودونے منم حرفے ندارم... به سمت روسرے ام مےگیرد و چند پیس به ان مےزند... _مررسے میعااد میعاد مےخندد و شروع مےڪند به حرڪت... :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهلویڪم😍✋ #قسمت_1 جعبه لباس را به اتاق مےبرم،به محض رسیدنمان
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ امیرمهدے از پذیرایی ما را صدا مےزند،متعجب از اتاق خارج مےشویم و هریڪ روے مبلے جا مےگیریم،میعاد مردد دستے به جیب شلوارش برده بود و مدام جلوے ما رژه مےرفت... بالاخره مادرش به حرف مےاید و مےگوید:میعاد جان،چیزے شده مادر؟ متعجب برمےگردد و مےپرسد:جاان؟؟ مامان طاهره_میگم چیزے شده؟ به سمتمان مےاید و سربه زیر مےگیرد و مےگوید:اره..یعنے نه... مامان طاهره:یعنے چے،اگه چیزے هست بگو... سرش را بلند مےڪند و خیره مےشود در چشمانم و ارام لب مےزند:راستش باید یه خبرے رو بهتون بدم... چشمانم را مےدوزم به لبهایش... قلبم با شدت تمام در سینه مےڪوبد،دستانم یخ ميڪنند... چشم از او مےگیرم تا اضطرابم ڪمتر شود... بالاخره به حرف مےاید و ارام و شمرده شمرده مےگوید:اقاي احمدي زنگ زدن.. مڪث ميڪند...مادرش مےگوید:خب... چشم از ما مےگیرد و گرفته مےگوید:گفتن ڪہ ڪوله شخصے اقاے صدیقے الان به دستمون رسیده... بدون توجه به بقیه گرفته مےپرسم:خودش چے؟ از خودش خبر ندارن! مےگوید:نه خبرے ندارن،فقط گفتن ڪہ فردا بیاید تحویل بگیرید،منم گفتم خودم میام ،میارمش... مادر نفس عمیقے مےڪشد،طاهره خانوم او را ارام مےڪند،امیرمهدے هم ڪہ مثل همیشه خیره مےشود به یڪ نقطه و سکوت اختیار مےڪند... احساس مےݣنم،میعاد،چیزے میداند ڪہ ما نمیدانیم،احساس مےڪنم دارد چیزے را از ما مخفے مےڪند،شاید هم با در نظر گرفتن شرایط است ڪہ چیزے نمےگوید... مادر از جایش بلند ميشود و به اشپزخانه مےرود و خود را مشغول مےڪند... به سمت میعاد مےروم و اشاره مےڪنم به اتاق بیاید... وارد اتاق مےشود و ڪمے در را مےبندد و متعجب مےپرسد:چیزے شده محنا جان؟ روے تخت مےنشینم و مےگویم:نه،فقط احساس ميڪنم دارے یه چیزے رو مخفے مےڪنے،یه چیزے رو میدونے و نمیگے! میعاد چیني به پیشانے اش مےاندازد و جدے مےگوید:من چیزے نمیدونم که بخوام مخفیش ڪنم... این را ميگوید و از اتاق بیرون مےرود... نا ارام تر از قبل مےشوم،با این رفتن و نماندن ثابت ڪرد ڪہ چیزے میداند ڪہ ما از ان بيخبریم... از طرز برخوردش ناراحت مےشوم... گوشه اے ڪز مےڪنم و در لاڪ خود فرو مےروم... از او انتظار چنین برخوردے را نداشتم... . . . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ روے مبل مےنشینم و منتظر محنا مےمانم،تا حاظر شود... بالاخره چند دقیقه بعد از اتاق بیرون مےاید... چادرش را باز مےڪند،تا روے سرش بیندازد ڪہ حالش بد مےشود و چادر را رها مےڪند و با قدم هاے بلند خود را به روشویے مے رساند... هراسان خود را به او مےرسانم،مدام در حال عوق زدن بود... نگران ڪمے پشتش را مالش مےدهم و ابے به صورتش مےزنم و ڪمک مےڪنم تا از انجا خارج شود... دستانش یخ ڪرده بود و مےلرزید... مےپرسم:محنا جان مگه نگفتے دیگه حالت تهوع ندارے؟ با بیحالے مےگوید:چرا،نمیدونم چرا باز اینجورے شدم... _اره،اخه الان شما تو پنج ماهے،دیگه نباید حالت تهوع داشته باشے،استرس ڪہ ندارے؟ همانطور ڪہ ڪمکش مےڪنم تا روے مبل بنشیند مےگوید:چرا دارم... _اے بابااا،مگه نگفتم اصلا بهش فڪر نکن،اینجورے هم خودتو اذیت ميڪنے،هم بچه رو... از او جدا مےشوم و به سمت اشپزخانه مےروم و برایش شیرعسلے درست مےڪنم و به سمتش برمیگردم... تڪانے به خود مےدهد و دستش را بالا مےاورد تا لیوان را بگیرد محنا_ممنونم،میعاد میعاد_ضربان قلبت خوبه؟ارومه؟ محنا_اره... مشغول سر ڪشیدن،محتواے لیوان مےشود... نیمے از شیر عسل در لیوان مےماند،مےگویم:عه چرا همشو نخوردے؟ سرے تڪان مےدهد و بیحال لب مےزند:نه دیگه نمیتونم،میترسم باز حالم بدشه... _اے باباا... به سمتش مےروم و دستانش را در دستم مےگیرم و نوازششان مےڪنم... _محنا جان،یه چیزے بگم؟ محنا_بفرمایید،اقا... چشم از او مےگیرم و لب مےزنم:میشه امروز نریم؟ اصلا دلم راضے نیست به رفتن...دیشب تا صبح نخوابیدم،همش استرس،همش ترس همین ڪہ حرفم تمام مےشود،مےگوید:میعاد جانم،الان دوساله واسه دارم لحظه شمارے میڪنم واسه این روز،دوساله از بهترین روزامون،از خوشیامون،از ارامشمون از امنیتمون زدیم تا این پرژوه کامل شه و حداقل به یه جایی برسه،اونوقت حالا ڪہ روز موعود رسیده،میگے نریم؟ بزار بریم تا این ماجرا ها تموم شه،تا هم عذاب وجدان من بخوابه هم براے یبارم ڪہ شده مثل بقیه زندگے ڪنیم،مثل بقیه بدون محافظ یا چیزے راحت هرجا ڪہ دلمون خواست بریم...اصلا شبا با خیال راحت بخوابیم... راست مےگفت،اما دلم رضا نبود به این رفتن...مےترسیدم،مےترسیدم از اینڪہ براے امروز فتنه اے چیده باشند و بخواهند مارا از هم بگیرند... محنا_میعاد؟ _جان میعاد محنا_نڪنه ترسیدے؟ بریده بریده مےگویم:نه...یعـ،یعــنے چراا،چراا ترسیدمـ.. به سمتم برمےگردد و با ارامش خیره مےشود به چشمانم و مےگوید: ترس؟؟؟از چے؟از راهے ڪہ اولش خدا بود و اخرشم خداست...مگه هدفمون و یادت رفته؟مگه هدفمون خدا و اسلام نبود؟ تو تڪمیل ڪردن این پروژه از دل و جون مایه گذاشتیم،هربار ڪہ خواستیم یه قسمتو بخششو بنویسیم پناه بردیم به خودش،دورکعت نماز خوندیم،ازش خواستیم ڪمڪمون ڪنه،ڪمڪمون ڪنه تا بتونیم یڪارے ڪرده باشیم براے اسلامش،براے نابودے دشمنش! مگه قول ندادیم تا پاے جونمون پاے این پروژه بمونیم،پس چیشد؟چرا حالا ڪہ همه چے تموم شده و اون لحظه رسیده مےخواے عقب بڪشے!ببین میعاد اینا همه فتنه هاے شیطانه ها...حواست هست؟اونه ڪہ داره مانع میندازه جلوے راهمون،اصلا گیریم اخرش خوش نباشه،اصلا گیریم جونه یڪیمون پاے این پروژه بره...مگه هدفمون جهاد تا سرحد مرگ نبود؟ پس چیشد؟نزار این مسائل مادے مانع رسیدن به هدفت بشه...یادت باشه باید پاے این پروژه خون ریخته بشه تا تڪمیل شه و مطمئن باش اگه اینطور نشه،یعنے یجاے ڪارمون مےلنگیده،یعنے یجا خطا ڪردیم،همیشه پاے همچین پروژه هایے خون چن نفر ریخته شده،تا شده یه پروژه ڪامل و بے عیب و نقص... با بغض مےگویم:چرا اینقدر راحت از رفتن مےگے هان؟ پس من چےمیشم؟ تو چرا فقط به خودت فڪر مےڪنے؟ یکارے نڪن ڪہ نزارم برے؟ پوزخندے مےزند و مےگوید:نزارے برم؟؟مثل اینڪہ خودتو نشناختے! نه تنها خودتو بلکه منم نشناختے،محض اطلاع باید بگم:من تا یه ڪاریو تا اخرش انجام ندم و به سرانجام نرسونمش،دست نمےڪشم... از جایش بلند مےشود و چادرش را سر مےڪند و به سمت ڪیفش ميرود و ان را برمیدارد و به سمت در حرڪت مےکند... سریع ڪت تڪم را از روے اویز برمیدارم و خود را به او میرسانم... :اف.رضوانے ‌‌☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_چهلوسوم😍✋ #قسمت_1 چند نفر از بچه ها به محض اطلاع دادنم،همراهم
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ سرم را بلند مےڪنم و به سمت محنا برمےگردم... سرش بیحال روے داشبورد،افتاده بود،چادرش روے صورتش را پوشانده بود... یڪ ان وحشت ميڪنم،مثل دیوانه ها مدام صدایش مےزنم... دست لرزانم را به سمت صورتش هدایت مےڪنم،مےخواهم چادرش را ڪنار بزنم ڪہ نفسهاے گرمش به دستم برخورد مےڪند... لبخند مےزنم... محنا بیحال جواب مےدهد:زنده موندنم خنده داره؟ _نه اینڪہ یقین پیدا ڪردم خوابه زن چپه خنده داره!ذهله ترڪ شدم... صداے بیسیم ارامشم را بهم مےزند،اهمیتے نمےدهم و دوباره ماشین را روشن مےݣنم و دست راستم را روے صندلے کمڪ راننده مےگذارم و سرم را به عقب برمےگردانم و چند متر عقب تر مےروم... یڪ ان صداے ڪوبیده شدنه شیشه سمت من،باعث مےشود،بایستم... ماشین را نگه مےدارم و شیشه را پایین مےدهم... مرد موتور سوار،ڪلاه ڪاسڪتش را در مےاورد،همینڪہ مےبینم از بچه هاست،نفس راحتے مےڪشم و به محنا میگویم تا نگران نباشد... عصبے صدایش را بالا ميبرد و سرش را داخل مےاورد و مےگوید:چرا بیسیم میزنیم بهت،جواب نمیدے،هاان؟ دستش را به سمت محنا ميگیرد و مےگوید:چرا با جون این بنده خدا بازے مےڪنے؟مگه نگفتم حرڪت نڪن،اخه براے چے دنده عقب مےگیرے... دستش را بالا مےاورد و ڪشیده اے روے صورتم مےخواباند و با موتور به سمت محنا مےرود و دره سمت او را باز مےڪند و خود از موتور پایین مےاید و محترمانه به اوـمےگوید تا پیاده شود... محنا همانطور ڪہ چشم دوخته به من بدون توجه به او ارام لب مےزند:برم‌؟نمیاے... بدون اینڪہ لحظه اےنگاهش ڪنم،مےگویم:برو،میام... همانطور ڪہ پایش را از ماشین بیرون مےگذارد،گرفته مےگوید:ببخشید... ±خواهرم زودتر،ماشینا معطل شمان،جاده رو فقط واسه چند دقیقه بستیم... با دستم روے فرمان ماشین ضرب مےگیرم... یڪ ان دلم اشوب مےشود...صداے بوق ماشینهاے سوارے،تمام خیابان را برداشته بود... همین ڪہ محنا از ماشین پیاده مےشود و در را مےبندد،ضربان قلبم تندتر مےشود... ترس به جانم مےافتد... اسلحه ام را برمیدارم و همین ڪہ محنا چند قدم از ماشین فاصله مےگیرد،در را باز مےڪنم و پیاده مےشوم... به محض رفتنشان ماشینهارا ازاد مےڪنند ... با قدم هاے بلند خود را به انها ميرسانم... محنا صداي قدمهایم را ڪہ مےشنود،سرعتش را ڪم مےڪند و به سمتم برمےگردد... نظرے متوجه ما مےشود و تشر زنان روبه من مےگوید:چیڪار دارے مےڪنے؟ بدون اهمیت به او روبه محنا مےگویم:خوبے؟ چشمانش را روے هم مےفشارد و لبخند ڪمرنڱے مےزند... صداے رفت و امد ماشین ها و بوق هاے ممتدشان،گوشم را ازار مےداد... همین ڪہ چند قدم به سمت محنا برمےدارم،محنا چشمانش را بازتر مےڪند و با دست راستش به پشت سرم اشاره مےڪند و بریده بریده مےگوید:اسـ اسلـحـة داره... نظرے در ڪسرے از ثانیه برمےگردد و با قدم هاے بلند،خود را به من مےرساند و ڪلتش را بیرون مےڪشد و او را نشانه مےرود...همین ڪہ مےخواهم برگردم،نظرے مرا محڪم به سمت چپ هول مےدهد و به زمینم مےزند... صداے جیغ محنا،قلبم را از جا مےڪند... محنا_میعاااد... بدون لحظه اے مڪث از جایم بلند مےشوم ... مےخواهم به سمتش بروم ڪہ صداے نظرے بلند مےشود:مراقب،صدیقے باش... به سمت محنا مےروم و جلوے او قرار مےگیرم... نفس نفس زنان مےگویم:ببین اگه طورے شد سعے ڪن از جات تڪون نخورے،باشه؟ باشه اے مےگوید و رو به نظرے با نهایت صدایم مےگویم:پس بچه ها چیشدن؟ نظرے همانطور ڪہ او را نشانه رفته،لب مےزند:حتما گیر ڪردن... عصبے پایم را روے زمین مےڪوبم... نظرے چند قدم به او نزدیڪ تر مےشود و با یڪ حرڪت او را به زمین مےزند و مشغول دستبند زدن به او مےشود... همین ڪہ سرش را بلند مےڪند تا اسلحه ان را بردارد،یڪ نفر او را به رگبار مےبندد... ماشین ها با سرعت تمام سعے داشتند،از اینجا عبور ڪنند،ترس و وحشت به جان مردم افتاده بود...صداے جیغ زنان و ناله هاے ڪودڪان خود این رعب و وحشت را دوبرابر مےڪرد... نیروهاے حراست هم به ما اضافه مےشوند... هرچه چشم مےچرخانم،نمےبینش،نظرے نیمه جان به زمین مےافتد... دو نفر از نیروهاے حراست تالار براے ڪمڪ به سمت او مےروند و مشغول جابه جایے اش مےشوند ،ڪہ در همین حین،یڪ موتورے با سرعت زیاد از سمت چپ ما را به رگبار گلوله مےبندد...در یک چشم بهم زدن صداے ناله محنا بلند مےشود... به سمتش برمےگردم و او را به سمت خود مے ڪشانم... تمام بدنش مےلرزید... موتور سوار با سرعت زیاد بما نزدیڪ مےشود... چند گلوله حرامش مےڪنم،اما تنها لاستیڪش را پاره مےڪند و به او اصابت نمےڪند... همین ڪہ بما مےرسد،سرعتش را ڪم مےڪند و با تمام قدرتش مرا به زمین مےزند و گلوله اے به سمتم شلیڪ مےڪند ، ڪہ به هدف نمےخورد.صداے جیغ محنا بلند مےشود... همین ڪہ از محنا جدا مےشوم،او را از پشت نشانه مےرود ... داد میزنم:محنااا بخوااب زمین... تا محنا به خود بیاید،او را مےزند و پس از افتادنش ڪیفش را مےقاپد و با سرعت تمام از انجا دور
حرم بی‌قرار
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 #رمان_عشق_باطعم_سادگی #قسمت_اول قلبـ❣ـم بی وقفه می تپید!😰 باز دلم برای دیدنش در لباس
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن... خاک شلوارش رو تکوند😎... اواخر پاییـ🍁ــز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستـ❄️ـونی داشت اماامیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت✋🏻 و نه بافت! از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته: لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا🏴 و من فقط از عطیه شنیده بودم❗️ خواهرِکوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من!🙃 و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره😔 حاالاهم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود😓 بعداز خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلــ❣ــبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش❗️ و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو.. وبازم سکوت کرده بودم و سکوت! 😭 آه پر صدایی کشیدم... صدای دسته های عزاداری🏴که از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد🌹 با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی🎤 که با نوحه سراییش از واقعه کربلارد اشک گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی! 😔 امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ!❤️ اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های 🌹سید الشهدا(ع) 🌹 بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت! 💓😊 انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد 😰 قلبی رو که بازم بی قراری میکرد😥طبق برنامه ی هرساله اش! با همه تفاوتی که توی این سال بود! روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام 😓... برای آروم کردن قلـــ💓ــب بی قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود ...🙃 چه قدر حال امروزم پر از گریه بود💔 چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پودِچادرم!! :M_alizadeh ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘