❤️هوالستّارالعیوب❤️
#رویای_نیمه_شب🌠🌜
#قسمت_شصت و یکم
_برای من تجربهء تازهای است،اما میدانم عشق،بدون آن که اجازهء ورود بگیرد،هجوم میآورد.هرچه هست،هیجان انگیز است.احساس خوبی دارم!🙂❤️
عبور از پل با اسب،لذتبخش بود.خوشحال شدم که کسی به ما توجهی نداشت.🤥
قنواء پرسید:(سواری را کی یاد گرفته ای؟)😉
_در نوجوانی.
_شش ساله بودم که پدرم کره اسبی به من داد.او پسر ندارد.من سعی کردم با یاد گرفتن سوارکاری و تیراندازی،جای خالیاش را در زندگی پدرم پر کنم.☺️
_پدرت ناصبی است و با اهل بیت پیامبر(ص) و شیعیان دشمنی دارد.اما تو به دو شیعه کمک کردی.خدا کند نفهمد!
_ولی مادرم نه تنها راضی نیست،بلکه به اهل بیت علاقه دارد.😄❤️
_مگر میشود چنین زن و شوهری باهم زندگی کنند؟🙃
_کار آسانی نیست.مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است،ولی معمولا مجبور است ساکت بماند.😔
_وزیر هم ناصبی است؟
_نمیدانم فکر نمیکنم.
_در بازار،مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح.حمام زیبایی دارد.شیعه است.من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیدهام.💥چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوی زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.🌈✨
_شنیده ام پرنده های قشنگی اند.کاش میتوانستم آن ها را ببینم!😁
_قوها توی حوض رختکن هستند.ابوراجح و مشتری ها به این دو پرنده علاقهء زیادی دارند.ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آن ها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شده اند.وزیر به بهانهای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره،روی زمین افتاد و از بینی اش خون جاری شد.بعد هم تهدیدش کرد و رفت🙂🚶.این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بی احترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.😄❤️
این داستان ادامه دارد...☘🍃
💎برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات💎
💝اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم💝
⚡با ما همراه باشید⚡
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌻هوالقادر🌻
#رویای_نیمه_شب🌠🌜
#قسمت_شصت و دوم
قنوا قبل از آن که اسبش را به تاخت درآوردگفت:مذهب وزیر،مقام پرستی است.او هرکاری می کند تا هم چنان وزیر بماند.پسرش "رشید" را واداشته تا مثل او فکر کند😊.وزیر دلش می خواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطه اش با پدرم محکم تر شود.و حالا از اینکه مرا با جوان زیبا و ثروتمندی مثل هاشم می بینند،خوش شان نمی آید.😄
قنوا گفت:حالا که خودم را به شکل پسرها درآورده ام،دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.🤓
_به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم.پاهه را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چله کمان رها شود به حرکت درآمد.🤥🚶
خوش بختانه ابوراجح در حمام نبود.قنوا سکه ای به طرف مسرور انداخت و گفت:برو بیرون و مواظب اسب ها باش!☺️
مسرور سری تکان داد و رفت.قنوا کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد.😄👀
_این دو پرنده زیباتر از آنچه هستند که فکرش را می کردم.
بودن قنوا در آنجا کار درستی نبود.اگر ابوراجح از راه می رسید،قنوا را می شناخت و از این که او را به حمام آورده بودم،آزرده خاطر می شد.😒
_بهتر است برویم.ما نباید به این جا می آمدیم.😉
قنوا ایستاد و گفت:تو گفتی میخواهی سیاه چال را ببینی،خودم را به خطر انداختم و همراهی ات کردم.حالا من خواسته ام به اینجا بیایم و قوها را ببینم و تو مرا همراهی کرده ای.این جا که بدتر از سیاه چال نیست😄.
_من هم با تو به سواری رفتم.🌹
_خوب گوش کن!من در عوض نجات حماد و صفوان از سیاه چال ،این دو چرنده را می خواهم.تو باید از ابوراجح بخری شان و برایم بیاوری.بهایشان را هرچه باشد،می پردازم.😉
_فراموش نکن که این قوها فروشی نیستند.
_هرچیزی قیمتی دارد.ابوراجح خوشحال می شود که مثلا صد دینار بگیرد و آن ها را به من بدهد.😉😄
این داستان ادامه دارد...🌸🌾
🌟برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🌟
💗با ما همراه باشید💗
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════
🌷هوالمحمود🌷
#رویای_نیمه_شب🌠🌜
#قسمت_شصت و سوم
پرده راهرو را بالا گرفتم.🙂🚶
_نمی خواهم ابوراجح ما را با هم اینجا ببیند.می روم سری به پدربزرگم بزنم.اگر می خواهی،همینجا بمان و وقتی ابوراجح آمد با او صحبت کن👌🔥.گرچه می دانم او قوهایش را با صندوقچه ای از طلا و جواهر هم عوض نمی کند.
از حمام بیرون آمدم.مسرور مشغول نوازش اسب ها بود.قنواء هم آمد.با بی اعتنایی سوار اسبش شد و با حرکت افسار،اسبش را به چرخیدن واداشت.مسرور با وحشت خود را کنار کشید.😱
افسار اسب دیگر را به قنواء دادم و به مسرور گفتم:نام این جوان،هلال است.به دستور اربابش به اینجا آمده تا این دو اسب را بدهد و قوها را بگیرد،حالا که ابوراجح نبود، باید دست خال برگردد.😕
مسرور به قنوا گفت:ابوراجح قوهایش را به وزیر نداد.ارباب تو که جال خود را دارد!
قنواء گفت:ساکت باش و تا چیزی نپرسیده ام،حرف نزن.🤥
رو به من گفت:ما هرچه را بخواهیم،صاحب می شویم.شما به زودی این قوهای زیبا را در حوض اربابم که با سنگ یشم ساخته شده خواهید دید.☺️
از طرف کوچه که خلوت بود،راه افتاد برود.گفتم:خواهیم دید.
من و مسرور دور شدن او را با آن دو اسب زیبا نگاه کردیم.😄♥️
به مسرور گفتم:در این باره چیزی به ابوراجح نگو.بگذار هلال خودش با او صحبت کند.🌹
_یعنی قوها این قدر ارزش دارند؟
برای کسانی که نمی دانند با ثروت فراوانشان چه کنند،بله.😊
می خواستم بروم که مسرور آستینم را گرفت.نگاه خیره ام را که دید،آستینم را رها کرد.من من کنان پرسید:موضوع مهمانی روز جمعه چیست؟🤔♥️
_از کجا باخبر شده ای؟🤥
_از ابوراجح چیزهایی شنیدم😄.
این داستان ادامه دارد...💛
برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🍃💐
💞با ما همراه باشید💞
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════