🙂آمد به سمت من و گفت: "من متوجه شدم شما رفیق آقا ابرام هستید،درسته⁉️
" با عصبانیت گفتم:" فرمایش؟😒
" ادامه داد: "آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم شک ندارم که از شما میخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادرم وبرادرام اون بالای سالن نشستهاند، مواظب باش ما خیلی ضایع نشیم".😉
بعد ادامه داد: "رفیقتون سنگ تموم گذاشت نمیدونی مادرم چقدر خوشحاله"☺️
بعد هم گریهاش گرفت وگفت: "من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدي مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم".
🤼♂🥇
من هم که مانده بودم چي بگم کمی سکوت کردم و گفتم: "رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم.✅✨ این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه". از آن پسر خداحافظی کردم و نیم نگاهی به اون پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. بین راه به کار ابراهیم فکر میکردم، اینجور گذشت کردن اصلاً با عقل جور در نمییاد.🤔 با خودم فکر میکردم که پوریایِ ولی وقتی فهمید که حریفش به قهرمانی تو مسابقه احتیاج داره و حاکم شهر، اونها رو اذیت کرده، به حریفش باخت اما ابراهیم... یاد تمرینهای سختی که ابراهیم توی این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخندهای اون پیرزن و اون جوون، يكدفعه گریهام گرفت.عجب آدميه این ابراهیم! 😊👌✅
🚵♂🤾♂🤼♂🏋♀🏂🎽
#پوریای_ولی✨
#رفیق_آسمانی💞
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛