هدایت شده از رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
خدایا 🙏 🌷به حرمت حضرت علےاصغر (ع)🖤 🕊دوای درد دردمندان باش 🌷پناه همه بی ڪَسان باش 🕊گره از مشڪِلات همه باز ڪن 🌷امروز دستی ڪه به سویت 🕊بلند شد را خالی بر نگردان آمیـــن💐 🖤
💌💌💌💌
ارسالی قشنگتون
#حضرت_علی_اکبر_علیه_السلام ◼️ گوشه ای از وصف جمال دلربای شهزاده علی اکبر علیه السلام... از کتاب حزن المؤمنين نقل شده است که: شخصی از شهر و دیاری دور، آوازه جمال حضرت علی اکبر علیه السلام را شنید. به قصد زیارتش به مدینه آمد وقتی که حضرت را دید، از روی شوق صیحه ای کشید. امام حسین علیه السلام فرمودند: معلوم است از او خوشت آمده است؟ عرض کرد: آری. سید الشهدا سلام اللّه علیه فرمودند: آیا راضی هستی خاری به پایش رود؟ گفت: راضی هستم خار به چشم من برود نه به پای او . آنگاه حضرت فرمودند: پس من چه حالی خواهم داشت وقتی که او را ارباً ارباً باید ببینم؟! 📚 مفتاح الجنة(مقدس زنجانی) ص١٧۵ ▪️🔹️▪️🔹️▪️🔹️▪️🔹️▪️🔹️▪️🔹️▪️🔹️
💌💌💌💌💌💌
ارسالی قشنگتون
🖤🥀
آخ قلبم...
🥀😔❤️🩹💔😭
اگر آدمی برای وسعتی ابدی و با توجه به عوالمی دیگر(چه از روی احتمال وچه از روی یقین) بخواهد برنامه ریزی کند و... دیگر علم و تجربه کارگشا نیست و قراردادها و منافع مشترک، متزلزل و نامعلوم خواهدماند. در این وسعت برای «پرواز تا اوج»، مضطر به وحی و به عهد است.
https:eitaa.comDrmohamadsadoughi
💌💌💌💌💌
سلام دوست عزیز
اگر شما منظورتون تبادل تبلیغات یا حمایت هست رفیق شهیدم نداره هیچکدوم رو متاسفانه
سلام وعرض ادب خواستم بگم کی چله ی عاشورا شروع میشه وکجاباید اعلام کنیم
💌💌💌💌
سلام گرامی
ممنون از حضورتون
چله از امروز شروع شده
و زحمت یادآوری و ارسال چله هم به دست مبارک دوست عزیز و خادم گرامی پرواز هست
قرار نیست کسی چیزی جایی اعلام کنه
فقط دوستان اون روز که شهید مد نظر رو معرفی میکنیم به نیت اون شهید ما یک زیارت عاشورا میخونیم و ۱۰۰ گل صلوات هدیه میکنیم
ان شاءالله به امید تعجیل در ظهور
و گره گشایی مشکلات همه و خودتون ان شاءالله و هر نیتی که دارید
ان شاءالله که آرزوی شما هم با حکمت پرودگار یکی بشه
التماس دعای فرج
التماس دعا برا همه
التماس دعا برای حقیر
🤲🕊
من چهل سال غم و غصه مکرر دیدم نرود از نظرم آنچه که آخر دیدم آنچه من دیدهام ای کاش نبیند چشمی صبر قتل پدر و نیزه و خنجر دیدم 🏴🏴سالروز شهادت چهارمین اختر آسمان ولایت و امامت و وارث عاشورا حضرت امام سجاد (علیه السلام) تسلیت باد التماس دعا از همه ی مومنان گروه
💌💌💌💌💌
☝️☝️☝️
ارسالی قشنگتون
🥀🥀🥀
ممنون که هستین
#شهادت_امام_سجاد
سلام و درود به شما 🌹 عزاداری هاتون قبول درگاه حق تعالی 🤲 ممنون از کانال خوبتون. بنده یک کانال استیکر ایجاد کردم، برای کسب در آمد کانال را ایجاد نکردم. خودم فرهنگی هستم. به پیشنهاد همکاران و دوستان ،کانال استیکر را ایجاد کردم. دوست دارم استیکرایی که با ذوق و علاقه میسازم بیشتر دیده بشن. اگر براتون امکان داره بنر کانال استیکر محبوب را در کانال خوبتون قرار بدید، من هم استیکر اختصاصی کانالتون را آماده میکنم. هر طرح و متنی که بخواهید. خیلی از گروه ها یا کانال ها به اینصورت تعامل داشتند و بسیار راضی بودند خداراشکر 🌹
💌💌💌💌💌
سلام گرامی
اگر شما منظورتون تبادل تبلیغات یا حمایت هست بنده معذورم
🥺✌️
حرفاتونෆ࿐•°|ོ
فوق العاده زیباست قسمت اول ماجرای هنده همسر یزید لعنت الله علیه 🏴خیلی سوزناک و متأثرکننده است. ✍سـلمـان فـارسـی رحمة الله ، روزی از کنـار یکـی از بـاغ هـای مـدینـه میگذشت، مردی غم زده را دید که کنار درب باغ نشسته است. آن مرد که عبدالله بن عامر بود، به سلمان گفت: از چهره نورانیّت معلوم است که مسلمانی. سلمان گفت: آری. عبدالله گفت: من از یهودیان بنی قریظه هستم و اصالتاً اهل شامم. ما یهودی ها هر وقت گرفتاری بزرگی داشته باشیم، خداوند را به موسی علیه السلام قسم می دهیم. ای مرد نورانی مسلمان! من ثروّت زیادی دارم، اگر دعا کنی و دخترم هنده خـوب شود (یعنی چشم های کورش شفا پیدا کند) هر چه بخواهی به تو می دهم. سلمان گفت: من به دنبال پول نیستم، امّا دخترت را نزد طبیبی می برم که شفایش دهد، فقط بگو اگر دخترت خوب شد، مسلمان می شوی یا نه؟ گفت: آری، ولی نـزد طبیب های زیـادی بردم، همه گفتند: معالجه هیچ فایده ای ندارد. سلمان گفت: این طبیب با آن ها فرق دارد، دخترت را بیاور درب خانه ی امام علی علیه السلام، من هم به آن جا می آیم. آمدند، به حضرت علی علیه السلام گفتند. حضرت علیه السلام فرمود: اگر بنا به مسلمان شدن اوست، پس بروید حسینم را خبر کنید. بچّه ی خردسال را آوردند. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: ظرف آبی بیاورید و بعد به حسین علیه السلام گفت: دستت را در آب بگذار. من نمی دانم با این دست چه کرد؟ بعد مقداری از همان آب را به چشمان این دختر بچّه پاشید. به اذن خداوند یک دفعه چشم دختر شفا یافت. دختر، رو به امام حسین علیه السلام کرد و گفت: تو حسینی؟ فرمود: آری. دختـر گفـت: مـن معطّل بابا نمـی شوم و همین الآن ایمان می آورم. اشهد ان لا اله الاّ الله و اشهد اَنّ محمّداً رسول الله. حضرت علی علیه السلام فرمود: بقیّه ی آب را هم ببر، در خانه روی بدن او بریز تا علّت مرض هم از بین برود. فردای آن روز پدر و دختر درب خانه حضرت علیه السلام آمده و پدر عـرض کرد: یا امیر المؤمنین! می شود یک منّتی بر من بگذاری؟ این دخترم را چند ماهی برای کنیزی قبول کنی که با بچّه های شما تربیّت اسلامی شود. حضرت علیه السلام قبول کرد. پدر به شام رفت، بعضی از شامیان (از اقوام و دوستان) همان جا به اسلام ایمان آورده و بعضی هم پس از آمدن به مدینه و دیدن چشم سالم دختر ایمان آوردند. دفعه ی دوّم که پدر خواست از مدینه برود، امیر المؤمنین علیه السلام به او فرمود: او را هم با خودتان ببرید. عرض کرد: مگر بی ادبی کرده؟ حضرت علیه السلام فرمود: خیر، خیلی هم با ادب و با ظرفیّت است. امّا دختر تا شوهر نکرده نمی تواند دوری پدر را تحمّل کند، چون انس او وقتی با شوهرش ایجاد شد،تحمّل فراق پدر دارد. عرض کرد: اجازه بده از خودش بپرسم و پرسید:آیا دوست داری به شام بیایی یا این جا بمانی؟ عرض کرد: بابا، من دلم می خواهد در مدینه بمانم و کنیزی زینب سلام الله علیه را بکنم. حضرت علیه السلام فرمود: به دلایلی که فعلاً نمی توانم ذکر کنم، او را ببر. عرض کرد: چشم ـ عزیزان تا حرف خداحافظی شد یک انقلابی به پا شد، هنده آمد خودش را انـداخـت روی پـاهـای فاطمـه ی زهـرا سلام الله علیه و عـرض ادب کرد، روزگار می خواهد بین من و شما جدایی بیندازد. با همه خداحافظی کرد. به امام حسین علیه السلام عرض کرد: آقا! چشم نداشتم، شفایم دادی و... امیدوارم یک روز شما را زیارت کنم. به زینب سلام الله علیه هم عرض کرد: چه دوران قشنگی بود، امیدوارم یک بار دیگر تو را ببینم و... ـ خلاصه، دختر به شام رفت، وضع زندگیشان چنان اوج گرفت، که معاویه آمد و برای یزید از هنده خواستگاری کرد و بالاخره هنده، همسر یزید شد.¹ 👈ادامه دارد... 📓1- بحار الانوار، ج45 ص 196، 📓 - نفس المهموم، مرحوم حاج شیخ عبّاس قمی.
قسمت دوم ماجرای هنده همسر یزید لعنت الله علیه ✍مرحوم سیّد محمّد جواد ذهنی تهرانی، در کتاب از مدینه تا مدینه می گوید:¹ هنده در قصر یزید بود، شبی در عالم خواب دید که درهای آسمان باز شد، ملائکه صف به صف به زیر می آیند و به اتاقـی وارد می شوند، که سر بریده ی امام حسین علیه السلام در آن مکان است و به آن سر سلام می کنند. السَّلام علیک یا ابا عبدالله! ابر سفیدی از آسمان به زیر آمد. در میان آن ابر، بزرگوارانی گریان بودند، بزرگ آن جمع جلو آمد و لب به لب آن سر بریده گذاشت و اشک ریخت و فرمود: من جدّت پیامبرم، او پدرت علی است، او برادرت حسن است، او جعفر و آن عقیل و دیگری حمزه و دیگری عبّاس عمویم می باشد؛ و بعد فرمود: یا ولدی! قَتَلُوکَ اَتراهُم مَا عَرَفُوکَ وَ مِن شرب الماءِ مَنَعُوکَ. تو را کشتند ولی نشناختند و از آب هم مضایقه کردند. 👈هنده از خواب بیدار شد، یزید را ندید، به دنبالش رفت دید، در اتاقی نشسته.
حرفاتونෆ࿐•°|ོ
طبق نقلی، هنده درخواست کرد، لااقل بگذار اسرایی که متعلّق به حسین علیه السلام هستند به داخـل حـرم بیـاورم، یـزیـد از طـرفی عاشـق هنـده بـود و حـرفـش را می پذیرفت و از طرفی می خواست (به قول مرحوم صدر قزوینی، در کتاب حدائق) باز اسرای اهل بیت علیهم السّلام را تحقیر کند و با آمدن آن ها به قصر، عظمت خودش و کاخش را به آن ها نشان دهد، لذا اجازه داد هنده آن ها را به داخل کاخ بیاورد. یزید گفت: اجازه داری بروی، امّا به صورت رسمی. لذا تعداد زیادی کنیز و غلام جلوتر رفتند و با مشعل خرابه را روشن کردند. گفتند:چه خبر است؟ گفتند:هنده به دیدن شما می آید.² طبق نقل دیگر:³ هنده از جریان شهادت امام حسین علیه السلام خبر نداشت. (با سانسور خبری که در شهر شام خصوصاً در قصر یزید بود). بعضی کنیزهایش به او گفتند: به دیدن اسرا و خارجیان برویم و او قبول کرد. لباس فاخر پوشید، با جمع زیادی از خدمه به تماشای اسرا رفت. حضرت زینب سلام الله علیه تا او را دید شناخت، به خواهرش، امّ کلثوم علیهاالسلام گفت: این زن را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: او هنده، دختر عبدالله بن عامر است، هر دوتایی سر را به زیر انداختند که هنده آن ها را نبیند و یا نشناسد. هنده جلو آمد و گفت:خانم چرا سرت را به زیر انداختی؟ حضرت زینب سلام الله علیه جوابی نداد. پرسید: مِن اَیِّ البِلادِ انتم؟ از کدام شهرید؟ فرمود: مِنَ المدینة. از شهر مدینه. تا نام مدینه را شنید از صندلی پایین آمد و گفت: بهترین سلام ها بر ساکنان مدینه. زینب سلام الله علیه پرسید: چرا از صندلی پایین آمدی؟ به احترام ساکنان مدینه. هنده پرسید: سؤالی دارم. خانم فرمود: بپرس. عرض کرد: شما خاندان علی علیه السلام را در مدینه می شناسید؟ آخه من زمانی کنیز آن ها بودم. زینب سلام الله علیه فرمود: آری، از حال کدام یک از آن ها می خواهی، بدانی؟ عرض کرد: از حال حسین علیه السلام و بقیه فرزندان علی علیه السلام ؛ آخه من شفا یافته ی حسینم، کنیز زینبم. زینب سلام الله علیه گریه زیادی کرد و فرمود: وَ اِن سَئَلتِ عَنِ الحٌسَینِ فَهذا رأسهُ بَینَ یَدَی یزیدٍ...⁴ اگر از حسین علیه السلام می پرسی، این سر بریده ی اوست که در برابر یزید است. اگر از عبّاس علیه السلام و سایر فرزندان می پرسی، آن سرهای بالای نیزه متعلّق به آن هاست و بدن هایشان در کربلاست. اگـر از زین العابدین علیه السلام می پرسی، از شدّت درد قادر به حرکت نیست. ✨و اِن سَئَلت عَنِ زَینَبٍ، فَاَنَا زَیَنَبُ بنت عَلّیٍ وَ هذِی اُمُّ کُلثُومٍ وَ هؤُلاءِ بَقیةُ مُخَدّرات فاطِمَة الزّهراءِ سلام الله علیه. اگر از زینب می پرسی من زینبم، این خواهرم، امّ کلثوم است و بقیّه ی این زن ها منسوب به مادرم فاطمه زهرا سلام الله علیه هستند. 👈ادامه دارد... 📓1-نفس المهموم ص 455، 📓 -بحار الانوار، ج 45، ص196 📓 -سحاب رحمت، ص740، 📓 -از مدینه تا مدینه، ص 974. 📓2-طبق نقل از مدینه تا مدینه، ص978 📓3-سوگنامه آل محمّد صلی الله علیه و آله ص 486 📓 -معالی السّبطین، ج 2، ص 173 📓4-از مدینه تا مدینه، ص ۹۷۸
✔️هروله حضرت زینب علیه السلام در عاشورا... ➰ولما سقط الإمام الحسين عليهالسلام على الأرض خرجت السيدة زينب من باب الخيمة نحو الميدان وهي تنادي: وا أخاه واسيداه وا أهل بيتاه ليت السماء أطبقت على الأرض وليت الجبال تدكدكت على السهل ثم وجهت كلامها إلى عمر بن سعد وقالت يا بن سعد أيقتل أبو عبد الله وأنت تنظر إليه فلم يجبها عمر بشيءفنادت ويحكم ما فيكم مسلم فلم يجبها أحد بشيء ثم انحدرت نحو المعركة وهي تركض مسرعةً فتارةً تعثر بأذيالها وتارةً تسقط على وجهها من عظم دهشتها حتى وصلت إلى وسط المعركة فجعلت تنظر يميناً وشمالاً فرأت أخاها الحسين عليهالسلام مطروحاً على وجه الأرض وهو يخور في دمه ويقبض يميناً وشمالاً ويجمع رجلاً ويمد أخرى والدماء تسيل من جراحاته فجلست عنده وطرحت نفسها على جسده الشريف وجعلت تقول:ءأنت الحسين؟! ءأنت أخي؟!أنت ابن أمي؟! ءأنت نور بصري؟!ءأنت مهجة فؤادي؟!ءأنت حماناءأنت رجانا؟!ءأنت ابن محمد المصطفى؟! ءأنت ابن علي المرتضى؟! ءأنت ابن فاطمة الزهراء؟. ➿وقتی که حضرت امام حسین سلام الله علیه بر زمین افتاد حضرت زینب صلوات الله علیها از خیمه به سمت میدان حرکت کرده و فریاد میزد وای برادرم وای سرورم وای ای خاندانم کاش آسمان بر زمین سقوط می کرد و ای کاش کوه ها بر بیابان ها میریخت سپس روی سخن را به عمر بن سعد کرد و فرمود ای پسر سعد ایستاده ای و کشته شدن اباعبدالله را تماشا می کنی عمر سعد پاسخی به او نداد سپس به لشکر خطاب کرد وای بر شما که حتی یک مسلمان در میان شما نیست باز هم کسی پاسخ آن حضرت را نداد سپس به وسط میدا جنگ دوید و چنان به سرعت میرفت که پای او به دامان لباسش گیر میکرد و از شدت هیجان و اضطراب به زمین می خورد و بر میخواست تا اینکه به وسط میدان رسید و پیوسته به چپ و راست نگاه می کرد تا اینکه برادر خود
حرفاتونෆ࿐•°|ོ
امام حسین علیه السلام را غرق در خون دید که به خود می پیچد و دست چپ و راست خود را باز و بسته کرده گاه یک پا را جمع و پای دیگر را باز می کرد و از زخم هایش خون جاری بود زینب کبری علیه السلام در کنار او نشست و خود را بر روی او انداخت و می فرمود: آیا تو حسینی؟ آیا تو برادر منی؟ آیا تو پسر مادر منی؟ آیا تو نور چشم منی؟ آیا تو خون قلب منی؟ آیا تو حامی مایی؟ آیا تو امید مایی؟ آیا تو فرزند محمد مصطفایی؟ آیا تو فرزند علی مرتضایی؟ آیا تو فرزند فاطمه زهرایی؟. 📓تظلم الزهراء من اهراق دماء آل العباءص232. 📓زينب الكبرى عليها السلام من المهد الى اللحد
قسمت سوم ماجرای هنده همسر یزید لعنت الله علیه ✍ وقتی هنده شنید، فریاد زد و می گفت: وا اِماماهُ، وا سیّداه، وا حُسیناه! لَیتَنی کُنتُ قَبلَ هذا الیوم عَمیاء وَلا اَنظُرُ بناتَ فاطمة الزّهراء سلام الله علیه علی هذِهِ الحالَةِ. ای کاش کور شده بودم و این حالت را نمی دیدم. 🏴سنگی به سر خودش زد و خون جاری شد، بی هوش شد و وقتی به هوش آمد، حضرت زینب سلام الله علیه فرمود: به خانه ات برو، می ترسم شوهرت به تو آسیبی برساند. 👈هند گفت سوگند به خدا نمى روم تا براى آقا و مولایم اباعبدالله الحسین علیه السلام ماتم بگیرم و گریه کنم و تو و سایر بانوان هاشمى را به خانه ام بیاورم سپس هند برخاست و سرش را برهنه کرد و لباسش را پاره نمود و با پاى برهنه نزد یزید که در جمعى عمومى بود آمد و فریاد زد: اى یزید آیا تو فرمان داده اى که سر مقدس حسین علیه السلام را در کنار دروازه شام روى نیزه قرار دهند و آویزان کنند؟ یزید که بر سرش تاج رنگارنگ سلطنت بود و بر سریر سلطنتى تکیه داده بود تا همسرش را در آن حال دید برخاست و او را پوشانید و گفت آرى، هند در جواب یزید گفت: براى پسر دختر پیامبر صلی الله علیه و آله فریاد بزن، گریه کن، خدا لعنت کند ابن زیاد را که درباره او عجله کرد و او را کشت، خدا او را بکشد. 👈وقتى هند دید یزید او را پوشانید صدا زد یزید واى بر تو درباره من غیرت کردى و مرا پوشاندى پس چرا این غیرت را درباره دختران زهراى اطهر نکردى، پوشش آن ها را دریدى چهره هایشان را آشکار ساختى و آنان را در خرابه جا دادى؟! 🏴بنابر روایاتی هند وقتى که سر بریده امام حسین علیه السلام را دید گفت: این سر بریده کیست، یزید گفت سر بریده حسین بن على علیه السلام است هند بسیار گریه کرد و گفت سوگند به خدا من دیگر همسر تو نیستم و تو همسر من نخواهى بود تو در جواب بازخواست فاطمه سلام الله علیها چه خواهى گفت، یزید گفت تو چه رابطه با فاطمه علیهاالسلام دارى؟ هند جواب داد من به وسیله پدر و شوهر و فرزندان فاطمه علیهاالسلام هدایت و شفا یافتم؛ هند در حالى که گریه مى کرد از کاخ خارج شد. 🏴بر بني اميه لعنت...
💌💌💌💌💌
ارسالی قشنگتون
🥀🖤🕯🏴
خیلی قشنگ بود
ممنون که هستین
#امام_حسین
🕊داستان پرنده ای که به امام علی(ع)پناه اورد. 🔖عمار یاسر گوید: 💙 امیرمؤمنان علی (ع) در جائی نشسته بود. 🕊 کبوتری از هوا آمد،دور حضرت پرواز می نمود و به زبان خود به حضرت علی (ع) می گفت: «امروز پرواز می کردم، دیدم روی زمین دانه هائی ریخته، سرازیر شدم تا آنها را برچینم. صدای بال یک باز را شنیدم که به قصد شکار من آمده، فرار کردم و به اینجا آمده ام. به فریادم برس. من به شما پناه آورده ام.» 💙 علی (ع) آستین خود را باز کرد و آن کبوتر در آستینش جای گرفت. 🐦⬛️ ناگهان علی (ع) دید، باز شکاری فرا رسید و با زبان خود که علی (ع) می فهمید، عرض کرد: «صید مرا رها کن.» 💙 علی (ع ) به باز فرمود: «این حیوان به من پناه آورده، من آن را به دست دشمن نمی دهم.» 🐦⬛️ باز شکاری عرض کرد: «چهار روز است گرسنه ام. امروز این کبوتر را خواستم شکار کنم، به تو پناه آورده است.» 💙 علی (ع) فرمود: «هرکس به من پناه آورد، ممکن نیست که او را پناه ندهم.» 🐦⬛️ باز شکاری گفت: یا علی! یا شکار مرا بده و یا من گرسنه ام مرا سیر کن... 💙 آن حضرت که در فکر این بود تا از راهی که بسیار سخت بود باز شکاری را غذا دهد، که باز شکاری فریاد زد: «دست نگهدار من جبرئیل هستم و آن کبوتر برادرم میکائیل است. امروز می خواستیم تو را امتحان کنیم و فتوّت و جوانمردی تو را بیازمائیم. حقا که جوانمرد هستی.» 📚 تلخيص از كتاب عشريه چهار سوقى، ص 159؛ اين داستان را مرحوم سيد مرتضى علم الهدى به قصيده درآورده و اين قصيده در آخر كتاب حيوان سبزوارى مذكور است. 🌤أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ الفرج
💌💌💌💌
ارسالی قشنگتون
ممنون از حضورتون
🦋🕊🦋
🌷 سرباز جلو اومد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد.. 🌷 🌹 شهید بروجردی از فرماندهان قدر جنگ بود که در کردستان او را به نام مسیح می شناختند. انتخاب این لقب بی ربط با چهره روشن و آرام او نبود. شهید بروجردی هر چقدر در امر فرماندهی جدی و مقتدر بود اما مقابل رزمندگان و مردم به قدری از خود فروتنی نشان می داد که اگر کسی خبر نداشت نمی توانست حدس بزند او مرد جنگ است. خاطره ای که خواهید خواند بی ربط به این خصوصیت مسیح کردستان نیست: در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه هفت از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره. فرمانده گفت: خب! پسر جان تو تازه از مرخصی آمدی نمیشه دوباره بری. یک دفعه سرباز جلو آمد و سیلی محکمی نثار شهید بروجردی کرد. در کمال تعجب دیدم شهید بروجردی خندید و آن طرف صورتش را برد جلو و گفت: دست سنگینی داری پسر! یکی هم این طرف بزن تا میزان بشه. بعد هم او را برد داخل اتاق. صورتش را بوسید و گفت: ببخشید، نمی دانستم این قدر ضروری است. می گم سه روز برات مرخصی بنویسند. سرباز خشکش زده بود و وقتی مسئول دفتر خواست مرخصیش را با کارگزینی هماهنگ کند گوشی را از دستش گرفت و گفت: برای کی می خوای مرخصی بنویسی؟ برای من؟ نمی خواد. من لیاقتش را ندارم. بعد هم با گریه بیرون رفت. بعدها شنیدم آن سرباز راننده و محافظ شهید بروجردی شده؛ یازده ماه بعد هم به شهادت رسید. آخرش هم به مرخصی نرفت.🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
💌💌💌💌💌
ارسالی قشنگتون
✌️🦋✌️🦋✌️
ممنون که هستین
🕊✌️🕊✌️🕊
#شهیدانه
#شهید_بروجردی
سلام شهدا به گردن ماحق بزرگی دارند شهید احمد موحد نژاد یکی از این شهدا هستند که یه شب تو خواب دختر کوچکی دست من گرفت گفت بیا بریم سر مزار شهید ،وقتی با این دختر خانم رفتم دیدم نوشته آرامگاه شهید احمد موحد نژاد من هم زیارتشون کردم شهدا ما رو فراموش نکردند ما هم حتی با یک صلوات این عزیزان رو یاد کنیم اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
💌💌💌💌💌
ارسالی قشنگتون
✌️🦋✌️🦋✌️
خوش به سعادت شما که شهدا صداتون کردن
😔🥀😔🥀😔
بله شهدا همیشه هستن
تو همه حال
حتی وقتی ما فراموششون میکنیم
ممنون که هستین
✅ نماز میرزا جوادآقا تهرانی 🔸 مرحوم آیت الله میرزاجوادآقاتهرانی، جبهه زیاد تشریف میآوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمیکردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان میخواهد یک نماز به امامت شما بخوانیم اما قبول نمیکردند. شهیدبرونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید، ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید ، می روم، شهید برونسی گفت: من کوچکتر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش میکنم فرمودند: نه خواهش شما را نمیپذیرم. بچهها به برونسی گفتند بگو دستور میدهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور میدهم شما بایستید جلو! میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیبی همراه با اشک خوانده شد بعد از نماز با چشمان اشکآلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما باشید و ما را فراموش نکنید! میرزا متواضعانه فرمودند: تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادتان نرود؟! حتما مرا شفاعت کن.
💌💌💌💌💌
ارسالی قشنگتون
✌️🦋✌️🦋✌️
ممنون که هستین
🕊✌️🕊✌️🕊
#شهید_برونسی
ان شاءالله که شهدا دستگیر شفیعمون باشن در این دنیا و آخرت
🤲🌻🤲🌻🤲