⛅️هوالستارالعیوب⛅️
#رویای_نیمه_شب 🌠🌜
#قسمت_صدویازدهم
حوصلهء حرفهایش را نداشتم.
_نه.🙂
_منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و به تو علاقه دارد!
گفتم:( ساکت باش!او منتظر خواستگاری حماد است.)😄✨
امّحباب وا رفت و گفت:( مگر ممکن است؟)
از پله ها بالا رفتم و صبر کردم نالهکنان و نفسزنان به من برسد.✨🌸
_پیش از آنکه بیایی،داشتیم حرف میزدیم.اگر به من علاقه داشت،هرطور بود،اشارهای میکرد. ایستاد و عقبگرد کرد.
_اگر حرفم را قبول نداری،طوری نیست.الان میروم از خودش می پرسم و تکلیف تو را روشن میکنم.مرگ یکبار،شیون هم یکبار.اینجوری که نمیشود.🤥🌱
پله ها را پایین آمدم و راهش را سد کردم.
_کجا با این عجله؟
کنارم زد تا پایین برود.😗
_تو قبولم نداری،خودم که خودم را قبول دارم. یککلمه ازش میپرسم: این هاشم بدبخت را میخواهی یا نه؟یک کلام،ختم کلام😊.
این همه مقدمه چینی که نمیخواهد.پس این همه وقت داشتید حرف می زدید،چی بلغور می کردید؟)
دستش را گرفتم و مجبورش کردم بایستد.کمک کردم دوباره از پلهها بالا برود.😭
_گوش کن امّحباب! الان وقت این حرفها نیست.میوه را نباید قبل از رسیدن چید.آن هم با وجود پیرزن مزاحمی که توی مطبخ است.بهنظر من که همین حالا وقتش است.وقتی ابوراجح و دخترش از این خانه رفتند که دیگر فایدهای ندارد. یادت رفته مرا به زور به خانهءشان فرستادی تا خبری از ریحانه بیاورم؟!حالا خدای مهربان،آنها را به خانهءمان آورده.باورت میشود!😉🔥
برای دلداری خودم گفتم:( باید به خواست خدا راضی باشیم.اگر ریحانه با دیگری سعادتمند میشود،لابد من هم با یکیدیگر خوشبخت میشوم.تو این را قبول نداری؟)😕💫
امّحباب گفت:( من قبول دارم،ولی تو را نمیدانم.)
بدون اینکه منتظر جواب من بماند،به اتاق زنها رفت.😄🚶🏿♀
🍓این داستان ادامه دارد...🍓
🌼برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امامزمان عجلالله تعالی و فرجهالشریف صلوات🌼
☀️اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم☀️
⭐️با ما همراه باشید⭐️
☄@harime_hawra☄