#قصه_سنگ...
✍روز نهم به غروب رسیده است.حسین در خیمه نشسته است
✍چطورفردا آن جماعت،این اهل دلان را میکشند.!کاش سنگ قدرت اشک ریختن داشتند
✍صحرا یکپارچه سکوت است.جز تسبیح کائنات صدایی نیست.یسبح لله ما فی السموات والارض
✍صدایی سکوت صحرا راشکست.♨️خواهر زادگانم کجایند؟عباس،عبدالله،جعفر،عثمان
فرزندان ام البنین با شما هستم
✍✳️شمر است.چه می خواهد؟!
✍🍀شمر از قبیله بنی کلاب است که برادر.مادر عباس هم از آن قبیله ست.زنان قبیله را خواهر صدا میزنند.شاید آمده آخرین بار آنها را ببیند!
✍✳️عجب.مثلا مهربان شده؟شمر کمر بسته است برای کشتن حسین.حالا دلش تنگ شود برای فرزندان خواهر😏
✍♨️آهای!می خواهم عباس را ببینم
✍حسین چقدر لطیف است.کاش من سنگ صبورش بودم واو حرف میزد برایم
✍✨عباسم،شمر آدم فاسقی است،اما دارد صدایت میزند،ببین چکارت دارد
✍عباس به امر حسین سوار بر اسب رفت
✍🌙چه میخواهی شمر؟
✍♨️تو خواهر زاده منی.برایت امان نامه اورده ام.
✍🌙نفرین خدا بر تو وامان نامه ات.ما در امان باشیم وفرزند پیامبر در ناامنی!دستت بریده بادتو میخواهی ما حسین را رها کنیم؟
✍گویا شمر برگشت
✍عباس آمد.حسین برای قامت رعنایش بال گشوده است.چه لذتی دارد در آغوش شانه های حسین باشی.حسین عباس را بوسید
✍خورشید تاسوعا به غروب نشست