🌩هوالحاکم🌩
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیستم
اتاقم در طبقه دوم خانه مان بود❤️.آن جا را به سلیقه خودم آراسته بودم.تختم کنار پنجره بود و شب ها به آسمان نگاه می کردم🙂 تا به خواب می رفتم.پیش از آن که ریحانه را در مغازه ببینم،احساس خوش بختی می کردم.😍خسته از کار روز در بسترم دراز می کشیدم.🙂🌸
آن شب هم مثل چند شب قبل آرام و قرار نداشتم😫.تا دیروقت خواب به چشمم نیامد😶.هیچ راهی در مقابلم نمی دیدم.هر سو بن بست بود.بین من و ریحانه دیواری بود که هیچ دریچه ای در آن باز نمی شد.😕
بارها در دل ساکت و سنگین شب،صحنه ی آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم😥.میخواستم از معمای عشق سر در آورم🤔♥️.میان خواب و بیدار ی سعی می کردم بدانم چه چیزی از وجود ریحانه ،مرا آن طور به هم ریخته بود😅؛نگاهش که لحظه ای به نگاهم تلاقی کرده بود🤕؟سکوت و وقارش؟😅آهنگ صدایش🎶؟همه ی این ها؟هیچ کدامشان؟همه این ها بود و هیچ کدامشان نبود.🤕
امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم،ولی نتوانستم😢.مثل صیدی بودم که هرچه بیشتر تلاش می کردم،بیشتر گرفتار حلقه های دام می شدم😄🤕.گیج و ناامید در بسترم نشستم و چنگ در موهایم زدم.در آن بیچارگی این تنها چاره بود؛ولی چگونه؟🙂💔
تصمیم گرفتم صبح فردا،سراغ ریحانه و مادرش بروم و هرچه را در دل داشتم،به آن ها بگویم😅❤️.ساعتی بعد تصمیم گرفتم سراغ اوراجح بروم و با فریاد بگویم:آن مشتری که علاوه بر گوشواره دل مرا هم با خود برد،دختر تو بود.🗣💔
دلم می خواست او را در خواب ببینم و بگویم:تمام خاطره های گذشته ی ما با یک نگاه تو،در ذهن و دلم به رقص درآمده اند.😭آرزو داشتم در خواب با او،کنار پل فرات قدم بزنم و درددل کنم.در خواب هم آرامش نداشتم☹️.او را می دیدم،اما همراه با مسرور که از من دور می شدند.😱😒
شبی خواب دیدم که مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل،میان رود انداخت.😒
صبح به کندی از پله ها پایین رفتم.پدربزرگ در حیاط،روی تخت چوبی منتظرم نشسته بود.خیره نگاهم کرد.☹️♥️
ادامه دارد...🍎🍒
💫برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات💫
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم♥️
🍇با ما همراه باشید🍇
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
💫هو الحبیب💫
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و یکم
-چی شده هاشم؟😢چرا رنگ پریده و بی حالی؟چرا نیامدی صبحانه بخوری😕 ؟
گیج و منگ بودم.نمی توانستم روی پا بایستم.روی تخت نشستم.🤕😅
-نمی دانم.دیشب بی خوابی به سرم زده بود.وقتی هم به خواب رفتم،باز خواب های پریشان دیدم.دیگر وقتی شب می شود،وحشت می کنم.😤
-بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی.فردا باید به دارالحکومه بروی😶.با این حال و قیافه که نمی توانی بروی.خدمت کارمان را که پیرزن مهربانی بود،صدا زد.🤒
- ام حباب!🗣
-بله آقا.❤️
-این بچه ،مریض احوال است.امروز در خانه می ماند.باید حسابی تیمارش کنی.ظهر که آمدم،باید صحیح و سالم تحویلم بدهی.☺️
-خیالتان راحت باشد آقا.😐❤️
رو کرد به من و گفت:این حالت ها برایم آشناست.نگران کننده است😄.به ریحانه علاقه پیدا کرده ای.😃درست است☺️؟حدس زده بودم.حالا چه باید کرد؟هیچ راه حلی برای ازدواج تو با او به فکرم نمی رسد.گرفتاری مان که یکی دوتا نیست!از رفتار دیروز قنواء هم بر می آمد که شوهر آینده اش را پیدا کرده.🤕
نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم.😅
-چه می گویی پدربزرگ؟😁
کنارم نشست و دست روی شانه ام گذاشت.🌸
تو آن قدر خامی و آن قدر ریحانه،ذهن و دلت را پر کرده که متوجه اطرافت نیستی!😢
ایستادم.سرم گیج رفت.🤒
-اگر این طور است به دارالحکومه نمی روم.🤥
مرا سر جایم نشاند و خودش برخاست.
-زود تصمیم نگیر🤕.فکرش را که می کنم می بینم این طوری بد هم نیست.به نفع تو است که قنواء را به ریحانه ترجیح دهی🤥.مرجان صغیر ناصبی است؛با شیعیان دشمنی می کند، اما وصلت با او افتخار بزرگی است😘.اگر پایت به دارالحکومه باز شود،خیلی زود ریحانه را فراموش می کنی.یعنی در واقع چاره دیگری نداری.😅
ادامه دارد...🌷🍃
🕊برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🕊
🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋
❤️با ما همراه باشید.❤️
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
🦢هوالمومن🦢
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و دوم
سرم رامیان دست ها گرفتم.🌸
-نه پدربزرگ،نه.
-آرام باش پسرم!🙂❤️
-شما از ثروت مندان این شهرید،به فکر آینده ام هستید،ولی نمی توانید چیزی را که میخواهم به من بدهید.🦋
ضعف و نامیدی،اشکم را راه انداخت.چند قطره ای روی پیراهنم چکید.کنارم نشست و در آغوشم گرفت.😊♥️
-جوانک دیوانه!نمی دانستم این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای.تقصیر من است که از کارگاه بیرونت کشیدم.اگر همان جا مانده بودی،این همه گرفتاری پیش نمی آمد.😢
پدربزرگ که نمی دانست باید چه کند،به ام حباب گفت:برو جوشانده ای چیزی برایش بیاور.دیشب هم غذای درستی نخورد.🤕
روبه من گفت:باید فکر کنم ببینم چه می شود کرد.توو امروز را فقط استراحت کن.🙂♥️
-من شب و روز دارم فکر می کنم.هیچ راهی نیست.☹️
قبل از رفتن گفت:باید به خدا توکل کنیم☝️🏻.کلید هر قفل بسته ای دست اوست.
روی تخت دراز کشیدم.ام حباب خیلی زود برایم معجونی مقوی آورد😕.با خوردنش تا حدی حالم جا آمد.✨همه آنچه را اتفاق افتاده بود،برایش تعریف کردم.خیلی دلش برایم سوخت.از کودکی بزرگم کرده بود.علاقه ی فراوانی به من داشت.♥️✨
گفتم که ریحانه به خانم ها احکام و قرآن یاد می دهد🌸.نشانی خانه شان را دادم.خواهش کردم برود و خبری از او برایم بیاورد.دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.خیلی بهش برخورد.😄✨
-من تورا تر و خشک می کردم؛حالا سکه هایت را به رخم می کشی؟😏
سکه ها را توی جیبم گذاشتم.😐❤️
از او رو برگرداندم..😏
-خجالت بکش بچه!حیف از تو نیست که عاشق دختر یک حمامی شده ای!😕
-همین امروز باید بروی.تو که او را ندیده ای.وقتی او را ببینی نظرت عوض می شود.🌸
-من فقط این را می دانم که هیچ دختری در حله حتی لیاقت خدمت کاری تو را ندارد.😢
-نمی توانم صبر کنم.باید خبری از او برایم بیاوری.اگر واقعا دوستم داری،همین حالا باید راه بیفتی.🌸❤️
ادامه دارد...🦚🕊
🐝برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🐝
🌼اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌼
🌳با ما همراه باشید.🌳
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
🌸هوالکریم🌸
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و سوم
-نمی توانم صبر کنم.😩باید خبری از او برایم بیاوری.اگر واقعا دوستم داری،همین حالا باید راه بیفتی.😕
-حرفش را هم نزن.نباید به من پیرزن،زور بگویی😲.نمی دانم اینعشق و عاشقی دیگر چه زهرماری است که شما جوان های ابله را این طور مریض و بی چاره می کند.😣
ایستادم.وانمود کردم چشم هایم سیاهی می رود.😨🤒
-راست می گویی.نباید تورا به زحمت بیندازم.تو که عاشق نشدی🤕.من شدم.چشم کور خودم می روم.اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید.🤐
بال بال زنان گفت:بگیر بنین بچه!من نمی توانم جواب غرولندهای آن پیرمرد بداخلاق را بدهم.😒هرچه باداباد!می روم.اما اگر این دخترک بلا به جان گرفته را همان جا خفه کردم،ناراحت نشو!😊
از خوش حالی می خواستم پرواز کنم.🕊
-درباره اش این طور صحبت نکن.روزی به همین خانه می آید و درکارها به تو کمک م کند🙂♥️.آن وقت آن قدر از او خوشت می آیید که دیگر یک روز هم نمی توانی بدون او سر کنی.😅
-به همین خیال باش !چطور ممکن است یکی مثل ابوراجح دخترش را به یکی مثل تو که شیعه نیستی بدهد؟🙁
این را گفت و رفت تا آماده شود.
گفت:از جایت تکان نخور.صبحانه ات را تا ته بخور.🍳بعد خوب استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد و خون به مغزت برسد.👣
-یادت باشد.نباید بفهمد تو کی هستی.
-فکر نکن من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم!باید زود برگردم ناهار را آماده کنم.بیکار که نیستم.☺️
هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که از خانه بیرون زدم.نمی توانستم در خانه تاب بیاورم.باید ابوراجح را می دیدم😢.
ادامه دارد...❄️🌨
🌼برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🌼
🍇اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍇
⭐️با ما همراه باشید.⭐️
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
🌾هوالرفیع🌾
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و چهارم
ابوراجح نبود.مسرور توی اتاقک چوبی،داشت سکه ها را می شمرد.پرسیدم:ابوراجح کجاست؟😏
-به من نگفت کجا می رود.🙄
-پس صبرمی کنم تا بازگردد.🙂
-شاید برای عبادت به مقام حضرت مهدی رفته باشد.😊
خواستم بروم که گفت:این جا نیایی بهتر است.😅
به او نزدیک شدم.
-چرا؟طوری شده؟😉
-می دانی ابوراجح تحت نظر است؟
-از کجا می دانی؟😢
نتوانست به چشم هایم نگاه کند.نگاهش را متوجه مردی کرد که روی سکو به فرزندش لباس می پوشاند.🙂🌸
-خودت که بودی و دیدی وزیر با او چطور برخورد کرد😒.دارالحکومه از ابوراجح خوشش نمی آید.به نفع توست که از او کناره بگیری.خود او هم راضی نیست که تو خودت را بی جهت گرفتار کنی.🤕
-پس تو چرا این جا مانده ای؟☺️
-قضیه ی من فرق می کند.همه می دانند سال هاست شاگردش هستم.در هر شرایطی باید در حمام را باز نگه دارم.این سفارش خود ابوراجح است.🙂🍀
کنار پرده گفتم:از این که به فکر من هستی و نصیحتم کردی ممنونم،اما به نظرم جا داشت در مقابل وزیر از ابوراجح دفاع می کردی.هرچه باشد او ولی نعمت توست.😄
-این خواست ابوراجح است که من دخالتی توی این کارها نداشته باشم.فرض کنیم او را گرفتند وبه سیاه چال بردند،بهتر است من هم با او زندانی شوم یا این جا بمانم و حمام را اداره کنم؟😉
از حمام بیرون آمدم.به سمت مقام حضرت مهدی شروع به دویدن کردم.🏃🏼♥️
ادامه دارد...🌊🍀
✨برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات✨
🌈اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌈
🌹با ما همراه باشید🌹
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
💝هوالرفیع💝
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و پنجم
مقام،مسجد ساده ای بود✨.می گفتند مرجان صغیر تصمیم دارد آن جا را خراب کند.ابوراجح آن جا نبود.وارد قبرستان که شدم،او را دیدم.کنار قبری نشسته بود وقرآن می خواند✨🌸.پیش رفتم و کنارش نشستم.با دیدنم لبخند زد.فاتحه ای خواندم.جای خلوت و خوبی بود.🙂✨
-این جا چه می کنی هاشم؟چرا رنگ پریده ای؟🤕
-حالم خوش نبود.پدربزرگ گفت که در خانه بمانم و استراحت کنم🤒.او که رفت،نتوانستم در خانه بند شوم.خیلی دلم گرفته بود.با خودم گفتم بیایم کمی با شما حرف بزنم.🙂🌸
-حالا چطوری؟
-خیلی بهترم.دیشب خوابم نمی برد.همه اش به فکر آن دختر شیعه ام.از وقتی گرفتارش شدم،برنامه ی هر شبم همین است.🤕
خندید.🤣
-داری کم کم شاعر می شوی!☺️✨
گفتم : چطورمی توانید بخندید؟با این اوضاع و احوالی که دارم.به زودی از دست می روم.😢دارم نابود می شوم.نمی توانم غذا بخورم.دست و دلم به کار نمی رود.چه کسی باید به داد من برسد؟😔
-خدا به دادت برسد!☺️
-شاید نمی خواهید کمکم کنید؟فکر کنم به خاطر این که شیعه نیستم،از من بیزارید.😊
-چه می گویی هاشم؟😟
-یعنی خیلی برایتان مهم نیست که من چه می کشم.🙂
سری به تاسف تکان داد.🤥
-من تورا مثل فرزند خودم ریحانه دوست دارم.چه فرقی میکند؟امروز در این مقدس برای تو هم دعا کردم.😊
باشنیدن نام ریحانه چشمانم سیاهی رفت.پرسیدم:راستی،حال ریحانه خانم چطور است؟🤔
-مدتی پیش به یک بیماری ناشناخته مبتلا شد.بی حال و بی رمق بود.بستری هم شد.دیگر نگذاشتم قالی ببافد😊.یک هفته ای است که حالش بهتر است.
-خدارا شکر!یاد دوره ی کودکی به خیر!هنوز ازدواج نکرده؟😁
هنوز نه.
ادامه دارد...🌾❤️
🍂برای سلاتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🍂
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🌹با ما همراه باشید🌹
. ╭━━━━━━━━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━━━━━━━━━╯
💓هو المقسط💓
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و ششم
دل به دریا زده بودم.🌊
-شنیده ام حافظ قرآن است و به خانم ها،احکام و تفسیر یاد می دهد🌸.شما برای تربیتش خیلی زحمت کشیده اید.چنین دختری لابد خواستگاران زیادی هم دارد.خدا حفظش کند!آن وقت ها که خیلی مهربان بود.🙂♥️
پلک زدم تا اشک در چشمانم جمع نشود.😣
-حق با توست.خواستگاران زیادی دارد.مسرور هم در این باره با من حرف زده.☺️
نزدیک بود بی هوش شوم.به دیواره کوتاه قبر تکیه دادم تا روی زمین پهن نشوم.🙂💔
-مسرور؟چه جوابی داده اید؟😉
-ریحانه می گوید در خواب،شوهر آینده اش را به او نشان داده اند.می گوید تنها به خواستگاری او جواب مثبت می دهد.☺️
نفس راحتی کشیدم.💨
-چه جالب که در خواب،همسر آینده ی کسی را معرفی کنند!خدا شانس دهد!🦋
-البته هنوز موضوع خواستگاری مسرور را به او نگفته ام.بعید نیست که خواب مسرور را دیده باشد،ولی ولی رویش نمی شود بگوید.😁
دلم به هم فشرده شد.انگار قبرستان با همه قبرها و نخل های اطرافش،دور سرم چرخید.🙃
-هرچه مادرش اصرار کرد بگوید،نگفت.شاید هم اورا نمی شناسد.تنها گفته که آن جوان، دست اورا در دست داشته و من هم هردو را در آغوش داشته ام،در حالی که جوان و زیبا بوده ام.نمی دانم چنین خوابی ،رویای صادق است یا نه.به هر حال ،یک سال به او فرصت دادم تا خوابش تعبیر شود.اگر خبری نشد،باید با خواستگار مناسبی ازدواج کند.☺️🌸
-او چه می گوید؟🙄
-گفت اگر خوابش درست باشد و خدا بخواهد،آن جوان در این یک سال به خواستگاری اش می آید.💫
-عجب قصه ای است!از آن یک سال چقدر باقی مانده؟🙁
-دو سه هفته.♥️
نم دهانم خشک شد.همه چیزعلیه من بود.آرزو کردم کاش یازده ماه و سی روز باقی مانده بود!در این صورت ،مدتی خیالم راحت بود.تردید نداشتم آن که ریحانه به خواب دیده بود،من نبودم.☹️او چطور می توانست به ازدواج با یک غیر شیعه،امید داشته باشد.♥️🌸
ادامه دارد...🕊🍀
🍄برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🍄
🌦اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌦
🐚با ما همراه باشید🐚
. ╭━━━━━━━━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━━━━━━━━━╯
💫بسم رب الرحیم💫
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و هفتم
دیگر چیزی نپرسیدم😐.می ترسیدم ابوراجح از رازی که در دل داشتم بویی ببرد.تنها امیدم آن بود که در آن لحظه،ام حباب پیش ریحانه باشد🙂♥️.و بتواند خبرهای جالبی برایم بیاورد.برای آن که
موضوع صحبت را عوض کنم،پرسیدم:صاحب این قبر کیست؟😕
آهی کشید و گفت:اسماعیل هرقلی.😊
-اسمش بنظرم آشنا نیست.
-پنجاه سال پیش از دنیا رفته است.این مرد قصه ی عجیب و شیرینی دارد.می خواهی برایت تعریف کنم؟😉
ترجیح می دادم از ریحانه حرف بزند،اما کنجکاو شده بودم قصه را بشنوم.لابد قصه اش مهم بود که ابوراجح کنار قبرش نشسته بود و قرآن می خواند.😘
-زمانی که اسماعیل جوان بوده،دملی در ران پای چپش بیرون می آید،به بزرگی کف دست،هرسال،فصل بهار،این دمل می ترکیده و مرتب از آن چرک و خون می آمده.بیچاره دیگر نمی توانسته به کار و زندگی اش برسد.اسماعیل در هرقل زندگی می کرده.😄
و به حله می آید.سراغ بزرگ حله را می گیرد،مردم نشانی خانه سیدبن طاووس را به او می دهند و می گویند:او از بزرگ ترین و پرهیزکارترین دانش مندان روزگار است و شیعه و سنی برای حل مشکلاتشان به سراغش می روند.اسماعیل می رود پیش سیدبن طاووس،🍀جراحت پایش را نشان می دهد.
-سید،جراحان حله را حاضر می کند تا دمل را معاینه و معالجه کنند.آن ها می گویند دمل،روی رگ حساسی قرار گرفته و علاج آن تنها در بریدن و برداشتن است و امکان زیادی دارد موقع جراحی،به آن رگ حساس ضربه بخورد و اسماعیل بمیرد.🤕
ادامه دارد...🍀🌿
🎆برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🎆
✨اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✨
🌷با ما همراه باشید🌷
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌊هوالسمیع🌊
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و هشتم
سید،اسماعیل را به بغداد می برد.آن جا هم دمل را به زبده ترین جراحان آن شهر نشان می دهد.آن ها هم همان حرف جراحان حله را می زنند😊.سید می خواسته به حله برگردد.اسماعیل می گوید حالا که تا بغداد آمده ام،بهتر است به زیارت تربت امامان سامرا بروم.🙂در سامرا،مرقد امام علی النقی و امام حسن عسکری را که امامان دهم و یازدهم ما هستند،زیارت می کن.بعد به سسرداب مقدس می رود و امام زمان عج را نزد خدا،شفیع خود قرار می دهد تا از آن گرفتاری نجات پیدا کند.✨
سداب محلی است که اما زمان عج از آن جا ناپدید شد و غیبت خود را شروع کرد.بسیاری ،در آن سرداب،خدمت آن حضرت رسیده اند.😘اسماعیل چند روزی را سامرا می ماند.در آن مدت،کارش راز و نیاز با پروردگار و توسل به امامان بوده.🙂💫
روز پنج شنبه ای،بیرون شهر،در دجله غسل می کند.لباس پاکیزه ای می پوشد تا برای آخرین بار به زیارت قبر امامان و سرداب مقدس برود.♥️وقتی به حصار شهر می رسد،چهار اسب سوار در مقابل خود می بیند.مردی که وقار و هیبت فراوانی داشته.می گوید:پیش بیا تا آن چیزی که تو را به رنج و درد مبتلا کرده ببینم.😕
آن مرد،دست چپش را روی زخم می گذارد و فشار می دهد.اسماعیل اندکی احساس درد می کند.😢
پیرمردی که همراه آن ها بوده می گوید:رستگار شدی،اسماعیل! ایشان امام زمان تو هستند.😳🙁اسماعیل هیجان زده و خوش حال پیش می رود و پای امامش را می بوسد.😘آن حضرت اسب خود را به حرکت در می آورد.اسماعیل هم دوان دوان با آن ها حرکت می کند.امام به او می فرماید:برگرد!.اسماعیل که سر از پا نمی شناخته،می گوید:حالا که شما را دیده ام،رهایتان نمی کنم.امام می فرماید:مصلحت در آن است که برگردی.اسماعیل باز می گوید:از شما جدا نمی شوم.در این موقع آن پیرمرد می گوید:اسماعیل!شرم نمی کنی؟اما زمانت دوبار به تو دستور بازگشت دادند.اسماعیل به خود می آید و ناچار می ایستد.حضرت با اصحاب خود می روند و ناپدید می شوند.☹️❤️
ادامه دارد...🕊🦢
🍇برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🍇
⭐️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم⭐️
🌸با ما همراه باشید🌸
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌹بسم غفار🌹
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-بیست و نهم
اسماعیل که به خاطر جدا ماندن از امام خود غمگین و متحیر بوده،ساعتی همان جا می نشیند و اشک می ریزد.حالش که بهتر می شود،به سامرا باز می گردد.به حرم می رود.🙂✨
چطور می توانستم چنین چیزی را باور کنم!گفتم:ماجرای غریبی است!😕
ابوراجح ادامه داد:اسماعیل به بغداد می رود.سیدبن طاووس پس از شنیدن ماجرای شفا یافتن اسماعیل و بعد از دیدن پای او،بی هوش می شود.به هوش که می آید،جراحان بغداد را جمع می کند.😄
سید پای اسماعیل را به جراحان نشان می دهد.دهان آن ها از حیرت باز می ماند.یکی از آن ها که مسیحی بوده فریاد می زند:این کار حضرت مسیح است!.سید می گوید:ما خودمان بهتر می دانیم این کار کدام بزرگوار است.😉
گفتم: باورش سخت است!چطور ممکن است یک نفر صدها سال عمر کند و هنوز جوان باشد؟😢
-مگر نمی دانی که حضرت نوح حدود هزار سال عمر کرد و حضرت خضر و عیسی هنوز زنده اند؟😉
آیا درتوان خداوند نیست که به انسانی چنین عمر بلندی بدهد و او را جوان نگه دارد؟مگر در بهشت،همه برای همیشه،جوان و سالم نمی مانند؟خدای بزرگ به هرکاری تواناست.🙂♥️
ساکت ماندم.جوابی نداشتم.تا نزدیکی های بازار باهم قدم زدیم.به سه راه که رسیدیم،او به طرف حمام رفت و من راهم را به سوی خانه کج کردم.باید هرچه زود تر برمی گشتیم.امیدوار بودم ام حباب خبرهای خوبی برایم بیاورد.🙁💫
ادامه دارد...🌻🌞
🌺برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🌺
🍒اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌱با ما همراه باشید🌱
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
💫هوالغافر💫
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی ام
خودم را روی تخت انداختم🙂.خسته شده بودم.دست و پایم می لرزید.ام حباب هنوز نیامده بود.حال عجیبی داشتم.😔چطور می شد باور کرد شیعیان چنان پیشوای مهربانی داشته باشند که زمان بر او اثر نکند و کارهای پیامبرانه ازش سر بزند؟باورش سخت بود!ابوراجح آدم دروغ گویی نبود🙃.آیا اسماعیل هرقلی دملی ساختگی روی پایش نقش زده بود و بعد پاک کردن آن،ادعا کرده بود که امام زمان او را شفا داده است؟ولی جراحان حله و بغداد،با همراهی سیدبن طاووس او را معاینه کرده بودند.اگر دروغ بود،رسوا می شد.🤕
هرچه بود ابوراجح چنان پیشوای شان را باور داشت که انگار با او زندگی می کرد.پطور می توانستم باور کنم که از عمر امام شان نزدیک به پانصد سال گذشته و او هنوز زنده و جوان باشد🤕،از طرفی با خود می گفتم اگر چنین عمر طولانی محال باشد پس چگونه حضرت نوح بیش از دوبرابر آن حضرت عمر کرده است؟البته که می دانستم که خدا بر هرکاری تواناست.🙂✨
صدایی شنیدم.فکر کردم ام حباب پشت در است.از جا جستم و در را باز کردم🍀.فقیری ژنده پوش بود.با تصمیمی ناگهانی دو دیناری را که ته جیبم بود،بیرون آوردم و در دستش گذاشتم😊.گفتم:ای برادر،دعایم کن!من بیچاره کسی را دوست دارم که هیچ راهی برای رسیدن به او نیست.🙂💔
گفت:معلوم است گره سختی به کارت افتاده.کمتر کسی حاضر است دو دینار به یک فقیر غریب بدهد.😕🌸
گفتم:این سکه ها خیلی برایم عزیزند.یهتر است آن ها را به خدا هدیه بدهم.😢
لبخندی زدوگفت :امید واررم خداوند ازتوقبول کند!شنیده ام که گاهی خدا بنده اش رابه بلایی گرفتارمی کندتا به خود نزدیکش کند.بعد ازرفتن ان فقیر،در را بستم وهمان جا ،پشت در ایستادم.😅🌸
ادامه دارد...🌌🦋
🥰برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🥰
🌊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌊
🐝با ما همراه باشید🐝
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
🌸هوالرفیق🌸
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی و یکم
دینار ها برای من فقط یادگار بودند.برای او میتوانستند شروع یک زندگی دوباره باشند.🙂✨
هنوزدلتنگی ام باقی بود.💔
فریاد زدم:(( خدایا ، کمکم کن!))😰🗣
و بعد آرام تر گفتم:((خدایا، اگر آن جوان واقعا وجود دارد و اسماعیل هرقلی را شفا داده، تورا به جانش قسم می دهم مرا هم از این شکنجه و عذاب نجات بده! 🤒من که به فکر ریحانه نبودم. این تو بودی که او را ناگهان با آن همه ملاحت و زیبایی نشانم دادی و کارم را ساختی😭. پس خودت هم او را به من برسان! خدایا ، می شود آن جوانی را که در خواب دیده، من باشم! آیا منتظر است به خواستگاری اش بروم؟ 😖آیا در آن نگاه عجیبش ، چنین خواهشی بود که مرا چون شمعی گداخت و آب کرد؟))😕
پیشانی ام را به دیواره تخت کوبیدم🤕. با خود گفتم:((ای دیوانه! دلت را به این خیال های بچه گانه خوش نکن. چطور امکان دارد او خواب جوانی غیرشیعه را دیده باشد و خواستگاری اش را انتظار بکشد😵؟ تو شبانه روز به او فکر میکنی و او به یاد مسرور یا جوانی دیگر از شیعیان است.😶
بیچاره! ریحانه چند سالی است تورا ندیده، آن وقت چطور تو را به شکل جوانی برازنده به خواب دیده؟ 😰اگر تورا به خواب دیده بود، صبر می کرد به خواستگاری اش بروی و گنجینه ای از زیباترین جواهرات را به پایش بریزی؛ ❤️نه آن که تصمیم بگیرد با دو دینار، گوشواره ای ارزان بخرد. گیرم که تو را به خواب دیده باشد، فایده اش چیست وقتی ابوراجح هرگز حاضر نمی شود دختر گلش را به یک سنی بدهد؟))☹️💔
کلید در قفل به حرکت در آمد.ام حباب بود.با خوش حالی از جا پریدم و جلو رفتم.سخت توی فکر بود.🤕
ادامه دارد...🌱🦋
♥️برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرچه الشریف صلوات♥️
💞اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💞
💛با ما همراه باشید💛
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━
❤️هوالکبیر❤️
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی و دوم
-خیلی دیر کردی ام حباب.فکر نکردی من اینجا منتظرم؟😒
گفتم شاید سرراه به بغداد رفته ای!😉
لبخندی زد و گفت:به سلیقه ات آفرین می گویم!فکر نمی کردم چنین جواهری در حله باشد.مهرش به دلم نشست.🙂
گفتم:تعریف کن ام حباب.همه چیز را موبه مو برایم بگو.
-چرا رنگت زرد شده؟صبحانه خوردی؟نخوردی؟😕
-خدایا جواب ابونعیم را چه بدهم؟اول برایت شربت انبه درست می کنم و در آن شیره ی خرما می ریزم☺️.یک کاسه از آن که خوردی و جان گرفتی و حالت جا آمد،سر صبر می نشینیم و حرف می زنیم.😉
انبه ها را از چنگش درآوردم و توی زنبیل انداختم.
-کاری نکن که دیوانه شوم و سربه بیابان بگذارم!😅🌸
چشم هایش گرد شد.😳
-پناه بر خدا!😳
-تا همه چیز را موبه مو برایم تعریف نکنی،مطمءن باش لب به چیزی نمی زنم.
اخم کرد وسری به تاسف تکان داد.🙄
از قضا موقعی به خانه شان رسیدم که داشت به زن ها درس می داد.خانه ی کوچکی دارند.ریحانه با صدایی آرام برایشان صحبت می کرد.وارد اتاق شدم و گوشه ای نشستم.☺️❤️به من لبخند زد و گفت:خوش آمدید!.خیال می کردی آن اتاق که با گلیم فرش شده بود،از نور چهره ی او روشن است.😘
گفت:کاش می توانستم هرروز بروم.خیلی چیزها یاد گرفتم.باور نمی کردم دختری به آن جوانی،آن قدر باسواد باشد!هیچ هم اهل قیافه گرفتن و گنده دماغی نیست😅.نگاه مهربانش را بین همه تقسیم می کرد.چقدر دل ربا و شیرین بود!.🙂🌸
-با او صحبت نکردی؟🤕
-نکند انتظار داشتی همان جا برایت خواستگاری اش می کردم؟😊
-نه،ولی...
-مجلس که تمام شد و زن ها رفتند،من از جایم تکان نخوردم.او و زنی که بعد فهمیدم مادرش است،آمدند کنارم نشستند.با🌸 مهربانی احوالم را پرسیدند.گفتم:از دو محله بالاتر کوبیده ام و آمده ام تا سر پیری،چیزی یاد بگیرم.😢حیف که راهم دور است،وگرنه هرروز می آمدم.ریحانه خودش رفت و برایم خرما و شربت آورد.🌸♥️
ادامه دارد...🌙💝
🌴برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرچه الشریف صلوات🌴
🔮اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🔮
🌾با ما همراه باشید🌾
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
🌅هوالعزیز🌅
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی و سوم
-باور کن اگر ریحانه قسمت تو باشد،بهترین مادرزن دنیا را داری.🙂به هرحال ریحانه،دست پرورده ی اوست.چنان با من گرم گرفته بودند که انگار سال هاست باهم رفت و آمد داریم😅.
مادرش پرسید:(خانه ی تان کجاست؟شاید روزی گذرمان افتاد و توانستیم به شما سری بزنیم(:
گفتم:(باید نام ابونعیم زرگر را شنیده باشید...)😊
فریاد زدم:(ام حباب!قرار نبود خودت را معرفی کنی.یک بار هم که مخت را به کار انداختی،همه چیز را خراب کردی)😱
-دندان به جگربگیر!گوش کن بعد حرف بزن!گفتم:(لابد نام ابونعیم زرگر را شنیده اید.)چشم های ریحانه درخشید.😍
مادرش گفت:(بله،اورا می شناسیم.)
گفتم:( ما همسایه ی آن ها هستیم.)
آن وقت ریحانه گوشواره هایی را که گوشش بود اززیر خرمن موهای بلندش نشان داد و گفت:(این گوشواره ها را ازمغازه آن ها خریده ایم.)🙂✨
-منظورت را ازاین ادا و اطوارها نمی فهمم.چرا باز ساکت شدی؟😕
زانوهایش را مالید.
-تو واقعا خنگی!به حرفی که ریحانه زد،دقت نکردی؟😕
-کدام حرفش؟
-ریحانه دختر باسوادی است.از روی حساب و کتاب حرف می زند.نگفت این گوشواره را از مغازه ی ابونعیم خریده ایم.گفت:از مغازه ی آن ها خریده ایم.می دانی این یعنی چه؟🙂
-یعنی چه؟
-یعنی از مغازه ی ابونعیم و هاشم.😍
-منظور؟😐
-او این جوری به تو اشاره کرد؟
-خوب حالا این یعنی چه؟
-یعنی این که او هم به توعلاقه دارد.😄
-تورو خدا این قدر آسمان و ریسمان به هم نباف!هیچ وقت این حرف ساده ی او،این معنایی را که تو می گویی نمی دهد.😒
-پس چه معنایی می دهد جناب عقل کل؟😐
-چون می داند من نوه ی ابونعیم هستم و درمغازه اش کارمی کنم،گفته((مغازه ی آن ها)).حالا بگو بعد چه شد؟🤕
-من گفتم: (عجب گوشواره ی خوشگلی است!آفرین به ابونعیم و دست وپنجه اش!)آن وقت مادر ریحانه گفت: (این را نوه اش هاشم ساخته.)😍من به ریحانه نگاه می کردم.اسم تورا که شنید،گونه هایش قرمز شد و سرش را پایین انداخت.😉🌸
-راست بگو ام حباب!تو داری این هارا برای دل خوشی من می گویی.😢
ادامه دارد...🌈❤️
🕯برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🕯
💎اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💎
🍃با ما همراه باشید🍃
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
🌻هوالمحمود🌻
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی و چهارم
-من پرسیدم:(هاشم همان جوان زیبا و خوش قدوقامت است؟)😊کاش بودی و می دیدی که ریحانه چه جور به من نگاه کرد.مادرش گفت:(بله،همان است.)😅
-ام حباب!
-باور کن از ناه ریحانه فهمیدم حال و روز او بدتر از توست.ازش پرسیدم:(حالت خوش نیست دخترم😢؟)مادرش گفت:(دو هفته ای به شدت بیماروبستری بوده.)🙂
-این را خودم می دانستم.ابوراجح به من گفت.وقتی به مغازه آمد،حدس زدم که ناخوش احوال بوده.☺️
-ما زن ها این چیزهارا خوب می فهمیم.تو حالی ات نیست.
نمی توانستم حرف هایش را باور کنم.برای دل داری دادن به من،حاضر بود حرف های ساده را آب و تاب بدهد.😅
-کاش این طور بود که تو می گویی!🤕
-بعد من حرفی زدم که نباید می زدم.خدا مرا ببخشد!حرفی زدم که آن دخترک پاک و معصوم،دیگر خواب و خوراک نخواهد داشت.🤕
-گفتم:(خبر دارید دخترحاکم،او را پسندیده و به مغازه شان رفت و آمد می کند؟همسر حاکم از هاشم دعوت کرده به دارالحکومه برود و طلا و جواهراتی را که در آن جاست،صیقل بدهد.🙂🌸)کاش این حرف را نمی زدم!یک دفعه دیدم چیزی توی صورت به آن قشنگی،خاموش شد.😕با صدایی لرزان گفت:(برایش آرزوی خوش بختی می کنیم!من و او در کودکی،هم بازی بودیم.🙂حالا او جوان ثروت مند و متشخصی است.قنواء شوهری بهتر از و گیرش نمی آید.)😄♥️
فریاد زدم:(ازاین حرفش معلوم است ذره ای هم به من فکر نمی کند.)☺️
-اشتباه می کنی هاشم.باید بودی و موقعی که خداحافظی کردم،می دیدی اش.نمی توانست درست راه برود🙁.حال و روز تو را پیدا کرده بود.چند قدم بدرقه ام کرد.شاید می خواست چیزی درباره ی تو بپرسد که رویش نشد.خیلی باحیاست!😍
ادامه دارد...🐚🌺
💍برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات💍
👑اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم👑
🌹با ما همراه باشید🌹
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
❣هوالحبیب❣
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی و پنجم
-بس است ام حباب!از زحمتی که کشیدی ممنونم☺️.صحبت معمولی و ساده ای باهم داشته اید.برداشت تو از این حرف ها،ساخته ی فکر و خیال خودت است.نمی توانم باور کنم🙁.انتظار نداشته باش عقلم را دست تو بدهم.کاشکی خودم آن جا بودم و از نزدیک می دیدم!☹️💔
-تو یکی صحبت از عقل نکن که خنده ام می گیرد.فعلا که عقل نداشته ات ار داده ای دست دلت!😄
-کاش درباره قنواء چیزی نمی گفتی!
-خوب کردم که گفتم.او هم باید زجری را که تو می کشی بکشد.می روم برایت غذا و شربت درست کنم.باید برای فردا آماده بشوی.😌♥️
با بدجنسی خندید.🤣
-قنواء منتظر است.🤕
کنار رودخانه خانه های بزرگ اشرافی بود که زیباترین شان دارالحکومه بود.😍
-در را باز کن.این جوان،زرگر است.این طور که می گوید قرار است برای همسر و دخترحاکم،چیزهایی بسازد.🙂🌸
لحظه رویایی فرا رسیده بود و من می توانستم ایوان ها و سراسرهایش را ببینم.از کودکی آرزو داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم😍.پدربزرگ می گفت :( گرچه دارالحکومه حله،مانند قصرهای افسانه ای هزار و یک شب نیست،ولی آن قدر زیبا هست که آدم را به یاد قصرهای بغداد بیندازد.(:
خدمتکاری که مرا همراهی می کرد،انگار گنگ بود.بااشاره ی دست،راهنمایی ام می کرد🙂.بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم.دلم می خواست دارالحکومه و شکوه آن،چنان تحت تاثیرم قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد.😉
فایده ای نداشت.دور از ریحانه،دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت🤕.حاضر بودم از همان جا برگردم و به فقیرانه ترین خانه های حله بروم،به شرط آن که بتوانم از پشت دیوار یا روزانه ای،صدای اورا بشنوم.😔چیزی که هم چنان عذابم می داد و در خاطرم جست و خیز می کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر،ریحانه باید برای ازدواج آماده می شد.این واقعیت که مسرور از او خواستگاری کرده بود،برایم شکنجه ای دیگر بود😩.آرزو کردم ای کاش ریحانه،دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم،کنارم می نشست و به کار کردنم نگاه می کرد.آیا ممکن روزی را ببینم که مشغول کار باشم،ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد😰،ساعتی کنارم بنشیند تا باهم غذا بخوریم و از هر دری حرف بزنیم؟☹️
ادامه دارد...🧿💙
💐برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرچه الشریف صلوات💐
💞اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💞
🌱با ما همراه باشید🌱
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
🌊هوالسمیع🌊
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی و ششم
-این جا چه خبر است🙄؟تو کی هستی؟😕
برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم.جوهر،روی زانو به طرفم آمد.با ناله گفت: ( رحم کنید!امینه می گفت شما جوان مهربانی هستید.)🤕
پشت در متوقف شدم .هم چنان که روی زانو ایستاده بود گفت: (نام من((هلال))است🙂.می بینید که کرولال نیستم.نامزد امینه ام.حاکم می خواست امینه را به پسر وزیر بدهد.من هم پسر وزیر را کشتم و خودم را به این شکل در آوردم😅.امینه شایع کرد که هلال،شبانه از گذرگاه مخفی زیر دارالحکومه فرار کرده.😕
-پرسیدم: ( اگر پسر وزیر کشته شده،چرا مردم حله خبر ندارند؟)🤕
حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش باخبر نشود.شبانه او را دفن کرد و سر زبان ها انداختند که پسروزیر از ترس ازدواج با امینه،به همراه من،شبانه از راه نقب فرار کرده.😕
-امینه که زیبا و مهربان است.ترس از ازدواج با او یعنی چه؟😅
-به ظاهرش نگاه نکنید.تا به حال دوتا از خواستگارهایش را با رها کردن افعی در خوابگاهشان کشته😯.شاید سرنوشت من هم همین باشد!.امینه قسم می خورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد.به حرف زن ها نباید اطمینان کرد.می بینید که زیبا نیستم.آه!اگر مثل شما زیبا بودم،دیگر هیچ غمی نداشتم!.😅
راست می گفت.زیبا نبود.ناگهان در اتاق باز شد🙄.گروهی از زنان،هیاهوکنان به داخل هجوم آوردند.نزدیک بود بی هوش شوم.چشمانم از وحشت،دو دو زد.مادر قنواء و خواهرانش میان آن ها بودند🙂.پشت سرشان مرد پاق و اخمویی وارد شد.زنان خدمتکار تعظیم کردند🤕.لابد او مرجان صغیر بود.امینه با تشتی که آفتابه ای نقره ای در آن بود، گوشه ای ایستاد.با نگرانی به هلال خیره شد.حاکم با پوزخند به جواهرات روی تاقچه نگاه کرد.به طرفم آمد.سلام کردم.جوابم را نداد.نگاهش را به سمت هلال چرخاند.🙄
-امینه بسیار وفاداراست،اما نسبت به ما.او به ما خبر داد که تو چگونه خود را به شکل برده ای سیاه درآورده ای و نام جوهر را برخود گذاشته ای.🙂
هلال با ناله به امینه گفت: (چطور توانستی این کار را با من بکنی؟)🤕
امینه با بی تفاوتی شانه بالا انداخت.با اشاره ی حاکم،امینه،تشت را جلوی هلال گذاشت.🌸
ادامه دارد...💫💛
🌌برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرچه الشریف صلوات🌌
🌻اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌻
🦋با ما همراه باشید🦋
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
👑 هوالرافع 👑
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی و هفتم
خدمتکار با عجله به طرفم آمد.پس از تعظیم گفت: (ببخشید که معطل شدید!لطفا با من بیایید!.🙂
به پله هایی رسیدیم که زنی جوان،انتظار مرا می کشید.خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت😄.زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده ی حاکم است،به من لبخند زد.🙂
-من((امینه)) هستم؛خدمتکار مخصوص بانویم قنواء.☺️
میان سرسرایی بزرگ و روشن به دری چوبی رسیدیم.امینه در را باز کرد و گفت: (این جا محل کار شماست.ترتیبی داده خواهد شد که هرروز،بدون مزاحمت نگهبان ها به این جا بیایید و کارتان را انجام دهید.😉
امینه وقتی دید همه چیز مرتب است،تعظیم کرد و رفت.اتاق شباهتی به کارگاه نداشت.حق با پدربزرگم بود.🙂
قنواء و خانواده اش نقشه هایی برایم داشتند،وگرنه باید اتاقی کوچک در گوشه ای از طبقع ی پایین در اختیارم می گذاشتند.اتاقی که در آن ایستاده بودم،برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مناسب بود.🍀
ساعتی گذشت.خبری نشد.یکی دوبار تصمیم گرفتم بروم و از امینه یا دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم.🙁چند خنجروشمشیروسپرجواهرنشان به دیوار آویزان بود.یکی از خنجرها را برداشتم.😉جلوی آینه ای ایستادم،با این تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم،به پشت در رفتم.🙄با حرکتی ناگهانی در را باز کردم.از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد.😱
پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود.صندوقچه ای چوبی در دست داشت😀.پسر سیاه پوست تعظیم کردوسرش را پایین انداخت.
-((جوهر)) کرولال است.در کارها به شما کمک خواهد کرد.گفتم: (یک برده ی کرولال چه درد من می خورد!این اتاق برای کاری که باید انجام دهم،خیلی مجلل و بزرگ است.وسایل لازم کجاست😀؟هیچ چیز این جا نیست.شاید محل کار من،جای دیگری است.🙃
امینه به حوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از تاقچه ها بگذارد وگفت: (این چیزها به من مربوط نیست.وقتی بانویم قنواء آمدند،از ایشان بپرسید.)😊💫
ادامه دارد...☀️🌹
🍂برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرچه الشریف صلوات🍂
🔮اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🔮
🌙با ما همراه باشید 🌙
╭━━━━㋡━━━━━╮
💖⃤@harime_hawra💖⃤
╰━━━━㋡━━━━━╯
🌻هوالغفور🌻
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-سی ونهم
هنوز از وحشت،زانو هایم می لرزید😣.از آن همه هوش و شیطنتس که در قنواء بود،مبهوت مانده بودم.حاکم برخاست و به من نزدیک شد😧.در اطرافم چرخی زد.خوب وراندازم کرد.به نشانه ی رضایت،سر تکان داد🤥.زن ها ایستادند و دورم حلقه زدند.حاکم حلقه ی زن ها را شکافت و به طرف در حرکت کرد.😶
-حکومت کار سختی است.احساس و عاطفه در آن جایی ندارد🤐.این نمایش کوچک باعث تفریحم شد..امیدوارم امروز پیزی خاطرم را مکذر نکند!😶
حاکم بیرون رفت و در را پشت سرش بست.زن ها پس از چند دقیقه،به همراه همسر حاکم و خواهران قنواء که هنوز می خندیدند و ادای او را در می آوردند،رفتند🙄.قنواء روی سکو نشست و دست ها را به پشت تکیه داد.خسته شده بود.امینه مشغول مرتب کردن اتاق شد.بلاتکلیف ایستاده بودم.🤕
-بهتر است بروم.به اندازه کافی باعث سرگرمی تان شدم.🤒
-از این نمایش خوشت نیامد؟☺️
به اشاره ی قنواء،امینه رفت جلوی در ایستاد و دست ها را در هم انداخت.از پنجره بیرون را نگاه کردم.🙂
-همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم.امروز به اندازه ی کافی دیدم.برای هفت جدم بس است.😐
-این جشنی به افتخار تو بود،وگرنه ما برای هرکسی این قدر خود را به زحمت نمی اندازیم.😶
-نمی خواهم با من بازی کنید.😏
-گاهی کمی تفریح لازم است.تو با تفریح و سرگرمی مخالفی؟😳
-مرا آورده اید برای تفریح؟😄
-به خاطر تو،امروز بعد از نماز نخوابیدم و ترتیب این نمایش را دادم.سعی کن قدردان باشی!🙂🌸
-من یک زرگرم،نه یک دلقک.😊
-به هرحال،حق الزحمه ات محفوظ است.
-به چنین پولی نیاز ندارم.
ایستاد و به من نزدیک شد.انگار هنوز بازی ادامه داشت.😐
💚برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات💚
💖اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم💖
💐با ما همراه باشید💐
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌸هوالحامی🌸
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-چهلم
-به بهای جواهراتی را که از مغازه ی ابونعیم خریدیم چی؟😁
-متوجه نمی شوم.😊
-فکر کردی برای چه به مغازه ی شما آمدیم و آن قدر خرید کردیم؟
آمد کنارم ایستاد و به دوردست چشم دوخت.🙄
-من یک بازی را شروع کرده ام که باید تمام کنم،وگرنه ابونعیم بیچاره به این سادگی ها نمی تواند بابت جنسی که فروخته،پولی دریافت کند.🙂
-حق دارم بدانم این بازی چیست.😕
-به تو مربوط نیست.😏
-نمی خواهم در این بازی،قربانی ام کنید.
-تو برای این نقش،انتخاب شدی.صدمه ای نمی بینی.😊
-نقشم چیست؟🙃
-کسی که من به او علاقه دارم.بیشتر از این توضیح نمی دهم.
رفت سرجاش نشست و به امینه اشاره کرد کنار برود.😉
-این ریحانه دیگر کیست؟
یادم آمد که از او حرف زده بودم.🙁
-کسی است که به او علاقه دارم.همین.به هیچ سوال دیگری هم درباره اش جواب نمی دهم.
لحظه ای در سکوت گذشت.امینه جواهرات را آهسته و بی صدا به صندوقچه برمی گرداند.قنواء پرسید:( شما که گوشواره زیاد دارید،چرا یکی به او نمی دهید؟هر چند وقتی عروسی کردید،😄
او صاحب بهترین جواهرات می شود.راستی چرا جوان زیبا و ثروت مندی مثل تو،به یک دختر فقیر و گلیم باف،علاقه مند شده؟چرا عروسی نکرده اید؟🙂🍀
🌾🍀برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🌾🍀
🌴اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌴
🌹با ما همراه باشید🌹
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🦋هوالحمید🦋
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-پنجاه و سوم
قنواء حلقه را به صدا درآورد.در با صدایی خشک باز شد.نگهبانی سربیرون آورد و پرسید:(چه می خواهید؟)🤔
-من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر،صلاح نیست معرفی شوند.آمده اند سیاه چال را ببینند.
نگهبان عقب رفت و گفت:(داخل شوید.🙂)
گوشه ای از حیاط چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند.روی پیراهن همگی،خط هایی از خون نقش بسته بود.🌹
مرد تنومند و قدبلندی از اتاق بزرگی بیرون آمد و به قنواء تعظیم کرد و گفت:(خوش آمدید!من رییس زندان هستم.)😊🖐🏻
-آمده ایم سیاه چال را ببینیم.ما را راهنمایی کنید.
-بهتر است از پدرتان اجازه ی کتبی بیاورید تا موءاخذه ام نکنند.💥
-اگر لازم بود اجازه ی کتبی می دادند.مطمأن باش که از موءاخذه خبری نیست.
-اطاعت می کنم.ایشان کیستند؟🙃
به من اشاره کرد.قنواء با خون سردی گفت:(فرض کن مأمور ویژه ای هستند که از بغداد آمده اند و فرض کن که من قرار است به زودی با ایشان ازدواج کنم.)😁
اضافه کردم:(و البته فراموش نکن که در این باره نباید با کسی حرف بزنی.)🖐🏻😒
رییس زندان که گیج شده بود،تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد.
-این جا زندان عادی است.سیاه چال،مخصوص مخالفان و جنایت کاران است. از کنار پند سرباز و نگهبان گذشتیم😉🚶♀.به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود.با اشاره رییس زندان،در را باز کردند.پشت آن،پله هایی بود که میان تاریکی،پایین می رفت.یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رییس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم.هوا کم کم سنگین و نفس گیر می شد.😤
💚برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات💚
✨اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم✨
🌴با ما همراه باشید🌴
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌹هوالمحمود🌹
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-پنجاه و چهارم
هر زندانی کند و زنجیری جداگانه داشت که به دست و پاها و گردنش بسته بود.جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد😄.زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی،بینی و چشم را آزار می داد.
-لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید!
-پرسیدم:(این بخت برگشته ها همه شیعه اند؟)🤔
-بله.☺️
بیشتر از صد نفردر آن دخمه ها در بند بودند؛با خود گفتم:(اگر همان طور که ابوراجح می گوید،شیعیان،امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد😕؟عذابی که این ها را می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می کشید،کمتر نیست.)🖐🏻
در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت.آن قدر متأثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است.🙂♥️
با تعجبی ساختگی پرسیدم:(آه!تو حماد هستی؟)🤥
آن جوان چشمش را به زحمت باز کرد.
-شما کیستید؟
-تو مرا نمی شناسی.🙂❤️
قنواء آهسته از من پرسید:(او کیست؟)
-جوانی زحمت کش و درست کار.او و پدرش رنگ رزند.🖐🏻♥️
رییس زندان گفت:(همین طور است.آن ها رنگ رزند.پدرش هم این جاست.)
-صفوان را می گویید؟🤓
-بله،آن ها دشمن حاکم و خلیفه اند.به جرم بدگویی و توطءه به سیاه چال افتاده اند.😒
به قنواء گفتم:(این نمی تواند درست باشد.)
-تو از کجا میدانی؟🤔
-از قضا می شناسمشان.راستش را بخواهی،من به حماد مدیونم.یک بار که در فرات شنا می کردم.نزدیک بود غرق شوم.اگر او نجاتم نداده بود،غرق شده بودم.همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف های رنگ بودند.🙂🌹
-مطمءنی اشتباه نمی کنی؟🤥
-کاملا.
☀️برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات☀️
🍓اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🍓
🎀 با ما همراه باشید🎀
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌱هوالصابرالغفّار🌱
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-پنجاه و هفتم
-این جمعه،تو و پدربزرگت،میهمان من خواهید بود.امیدوارم دعوتم را قبول کنید!🍂❤️
این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانهء ابوراجح بروم.شاید می توانستم ریحانه را ببینم.می دانستم بین من و ریحانه،دیوار بلندی است که هر رخنه ای در آن،ناممکن بنظر می رسید،اما نمی دانم چرا ته دلم روشن بود.تا جمعه،چهار روز مانده بود.از دعوت ابوراجح خوش حال شدم.😍🖐🏻
-با کمال میل دعوت شما را می پذیرم.پدربزرگم مثل همیشه از دیدن شما خوش حال می شود.🌹
دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانهء صفوان بودیم.به او که تند و بلند گام برمی داشت،گفتم:(من تا نزدیکی خانه صفوان همراهی تان می کنم.سوالی دارم که باید جوابش را از شما بشنوم.)😃
-بپرس،اگر بدانم جواب می دهم.مرا ببخش که تند راه می روم!هرچه زودتر خانواده ای را از نگرانی دربیاورم بتر است.گوشم با توست.😁
-چرا امام زمان(عج) شما،شیعیانی را که در سیاه چال مرجان صغیر گرفتارند،نجات نمی دهد؟😢
انگار جواب را از پیش آماده داشت.بی درنگ گفت:(قرار نیست ایشان در هرکاری،دخالت مستقیم داشته باشند.ارادهء خداوند این است که مردم شرایط خود را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگی شان بکوشند😄.اگر غیر از این باشد،همه دست روی دست می گذارند و در انتظار کمک های مستقیم آن حضرت می نشینند.)🖐🏻😊
-این به معنای آن نیست که ایشان هیچ دخالتی در کارها ندارند.دخالت دارند،ولی معمولا احساس نمی شود.برای همین،آن حضرت را به خورشید پشت ابر،تشبیه کرده اند.گاهی خورشید را نمی بینیم، اما روشنایی و گرمای آن،هم چنان سبب ادامهء زندگی موجودات روی زمین است🙃.درمورد نجات شیعیان در بند،ممکن است آن امام مهربان به طور نا محسوس،مقدمه چینی کرده باشند.مطمإن هستی آن حضرت،در نجات صفوان و حماد،از سیاه چال،نقشی نداشته اند؟امیدوارم با دعای ایشان،مقدمات نجات بقیه هم فراهم شود!😉
🌾برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🌾
🌙اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم🌙
🍃با ما همراه باشید 🍃
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
❄️هوالوهاب❄️
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-پنجاه و نهم
ناهارمان ماهی بود.ام حباب ان را عالی درست می کرد.کم غذا خوردم . پدربزرگ گفت:(اگر قراراست ناهاری شاهانه در دارالحوکومه بخوری،بگو ما هم بیاییم !)
-با شکم پر که نمی توانم به سوارکاری بروم.😄🖐🏻
-مبارک است!نمایش تمام شد؟نوبت به سوارکاری رسید؟🤔
ام حباب گفت:(چه عیب دارد!قنواء می خواهد به شوهر آینده اش نشان دهد که سوارکار قابلی است.)☺️❤️
-موضوع قنواء و سوارکاری مهم نیست.مهم این است که برای روز جمعه به مهمانی دعوت شده ایم.
-مهمانی حاکم؟😃
-حاکم خرواری چند است؟
ام حباب گفت:(باید بگردم لباس مناسبی برای خودم آماده کنم.راستی،نگفتی که دعوتمان کرده.)😄❤️
-ابوراجح ازمان دعوت کرده.
پدربزرگ تکیه داد و نفس راحتی کشید.
-خداراشکر!حال و حوصلهء رفتن به دارالحکومه را ندارم،اما رفتن به خانهء ابوراجح و مصاحبت با او برایم شیرین و لذت بخش است.🌹✨
ام حباب لب ورچید و گفت:(حیف شد!من نمی توانم بیایم.همه اش تقصیر این آقاست!)😌🌹
به من اشاره کرد.پدربزرگ با بدگمانی گفت:(مثل این که اتفاقاتی افتاده که من خبر ندارم!)🤥🤷♀
-آن روز که حالم خوش نبود و در خانه ماندم،ام حباب بیچاره را به خانهء ابوراجح فرستادم تا خبری از ریحانه برایم بیاورد.حالا اگر ریحانه و مادرش،ام حباب را با ما ببینند🚶♀،می فهمند که من او را به آن جا فرستاده بودم.آن وقت ابوراجح متوجه می شود که من به دخرش علاقه دارم و از این که ما را به خانه اش دعوت کرده،پشیمان می شود.
ام حباب گفت:(حالا تا روز جمعه!از این ستون تا آن ستون فرج است.شاید خدا خواست و من هم آمدم و ریحانه را همان جا از پدرش برایت خواستگاری کردیم)🙃🌹.
این داستان ادامه دارد...🍃✨
🌳برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🌳
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
🍀با ما همراه باشید🍀
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
❤️هوالراغب❤️
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-شصتم
با دیدن قنواء نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم.موهایش را زیر دستاری که به سر پیچیده بود،پنهان کرده بود.با کمک سرمه،دوده و موادی که خودش سرهم می کرد،چین های مردانه به پیشانی و دو طرف بینی،و حالتی آفتاب سوخته به چهره اش داده بود.کسی با دیدن آن قیافه نمی توانست حدس بزند😄 با دختری روبه روست که چند خدمت کار،گوش به فرمانش هستند.
-حالت چطور است هلال؟از بانو قنواء چه خبر؟🤔
سوار بر دو اسب جوان و چابک،از راهی که پشت دارالحکومه بود،بیرون می رفتیم که گفت:( ساعتی قبل به دیدن حماد رفتم.او و پدرش را به زندان عادی منتقل کرده اند.طبق دستور من،آن ها را به حمام برده اند و لباس تمیزی پوشانده اند.آن قدر خوش حال شدم که انگشترم را به رییس زندان بخشیدم!)😉🖐🏻
-کنجکاو شدم بدانم چرا این قدر خوش حال شدی؟پرا می گویی به دیدن حماد رفتم؟انگار پدرش چندان اهمیتی ندارد!اتفاقی افتاده؟🤥
شانه بالا انداخت و اسبش را هی زد.
-حماد جوان زیبایی است.اگر حالا او را ببینی،باور نمی کنی همان موجود ژولیده و کثیف دیروزی باشد؛همان طور که کسی باور نمی کند من قنواء باشم.)
-این را که فهمیدی خوش حال شدی؟☺️
-راستش نمی دانم چرا.او را که دیدم،احساس خاصی به من دست داد.سابقه نداشت.😄🤷🏻♀
-امروز این حس به تو دست داد یا دیروز در سیاه چال؟
-بدجنسی نکن!با این سوال های آزاردهنده،می خواهی از بازی هایی که به سرت آوردم،انتقام بگیری.🙂
-اگر تو عاشق حماد شد باشی،خیالم تا حدی راحت می شود.دست از سر من برخواهی داشت و سراغ او خواهی رفت.من هم می روم سراغ کار و گرفتاری هایی که دارم.از طرفی دلم برایت می سوزد،چون داری وارد همان بن بستی می شوی که من شده ام.🙃این عشق ممنوع و بی سرانجام است.پدرت هرگز رضایت نخواهد داد با رنگ رزی شیعه که به جرم دشمنی با او به سیاه چال افتاده،ازدئاج کنی. 😉
این داستان ادامه دارد...🌾💫
🌨برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🌨
💎اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💎
🦚با ما همراه باشید🦚
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
✨هوالرّافع✨
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-شصت و چهارم
-راست می گویی.چیزهایی شنیده ای،ولی درست نشنیده ای.کسی که پشت دیوار،گوش می ایستد،نمی تواند همه گفته ها را خوب بشنود.اگر سوالی داری،از ابوراجح بپرس.😉
-او چیزی را از من مخفی نمی کند.شاید تو از ریحانه خواستگاری کرده ای و آن میهمانی برای همین است.
از سادگی اش خندیدم.😂
-تو که گفتی ابوراجح چیزی را از تو مخفی نمی کند؛پس چرا می گویی شاید؟
آرزو کردم که کاش میهمانی روز جمعه برای خواستگاری از ریحانه بود.خواستم به مسرور بگویم که از ریحانه خواستگاری نکرده ام و میهمانی روز جمعه،ارتباطی به این موضوع ندارد تا آن بیچاره را از نگرانی دربیاورم،ولی نگفتم.😄در آن لحظه نمی دانستم که صحبت کوتاه من با مسرور،چه فاجعه ای را به دنبال دارد.
قنواء و امینه مشغول بازی با دو تا میمون کوچک بودند.دیگر می دانستم که برای کار به دارالحکومه دعوت نشده ام.🙂
-خانم ها!امروز چه برنامه ای داریم؟
مثل دفعهء قبل،از راهروی نیمه تاریک گذشتیم.در چوبی کلفت،بر پاشنه چرخید.به حیاط زندان رسیدیم.رییس زندان،ما را به اتاق خودش راهنمایی کرد.🚶🏻
دقیقه ای بعد،صفوان و حماد با همراهی یکی از نگهبان ها وارد اتاق شدمد.با ورود آن ها،رییس زندان برخاست و گفت:(اگر اجازه بدهید،شما را تنها می گذاریم.)🙂🖐🏻
او و نگهبان بیرون رفتند.صفوان،مرد چهار شانه و خوش رویی بود.مرا در آغوش کشید و تشکر کرد.حماد هم همین کار را کرد و مثل پدرش با کنجکاوی به من خیره شد.معلوم بود می خواستند بدانند من کیستم و برای چه به آن ها کمک کرده ام.روی سکو گوشه اتاق نشستم.ظرفی از میوه و خرما کنارمان بود.صفوان آهی کشید و گفت:(از شما متشکرم که ما را از سیاه چال نجات دادید😊،اما وقتی به دوستانم فکر می کنم که در آن شرایط سخت به سر می برند،نمی توانم خوش حال باشم.کاش حداقل می توانستم این میوه و خرما را به دهان آن ها برسانم!)😄
این داستان ادامه دارد...🌼💫
🍀برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🍀
💎با ما همراه باشید💎
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌅هوالمصمّم🌅
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-شصت و پنجم
قنواء به شوخی گفت:(اگر خیلی ناراحت هستید،شما را به آن پایین بر می گردانیم).
حماد گفت:(من حاضرم به سیاه چال برگردم تا در عوض،پیرمرد بیماری که آن جاست،آزاد شود.)
حماد چهره ای مصمم و گیرا داشت.قنواء ازش پرسید:( راستی این کار را می کنی؟).🙂
-من هنوز می توانم سیاه چال را تحمل کنم،ولی آن پیرمرد نمی تواند.خدا می داند چقدر دلم می خواهد کند و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش بر می داشتند و پس از بردنش به حمام،لباسی تمیز می پوشاندند و نزد بستگانش می بردند.😃
صفوان صحبت را عوض کرد و روبه من و قنواء گفت:(ما چطور می توانیم بزرگواری شمارا جبران کنیم؟)✨🔥
خطاب به من ادامه داد:(ما خوش شانس بودیم که شما به طور غیرمنتظره به سیاه چال آمدید و در فضای نیمه تاریک،میان آن همه زندانی که قیافه هایشان فرق کرده،حماد را شناختید!)😄❤️
گفتم:( به جای این حرف ها،بگذارید بانو قنواء ماجرای دیروز را برایتان تعریف کند،شنیدنی است!)😉
قنواء پرسید:( کدام ماجرا؟اسب سواری یا رفتن به حمام ابوراجح؟)
با شنیدن نام ابوراجح،صفوان و حماد یکّه خوردند.
-رفتن به حمام ابوراجح را تعریف کن.
به صفوان گفتم:(ابوراجح از دوستان مورد اطمینان من است.مرد درست کاری است.در بازار،حمام دارد.)☺️
صفوان سری تکان داد و لبخند زد.توانسته بودم به او بفهمانم که با توصیهء ابوراجح به سراغ آن ها رفته ام.گفت:( نامش را شنیده ام.از او به نیکی یاد می کنند.)😄🌹
حماد آن قدر باهوش بود که منظور من و پدرش را بفهمد.گفت:( شنیده ام در حمامش،دو پرندهء سفید و زیبا دارد.)
قنواء گفت:( من هم وصف زیبایی آن دو پرنده را شنیده بودم.دیروز بالاخره موفق شدم آن ها را ببینم.)
حماد با تعجب پرسید:(یعنی به حمام رفتید و آن ها را دیدید؟)😳
-بله.😊
-اما آن جا که حمام مردانه است.
قنواء خوش حال از آن که توانسته بود علاقهءشان را جذب کند،با آب و تاب،همهء آن چه را که اتفاق افتاده بود،تعریف کرد.🔥
از زندان که بیرون آمدیم،قنواء پرسید:( نظرت دربارهء حماد چیست؟)
گفتم:( پدرش مثل ابوراجح،انسان درست کاری است.حماد هم فرزند چنین پدری است.)🙂🖐🏻
-و البته اگر حسادت نمی کنی،خوش قیافه است.چشم هایش حالت قشنگی دارد که من دوست دارم!).🙂♥️
این داستان ادامه دارد...💎🦋
🌾برای سلامتی و تعجبل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🌾
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🍃
⭐️با ما همراه باشید⭐️
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
💐هوالشکور💐
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-شصت-ششم
با حرف های قنواء به این فکر افتادم که ریحانه پس از شنیدن خبر سلامتی حماد و خلاص شدنش از سیاه چال،چقدر خوش حال شده.برایم دردآور بود که ریحانه بخاطر نجات حماد،از من سپاس گزار باشد،احتمال می دادم در میهمانی روز جمعه،به این خاطر از من تشکر کند و بخواهد از وضع و حال حماد برایش بگویم.اگر به او می گفتم که حماد سالم و سرحال است،فکر می کرد خوابش به تعبیر شدن نزدیک شده.از دلم گذشت☺️:( آیا تقدیر این است که خواب او با کمک من،تعبیر شود و به همسر دل خواهش برسد؟)😊
به خودم نهیب زدم:( تو اگر به ریحانه علاقه داری،باید خوش حالی و سعادت او برایت از هرچیز دیگر،مهم تر باشد.این خودپرستی است که او را تنها به این شرط،خوش بخت بخواهی که با تو ازدواج کند.اگر او با حماد به سعادت می رسد،باید به ازدواج آنها راضی باشی.)😄❤️
در دل به خدا گفتم:( بگذار کارهایم فقط برای رضای تو باشد.توهم مرا به آن چه رضای توست،راضی و خوش حال کن!)🙂🖐🏻
امینه از کنار نرده های طبقهء دوم،دست تکان داد.منتظر ما بود و میمون ها را در بغل داشت.خواستم بروم که قنواء گفت:( حالا وقت آن است که واقعیت را به تو بگویم.)☺️
وارد اتاقی که شدیم،روی سکو نشستم.خسته شده بودم.
-امیدوارم نمایش تازه ای در کار نباشد.باور کنید اصلا حالش را ندارم!
قنواء نیز نشست.امینه را کنار خود نشاند و دستش را در دست گرفت.🖐🏻
-حق با توست.آن چه در این چند روز شاهدش بودی،یک نمایش بود.وزیر،مرد جاه طلبی است.سعی کرده پسرش را عین خودش بار بیاورد.تا حدس هم موفق شده.رشید و امینه به هم علاقه دارند.امینه دختر یتیمی است که در خانهء وزیر بزرگ شده و آن جا خدمت کاری کرده.پنج سال پیش،من به امینه علاقه مند شدم🙂♥️.وزیر با من موافقت کرد که امینه با من زندگی کند و ندیمه ام باشد.رشید با این کار موافق نبود.پدرش او را متقاعد کرد که امینه به دردش نمی خورد و باید به فکر ازدواج با من باشد.😉ازدواج من و رشید،کامل به نفع وزیر است.با این پیوند،موقعیت او نزد پدرم تضمین می شود و رشید به ثروت و قدرت می رسد.☺️
قنواء لحظه ای امینه را به سینه فشرد و ادامه داد:( این حرف ها را امینه به من گفت.من هم تصمیم گرفتم،با یک نمایش،وزیر و پسرش را سرجایشان بنشانم همه را دست بیندازم.باید وانمود می کردم که به جوانی لایق و زیبا،علاقه دارم و می خواهم با او ازدواج کنم.تو را برای این نقش در نظر گرفتم.😄تو هم ثروت مند و زیبا بودی و هم از خانواده ای اصیل و خوش نام.✨🌱
این داستان ادامه دارد...🌸🌿
🌙برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🌙
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌺
😇با ما همراه باشید😇
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌈هوالخیرٌحافظاً🌈
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-شصت-هشتم
با دست پاچگی به قنواء گفتم:(خواهش می کنم کمک کن!مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.)
-مسرور دیگر کیست؟چی شده؟😕
به کنار پنجره آمد.مسرور را که به طرف در خروجی می رفت،نشانش دادم.
-مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم.شاگرد ابوراجح است.😄
-حالا چرا نگرانی؟آمدنش به دارالحکوممه چه اهمیتی دارد؟
-یکی را بفرست او را برگرداند.باید بفهمم برای چه به این جا آمده.اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده،پس چرا کسی خبرم نکرده؟🤥
-احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد.
-نمی دانم چرا دیدن او این جا،نگرانم کرده.آدم قابل اطمینانی نیست.کارهایش مشکوک است.خواهش می کنم یک کاری بکن.🚶🏼
قنواء قبل از آن که با قنواء بیرون برود،گفت:( آرام باش!لازم نیست او را برگردانیم.یکی را میفرستم تا از نگهبانی بپرسد.🙃🔥
-از هردوی شما ممنونم.🙂🖐🏿
آن ها رفتند.نتوانستم توی اتاق بمانم.آمدن مسرور به دارالحکومه،معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید.دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه،نمی توانست آن قدر متعجبم کند.😳
قنواء و امینه برگشتند.امید داشتم بخندند و مرا به خاطر وحشت بیهوده ام،دست بیندازند،اما چهرهءشان جدی بود.قنواء گفت:( نگهبان ها می گویند که مسرور با وزیر کار داشتهومسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.:) 🌹
امینه گفت:( موفق هم شده با وزیر صحبت کند.)
دل شوره ام بیشتر شد.به قنواء گفتم:( حق داشتم نگران شوم!یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم.حس بدی دارم.)😢
-چیزی از وزیر دستگیرمان نمی شود.باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت:( او معمولا همراه پدرش است و در کارها کمکش می کند.)😄♥️
این داستان ادامه دارد...🍓☀️
🔮برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🔮
🎀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🎀
❤️با ما همراه باشید❤️
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌌هوالغفور🌌
#رویای-نیمه-شب🌠🌜
#قسمت-هشتادهشتم
وزیر دست هایش را روی سینه درهم انداخت و گفت:( نمی توانم این اجازه را بدهم.او قصد جان پدرتان را دارد.شما می خواهید او به مقصودش برسد؟)
-نمی توانی جلوی مارا بگیری.برو کنار،وگرنه برای همیشه دشمنت خواهم بود!
-کاری نکنید پدرتان مجبور شود مدتی شما را در اتاقکی زندانی کند؛اتاقی نیمه تاریک و پرازموش.
-از یک دندگی من خبر داری!کاری نکن مجبور شوی مرا نیز به کشتن دهی و یا من مجبور شوم داد و هوار به راه بیندازم و جلوی نگهبان ها آبرویت را ببرم.
وزیر دست ها را بالا برد و به پاهایش کوبید.
-بسیار خوب.یادت باشد خودت خواسته ای!حالا که این طور است،من هم با شما می آیم.
وزیر روبه پسرش کرد و گفت:( توهم با ما بیا.می توانی قدری تفریح کنی.)
وزیر خبر نداشت که رشید همه ی ماجراهای پشت پرده را برای من و قنواء تعریف کرده.رشید برای همین مضطرب بود و با بی میلی قدم برمی داشت.طوری که پدرش نشنود به او گفتم:( جان چند بی گناه در خطر است.اگر ساکت بمانی،خداوند هرگز تو را نمی بخشد.تصمیم خودت را بگیر!امتحان سختی در پیش داری.)
آهسته به من گفت:( چرا برگشتی؟واقعا ابلهی!)
با لبخند گفتم:( یا همه می میریم یا همه نجات پیدا می کنیم.گاهی فرار یا سکوت دست کمی از خیانت یا جنایت ندارد.)
خلوت سرای حاکم،زیباترین جای دارالحکومه بود.حاکم روی تختی بزرگ به بالش های ابریشمی تکیه داده بود.از این که مجبور شده بود ما را به حضور بپذیرد،ناخشنود بود.کنار تخت،پرده ای آویزان بود و شبحی از همسر حاکم در پشت آن دیده می شد.زیر پایمان بزرگ ترین فرش ابریشمی بود که تا آن موقع دیده بودم.
قنواء قویی را که در دست داشت،آرام در حوض رها کرد.قوی دیگر را از من گرفت و به طرف حاکم رفت.گوشه ی تخت نشست و گفت:( نگاهش کنید پدر!هیچ پرنده ای این قدر ملوس و زیبا نیست.)
چشم های حاکم از خوش حالی درخشید،اما بدون آنکه خوش حالی اش را نشان دهد،گفت:( این یکی را هم در حوض رها کن.بعدا به اندازه کافی فرصت دارم تماشای شان کنم.)
قنواء لبخند نمکینی زد و به من اشاره کرد که قو را بگیرم و در حوض رها کنم.پیش رفتم .قو را گرفتم و در حوض رها کردم.حاکم اشاره کرد که از جلوی حوض کنار برویم.همه کنار رفتیم.حاکم لبخندی زد.
حدسم درست بود.حاکم با دیدن قوها،کمی نرم شده بود.حاکم پاهایش را از تخت آویزان کرد و ایستاد.
این داستان ادامه دارد...🌺🌿
🌙برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی و فرجه الشریف صلوات🌙
💎اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌊با ما همراه باشید.🌊