eitaa logo
دختران‌حریم‌حوراء
1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
260 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هوالستّارالعیوب❤️ 🌠🌜 و یکم _برای من تجربهء تازه‌ای است،اما می‌دانم عشق‌،بدون آن که اجازهء ورود بگیرد،هجوم می‌‌آورد.هرچه هست،هیجان انگیز است.احساس خوبی دارم!🙂❤️ عبور از پل با اسب،لذت‌بخش بود.خوش‌حال شدم که کسی به ما توجهی نداشت.🤥 قنواء پرسید:(سواری را کی یاد گرفته ای؟)😉 _در نوجوانی. _شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد.او پسر ندارد.من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی،جای خالی‌اش را در زندگی پدرم پر کنم.☺️ _پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دشمنی دارد.اما تو به دو شیعه کمک کردی.خدا کند نفهمد! _ولی مادرم نه تنها راضی نیست،بلکه به اهل بیت علاقه دارد.😄❤️ _مگر می‌شود چنین زن و شوهری باهم زندگی کنند؟🙃 _کار آسانی نیست.مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است،ولی معمولا مجبور است ساکت بماند.😔 _وزیر هم ناصبی است؟ _نمی‌دانم فکر نمی‌کنم. _در بازار،مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح.حمام زیبایی دارد.شیعه است.من تا به حال مردی چنین خوب و درست‌کار ندیده‌ام.💥چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آن‌جا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.🌈✨ _شنیده ام پرنده های قشنگی اند.کاش می‌توانستم آن ها را ببینم!😁 _قوها توی حوض رخت‌کن هستند.ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقهء زیادی دارند.ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آن ها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند.وزیر به بهانه‌ای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره،روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم تهدیدش کرد و رفت🙂🚶.این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.😄❤️ این داستان ادامه دارد‌...☘🍃 💎برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات💎 💝اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم💝 ⚡با ما همراه باشید⚡ ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @harime_hawra ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
🌻هوالقادر🌻 🌠🌜 و دوم قنوا قبل از آن که اسبش را به تاخت درآوردگفت:مذهب وزیر،مقام پرستی است.او هرکاری می کند تا هم چنان وزیر بماند.پسرش "رشید" را واداشته تا مثل او فکر کند😊.وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود.و حالا از اینکه مرا با جوان زیبا و ثروتمندی مثل هاشم می بینند،خوش شان نمی آید.😄 قنوا گفت:حالا که خودم را به شکل پسرها درآورده ام،دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.🤓 _به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم.پاهه را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد.🤥🚶 خوش بختانه ابوراجح در حمام نبود.قنوا سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت:برو بیرون و مواظب اسب ها باش!☺️ مسرور سری تکان داد و رفت.قنوا کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد.😄👀 _این دو پرنده زیباتر از آنچه هستند که فکرش را می کردم. بودن قنوا در آنجا کار درستی نبود.اگر ابوراجح از راه می رسید،قنوا را می شناخت و از این که او را به حمام آورده بودم،آزرده خاطر می شد.😒 _بهتر است برویم.ما نباید به این جا می آمدیم.😉 قنوا ایستاد و گفت:تو گفتی میخواهی سیاه چال را ببینی،خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم.حالا من خواسته ام به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای.این جا که بدتر از سیاه چال نیست😄. _من هم با تو به سواری رفتم.🌹 _خوب گوش کن!من در عوض نجات حماد و صفوان از سیاه چال ،این دو چرنده را می خواهم‌.تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری.بهایشان را هرچه باشد،می پردازم.😉 _فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند. _هرچیزی قیمتی دارد.ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آن ها را به من بدهد.😉😄 این داستان ادامه دارد...🌸🌾 🌟برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🌟 💗با ما همراه باشید💗 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @harime_hawra ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════
🌷هوالمحمود🌷 🌠🌜 و سوم پرده راهرو را بالا گرفتم.🙂🚶 _نمی خواهم ابوراجح ما را با هم این‌جا ببیند.می روم سری به پدربزرگم بزنم.اگر می خواهی،همین‌جا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن‌👌🔥.گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند. از حمام بیرون آمدم.مسرور مشغول نوازش اسب ها بود.قنواء هم آمد.با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار،اسبش را به چرخیدن واداشت.مسرور با وحشت خود را کنار کشید.😱 افسار اسب دیگر را به قنواء دادم و به مسرور گفتم:نام این جوان،هلال است.به دستور اربابش به این‌جا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد،حالا که ابوراجح نبود، باید دست خال برگردد.😕 مسرور به قنوا گفت:ابوراجح قوهایش را به وزیر نداد.ارباب تو که جال خود را دارد! قنواء گفت:ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام،حرف نزن.🤥 رو به من گفت:ما هرچه را بخواهیم،صاحب می شویم.شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.☺️ از طرف کوچه که خلوت بود،راه افتاد برود.گفتم:خواهیم دید. من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم.😄♥️ به مسرور گفتم:در این باره چیزی به ابوراجح نگو.بگذار هلال خودش با او صحبت کند.🌹 _یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟ برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند،بله.😊 می خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت.نگاه خیره ام را که دید،آستینم را رها کرد.من من کنان پرسید:موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟🤔♥️ _از کجا باخبر شده ای؟🤥 _از ابوراجح چیزهایی شنیدم😄. این داستان ادامه دارد...💛 برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🍃💐 💞با ما همراه باشید💞 ╔════🍭🌸═══╗ ♡ @harime_hawra ♡ ╚═══🌈🧚🏼‍♀════