eitaa logo
دختران‌حریم‌حوراء
1هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
260 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌳 از یک طرف موش ها در ساک لباس ما بالا و پایین می شدند😩 و لباس‌ها را می خوردند از یک طرف گنجشک ها روی سرمان فضله می‌ریختند😖. از طرفی هم فامیل به ما دهن کجی می‌کرد. در خانه باغی یک میز قراضه چوبی بود که ما از سر ناچاری وسایلمان را روی آن گذاشتیم😕. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت به بازار رفتم و یک پریمس «چراغی 💡که با نفت کار می کرد و سر و صدای زیادی داشت» و یک بخاری نفتی فوجیکا خریدم. از دردِ بی جایی پریمس را داخل توالت می‌گذاشتم وقتی می‌خواستم غذا درست کنم آن را داخل راهرو می کشیدم😇. بعضی وقت ها به تنگ می آمدم یک گوشه ای می نشستم و به یاد خانه تمیز و قشنگم در آبادان گریه می‌کردم. خانه‌🏠ای که دورتادور شمشاد سبز و باغچه پر از گل و سبزی بود. دیوارهای رنگ روغنی شده اتاق‌هایش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی برق⚡️ میزد آشپزخانه‌ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بزار و بردار می کردم در کمتر از یک ماه، صدام زندگی من و بچه هایم را شخم زد آواره و محتاج فامیلی شدیم😭 که تا قبل از آن جز خدمت و محبت ی در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس📚 و مشق عقب ماندند مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه می خوردند. زینب آرام و قرار نداشت اما سریع با وضعیت جدید کنار آمد🙃. هیچ وقت تحمل نمی کرد که وقتش بیهوده بگذرد. در کلاس‌های قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد🕌 نزدیک محل زندگیمان بود شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاس ششم زینب آقای شاهرخی بود زینب با علاقه😍 روی خطبه های حضرت علی کار می‌کرد. دخترهای فامیل جعفر حجاب درست وحسابی نداشتند☹️. زینب با آنها دوست می شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد. مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاسها رفتند آنها می‌دانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند. پس با رفتن به کلاس وقتشان پرُ می‌شد و چیزهایی هم یاد می‌گرفتند😌. مینا و مهری بیشتر به این نیت کلاس می رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال‌تر و علاقه💞 مند تر در کلاس‌ها شرکت می‌کرد. .... 👒 💌 🌾 ╔═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ جاده بسته شده بود قسمتی از جاده آبادان، ماهشهر دست عراقی‌ها بود😔 از راه زمین نمی‌شد آبادان رفت دو راه برای رفتن به آبادان بود یا از راه آبی و با لنج، یا از راه هوایی✈️ و با هلی‌کوپتر. برای من و خانواده ام هیچ فرقی نمی‌کرد که چطور و از چه راهی خودمان را به شهرمان برسانیم فقط می خواستیم برویم😇. وسایل مختصرمان را جمع کردیم هرکدام چیزی دست گرفتیم فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و پریمس و بخاری و چندتا قابلمه و کاسه و بشقاب🍽 همه اسباب زندگی ما بود. سر جاده ایستادیم تا یک مینی‌بوس🚌 از راه رسید راننده مینی‌بوس همراه با زن و بچه اش بود داستان ما را شنید👂 و دلش سوخت ما را سوار کرد و به ماهشهر برد. در ماهشهر ستادی به اسم ستاد اِعزام بود ستاد اعزام به کسانی که می‌خواستم به آبادان بروند برگه📄 عبور می داد آنجا رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم. مسئول ستاد اعزم گفت: خانم جنگه آبادان امنیت نداره😨 فقط نیروهای نظامی تو آبادان هستند همه مردم از شهر رفتن شهر خالی شده. خانواده ای اونجا زندگی نمیکنه😞. ستاد اعزم خیلی شلوغ بود مرتب عده ای می رفتند و می‌آمدند به مسئول ستاد گفتم یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی 🏡من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم. مسئول ستاد هیچ امکاناتی نداشت نمی‌توانست کاری برای ما بکند با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگه عبور بدهد.🙃 به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز بر گردیم مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین🌍 آبادان را ببوسد و ۷ بار دور خانه بچرخد انگار نه انگار که می‌خواستیم به داخل جهنم ☄برویم. آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی، بهشت ما بود حتی اگر آتش 🔥و گلوله روی آن می بارید، بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم.😍 ..... 💚 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🍁ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🍁ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸 🌼
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🍀 تمام مسیر زیر لب دعا🤲 خواندم و از خدا خواستم مارا سلامت به آبادان برساند ،وحشت کرده بودم اما نباید به روی خودم می آوردم😰 اگر اتفاقی پیش می‌آمد جعفر همه چیز را از چشم👀 می‌دید وقتی ساحل پر از نخل 🌴را از دور دیدم انگار همه دنیا را به من دادند در روستای چوبده از لنج⚓️ پیاده شدیم دختر ها روی زمین سجده کردند و خاک آبادان را بوسیدند در ظاهر سه ماه از شهرمان دور بودیم ولی این مدت برای همه ما چند سال گذشته بود.🙃 ظاهر آبادان عوض شده بود خیلی از خانه ها خراب شده بودند😖 در محله ها خبری 🔕از مردم خانواده‌ها نبود از آبادان شلوغ و شاد و پر رفت و آمد قبل از جنگ هیچ خبری نبود آبادان مثل شهر مرده ها شده بود تنها صدایی که همه جا شنیده می شد صدای خمپاره☄ بود سوار ۱ ریوی ارتشی شدیم و به سمت خانه🏠 مان رفتیم به خانه رسیدیم متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمنده‌ها در خانه ما هستند خبر🗣 نداشتیم مهران خانه ما را پایگاه بچه‌های بسیج کرده است او هم از برگشتن ما خبر نداشت در خانه باز بود شهرام داخل خانه🚪 رفت مهران از دیدن شهرام و من و مادرم و دخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم مات و متحیر شد او باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا 😤با دخترها و آوردن اسباب به رامهرمز ما برگشتیم بیچاره انگار دنیا روی سرش خراب شد😭 وقتی قیافه غم زده و لاغر تک تک ما را دید و فهمید ما از سر ناچاری مجبور به برگشتن شدیم و به رگ غیرتش برخورد که مادر و خواهرهایش این همه زجر کشیدند😠 .... 💕 💌 ☘ ╔═∞═๑ღ🍄ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🍄ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌸 با اسباب و اثاثیه ای مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم🙃 تا سوار لنج بشویم بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر📣 شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او، که هیچ کس نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد😌 گروهی از رزمنده‌ها منتظر سوار شدن به لنج بودند چند نفر گونی و طناب و کارتون همراهشان داشتند و می‌خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه 🏠شان را خارج کنند بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند ما با چرخ خیاطی فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم 😇یکی از آنها گفت شما اسباب و اثاثیه تان را به من بدید من کلید🔑 خونه ام رو به شما مید م برید آبادان و اثاثیه من را بردارید بابای مهران از خجالت مردم سرخ😡 شده بود با عصبانیت وسایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر بر ما ۶ تا زن 👩با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما ،سوار لنج⚓️ شدیم همه مسافرهای لنج مرد بودند علی روشنی پسر همسایه‌مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود وقتی او را دیدیم👁 دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم 🙂 اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر ☁️سیاهی آسمان را پر کرده بود از از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم اولین بار بود که سوار لنج می‌شدیم و می‌خواستیم یک مسیر طولانی را روی آب🌊 باشیم آن هم با تعداد زیادی مرد غریبه که نمی شناختیم در دلم آشوبی بود اما به رو نمی‌آوردم بابای مهربان هم قهر کرده بود😔 اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما می‌افتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را می‌دادم😕 دخترها چادر سر شان بود و بین من و مادرم نشسته بودند شهرام هم با شادی 🥳و شیطنت بین مسافرها می‌دوید آنها هم سر به سرش می گذاشتند شهرام خوشگل و خوش سر و زبان بود 😍او هنوز بچه بود و مثل دخترها غصه نمی خورد همه چیز برایش حکم بازی و سرگرمی داشت چند ساعت روی آب بودیم از روی شط باد سردی می آمد همه به هم چسبیده بودیم😖 شهرام هم سردش شد و خودش را زیر چادر من قایم کرد☺️ .... 💜 💌 🌟 ╔═∞═๑ღ🌻ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🌻ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨ 🦋 داخل کوچه نشستیم تا بسیجی ها از خانه 🏠خارج شدند و به مسجد رفتند از رفتن رزمنده‌ها خیلی ناراحت شدیم آنها خیلی از ما خجالت کشیدن.😰 خانه ما شبیه سربازخانه شده بود تمام فرش ها و رختخواب ها کثیف بود😵. معلوم بود که بسیجی‌ها گروه گروه به خانه ما می‌آمدند و بعد از استراحت می رفتند. از دور که نگاهشان کردم دلم شکست یاد مادرهایی افتادم که شب🌃 و روز منتظر جوانشان بودند. برای همه آنها دعا 🤲کردم خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما در خدمت جنگ بود خدا می دانست که ما جای دیگری را نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم و گرنه راضی به رفتن بسیجی‌ها از خانه نبودم. 😇 مینا و زینب داخل اتاق 🚪ها می چرخیدند و آنجا را مثل خدا طواف می کردند تا آن روز مادرم را آنقدر خوشحال ندیده بودم خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود 😩از یک عده پسر جوان خسته و گرسنه که برای استراحت می آمدند انتظاری غیر از این نبود. از ذوق و شوق 😍رسیدن به خانه‌مان من و مادرم سه روز تمام می‌شستیم و تمیز می کردیم آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود.😕 همه ملافه‌ها را شستم🙃 تا سه روز طناب رخت از سنگینی ملافه‌ها کمر خم کرده بود در و دیوار را از بالا تا پایین دستمال کشیدیم دوباره همان خانه همیشگی شد پر از زندگی و عشق😌. روی اجاق گاز قابلمه غذا می جوشید و بوی غذا خانه را پر می‌کرد درخت🌳ها و گل ها را هر روز از آب💧 سیراب می کردم. شب سوم بعد از سه ماه آوارگی در خانه خودم سر راحت روی بالش گذاشتم انگار که بر تخت پادشاهی خوابیدم.🙂 یاد خانه باغی پر از موش بدنم را میلرزاند با خودم عهد کردم که دیگر در هیچ شرایطی زیر بار منت هیچکس نروم. 😊 مینا و مهری برای کار به بیمارستان🏩 شرکت نفت رفتند تعدادی از دوستان و همکلاسی های قدیمی شان در آنجا امدادگری می‌کردند. مینا و مهری در اورژانس🚨 و بخش، مشغول بودند و از زخمی‌ها مراقبت می‌کردند. گاهی شب کار بودند و خانه نمی آمدند☹️. نمی‌توانستم با کار کردن آنها در بیمارستان مخالفت ❌کنم وقتی از زبان بچه ها می شنیدم که به خاطر خدا کار می کنند نمی‌توانستم بگویم حق ندارید برای خدا کار کنید. آرزویم بود که بچه هایم متدیّن و با ایمان باشند☺️ و برای رضای خدا کار کنند خدا را شکر دختر ها همین طور بودند🙌 .... 💗 💌 🌱 ╔═∞═๑ღ🌲ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🌲ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 💥 زینب دلش میخواست با آنها به بیمارستان 🏩برود ولی سن و سالش کم بود و بنیه و جثه لاغر و ضعیفی داشت.او آرام😨 نمی نشست هر روز صبح به جامعه معلمان که دو ایستگاه پایین تر از خانه🏠 ما بود می رفت.جامعه معلمان در زمان جنگ فعال بود. زینب به کتابخانه📚 می رفت و به کتابدار آنجا کمک میکرد . او دختر نترس و زرنگی بود صبح برای کار به آنجامی رفت و ظهر به خانه برمی گشت. 😌 گاهی وقت ها هم شهلا همراهش می رفت. جامعه معلمان با خانه ما فاصله زیادی نداشت .😊 آنها پیاده می رفتند و پیاده بر می گشتند. زینب سوم راهنمایی بود. شش ماه از سال میگذشت.بچه ها از درس و مشق عقب مانده بودند. 😕این موضوع خیلی من را عذاب میداد. دلم نمیخواست بچه هایم از زندگی عادی شان عقب بمانند. 😖 ولی راهی هم پیش پایم نبود. بعضی از روز ها به بیمارستان شرکت میرفتم و به مینا و مهری سر میزدم. از اینکه در خوابگاه پیش دوستانشان بودند خیالم راحت بود☺️. آنها کار های پرستاری و امدادگری مثل آمپول 💉زدن و بخیه کردن را کم کم یاد گرفتند. یک روز به بیمارستان رفته بودم با چشم 👁های خودم دیدم مرد عربی را که ترکش خورده بود به آنجا آوردند. آن مرد هیکلی درشت داشت و سر تا پایش خونی بود. با دیدن آن مرد خیلی گریه😭 کردم وبه خانه برگشتم تمام راه پیش خودم به دختر هایم افتخار👏 کردم. خدارا شکر کردم که دختر های من می توانند به زخمی های جنگ خدمت کنند. یکی از روز های بهمن 59 یک هواپیمای🛩 عراقی بیمارستان شرکت نفت را بمبباران کرد. مینا و مهری آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه معلمان خبر راشنید . وقتی به خانه آمد ماجرای بمبباران💣 را گفت. با شنیدن این خبر سراسیمه به مسجد وسراغ مهران رفتم . در حالی که گریه میکردم منتظر آمدن مهران بودم . مهران که آمد صدایم 🗣بلند شد وبا گریه گفتم :(مهران خواهرات شهید شدند....مهران گل بگیر تا روی جنازه خواهرات بذارم.... 😰مهران مینا و مهری رو با احترام خاک کن... .)😭 نمیدانستم چه میگویم. انگار فایز میخواندم و گریه میکردم . نفسم بند آمده بود. مهران که حال من را دید آرامم کرد و گفت:( مامان نترس نزدیک بیمارستان بمباران شده. مطمئن باش دخترا صحیح و سالمن🙃. به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده من خبرش رو دارم.) با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم. با اینکه رضایت👌 کامل داشتم دختر ها در بیمارستان کار کنند ولی بالاخره مادر بودم . بچه هایم برایم عزیز بودنند طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم😇. .... 💞 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ☂ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ☂ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ شب🌃 ها در تاریکی من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام کنار نور فانوس می نشستیم .صدای خمپاره ☄ها لحظه ای قطع نمیشد. شب ها سکوت بیشتر بود و صدا ها بلند تر به نظر می رسید.چند بار خانه 🏠های اطراف خمپاره خوردند . با وجود این خطر ها می خواستم در شهر خودم باشم. در خانه خودم راحت و راضی بودم😌 و حاضر بودم همه باهم کشته بشویم اما دیگر آواره نشویم. همیشه هم اعتقاد🤝 داشتیم که اگر میل خدا نباشید برگی از درخت نمی افتد. اگر میل خدا بود ما زیر توپ و خمپاره سالم میماندیم 🙃وگرنه که همان روز های اول جنگ کشته میشدیم. اسفند ماه مهرداد از جبهه 🛡آمد. مهران خبر برگشتن مارا به او داده بود. مهرداد لباس سربازی💂 تنش بود و یک اسلحه هم در دستش داشت. او با توپ پُر و عصبانی😠 به خانه آمد. تا خواست لب باز کند و دوباره مارا مجبور به رفتن کند مادرم او را نشاند و همه ماجرا های تلخ رامهرمز را برایش گفت. شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم خاطرات تلخشان 😕را تعریف کردند. مهرداد از شدت عصبانیت😡 سرخ شد. او از من و بچه ها شرمنده😔 بود و جوابی نداشت. مهران و مهرداد هنوز با ماندن ما در آبادان مخالف بودند. آن ها نگران توپ و خمپاره و بمباران💣 بودند. موادغذایی در آبادان پیدا نمی شد. آنها مجبور بودند خودشان مرتب نان🍞 و مواد غذایی تهیه کنند و برای ما بیاورند در منطقه ی جنگی تهیه ی مواد غذایی کار آسانی نبود. اول جنگ رزمنده ها در پایگاه های خودشان مشکل تهیه غذا داشتند ما هم اضافه شده بودیم😖. پسر ها هر روز نگران بودند که ما بدون نان و غذا نمانیم. مهران دوستی به اسم حمید یوسفیان داشت. خانواده حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند. حمید به مهران پیشنهاد کرد که با هم به اصفهان بروند و برای ما خانه ای اجاره کنند🤔. مهران همراه او به اصفهان رفت و در محله دستگرد اصفهان در خیابان چهل توت خانه ای برای ما اجاره کردند😇. خانواده حمید آدم های با معرفت و مومنی بودند.😍 آنها به مهران کمک کردند و یک خانه ی ارزان قیمت در محله دستگرد اجاره کردند. مهران به آبادان برگشت. دو ماه میشد که ما آبادان بودیم در این مدت برق نداشتیم☹️ و از شط استفاده میکردیم. از اول جنگ لوله آب تصفیه شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شتسشو و آبیاری باغچه بود برای خوردن و پخت و پز استفاده کنیم.🙃 با همه این سختی ها حاضر نبودم❌ برای بار دوم از خانه ام جدا شوم ولی مهران و مهرداد وجدان و غیرتشان اجازه نمیداد ما در شهر نظامی بمانیم🙂. زینب گریه😭 میکرد و اصرار داشت آبادان بماند او حاضر نبود به اصفهان برود. .... 🌙 💌 🎀 ╔═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🍃ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌝 مهران به زور💪🏻 و زحمت با ماندن مهری و مینا در بیمارستان آن هم با شرط و شروط راضی شده بود وقتی حال زینب را دید گفت همه دخترا باید برن اصفهان و مینا و مهری هم حق ماندن ندارند😠. مینا که وضع اینطوری دید و می دانست اگر کار بالا بکشد مهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنها را می‌گذارند😕 زینب را به اتاق برد و با او حرف 🗣زد. مینا به زینب گفت مامان، به تو و شهلا و شهرام وابسته تره مامان طاقت دوری تو رو نداره😩 تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی اگه بمونی از دَرسِت عقب میمونی اگه تو بنای مخالفت❌ رو بزاری و همراه ما به اصفهان بری مهران و مهرداد منو مهری را مجبور می‌کند که با شما بیایم اونوقت هیچکدوم نمیتونیم آبادان بمونیم و به شهرمون کمک کنیم 😔 باید کنارمامان بمونی تا مامان تنها نمونه. زینب که دختر مهربان 😊و فهمیده ای بود حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود زینب حرف مینا را قبول 🤝کرد با وجود علاقه زیادش برای ماندن در آبادان «که این علاقه💗 کمتر از علاقه مینا هم نبود» راضی به رفتن شد هر وقت حرف من وسط می‌آمد زینب حاضر ☝️بود. به خاطر من هر چیزی را تحمل می کرد. مینا به او گفت مامان به تو احتیاج داره زینب با شنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد 😌وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد کارهای زیادی برای من انجام دهد همیشه می‌گفت مامان وقتی بزرگ شدم تو رو خوشبخت 😍می کنم بعد از اینکه همه ما قبول کردیم مینا و مهری در آبادان بمانند مهران با هر دوی آنها شرط کرد که اولاً به هیچ عنوان از بیمارستان 🏩خارج نشوند و تنها جایی نروند دوماً مراقب رفتارشان باشند مهران در آبادان بود و قرار شد مرتب به آنها سر بزند و دورادور مراقبشان باشد 😉من دو دخترم را در منطقه جنگی به خدا سپردم به همراه مادر و بچه های کوچکتر راهی دستگرد اصفهان شدم دوباره همه ما با ساک های لباس 👕راهی شدیم تا با لنج به ماهشهر برویم چند تا تخم‌🥚مرغ آب‌پز و مقداری نان برای غذای بین راه برداشته بودم که بچه ها گرسنه نمانند زینب خیلی ناراحت و گرفته بود 😖چند بار از من پرسید مامان اگه جنگ تموم بشه بازم بر میگردیم؟ به نظرت چند ماه باید دور از آبادان بمونیم🤔؟ زینب می خواست مطمئن شود که راه برگشت با آبادان بسته نشده و بالاخره یک روز به شهرش برمی‌گردد😇. ..... 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🎀ღ๑═∞═╗ @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🎀ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌻 وقتی سوار لنج⚓️ شدم تازه جای خالی مینا و مهری پیدا شد سفر قبل همه با هم بودیم. جنگ چه بر سر من آورده بود از هفت تا اولاد سه تا برایم مانده بود🙃.بابای بچه ها هم که دور از ما مشغول کار بود. هر چقدر لنج از چوبده دور تر میشد بیشتر دلم میگرفت در خواب😴 هم نمی دیدم که سرنوشت ما این طوری رقم بخوره قلبم تکه تکه شده بود و هر تکه از قلبم گوشه‌ ای. مینا و مهری را به خدا سپردم مهران و مهرداد را هم .خدا در حق بچه‌هایم مهربانتر😊 از من بود . از خدا خواستم که چهارتا اولادم را را حفظ کند و سالم به من برگرداند .چند ساعت از حرکت ما گذشت و اخم بچه ها باز شد 😌و به حالت عادی برگشتند از همه بیخیال تر شهرام بود شاد بود و به هر طرف می دوید. تخم‌🥚مرغ‌ها را به بچه‌ها دادم که بخورند زینب و شهلا تخم‌مرغ‌ها را توی سر هم زدند تا ترک برداشت و پوستش را گرفتند و خوردن بچه ها می خندیدند و با هم شوخی می کردند😇 .از شادی آنها دل من هم باز شد خوشحال شدم که خدا خودش به همه ما صبر داد تا بتوانیم این شرایط سخت را تحمل کنیم. مادرم😍 مایه دلگرمی من و بچه‌هایم بود چارقد سفیدی زیر چادر سرش بود و با صورت گردش لبخند میزد به شهرام و شهلا زینب نگاه 👀می کرد .همه ما در انتظار آینده بودیم نمی‌دانستیم در اصفهان چه پیش می‌آید اما همه دعا 🤲می‌کردیم تجربه زندگی تلخ در رامهرمز برای ما تکرار نشود . مهران به کمک🙏 دوستش حمید یوسفیان در محله دستگرد یک خانه نیمه تمام اجاره کرد صاحبخانه قصد داشت با پولی💶 که از ما می گیرد ساخت خانه را تمام کند خانه دو طبقه داشت طبقه بالا دست صاحب خانه🏠 بود و قرار بود طبقه پایین را به ما بدهند. وقتی در روزهای سرد ❄️اسفند ماه به اصفهان رسیدیم هنوز بنایی خانه تمام نشده بود خانه در و پیکر نداشت و امکان زندگی در آنجا نبود ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه حمید یوسفیان برویم🙃. ..... 💞 💌 🎀 ╔═∞═๑ღ👒ღ๑═∞═╗          @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ👒ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 😍 خانواده حمید مثل ما جنگ زده بودند😔 و حال ما را می‌فهمیدند آنها خیلی به ما محبت می کردند وما خیلی خجالت میکشیدم😢 دلم نمی خواست سر سیاه زمستان و سرما مزاحم دیگران بشوم. مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود😇. اما چاره‌ای نداشتیم بیشتر از یک هفته مهمان مادر حمید بودیم با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام می گذاشتند و محبت کردند😊. شهلا و زینب در خانه حمید یوسفیان رویِ غذا خوردن نداشتند😕 ما در خانه خودمان سَر سفره با نامحرم نمی نشستیم. زینب و شهلا سر سفره خودشان را جمع می کردند و رودرواسی داشتند مدتی بعد به خانه🏠 جدید مان رفتیم و بعد از چند سال دوباره گرفتار مستاجری شدیم. در اصفهان مثل سال های اول زندگی دوباره باید کنار صاحب‌خانه زندگی می‌کردیم 😖در زمین های اطراف محله دستگرد خیار و گوجه و بادمجان کاشته بودند و دور تا دور زمین ها درخت های بلند توت 😋بود. حیاط خانه اجاره‌ای ما پوشیده از سنگ و ریگ بود فقط یک شیر آب 💧 داخل حوض کوچکی در وسط حیاط قرار داشت که ما در همان حوض ظرفهایمان رامی شستیم. خانه، آشپزخانه و حمام نداشت داخل پارکینگ آشپزی🥘 می‌کردم و بچه‌ها را هفته ای یکی دو بار به حمام عمومی شهر می بردم. چند روز به آخر سال و عید نوروز 🦋مانده بود زینب می‌گفت: ما عید نداریم شهرمان در محاصره عراقی ها است این همه🥀 شهید دادیم خیلی از مردم عزادارند حتی خواهر و برادرمان هم در جبهه اند. بعد از جاگیر شدن در خانه جدید زینب و شهلا شهرام را در مدرسه🏩 ثبت نام کردم دوست نداشتم بچه‌ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه از سال گذشته بود ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم😞 و سه ماه آخر سال را از دست بدهیم بچه ها باید همه تلاش خودشان را می کردند که در چندماه، کارِ یک سال را انجام دهند و قبول✅ شوند. ...... 💝 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🎊ღ๑═∞═╗          @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🎊ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🎀 مینا و مهری برای پیدا کردن خانه 🏠همراه پدرشان به شاهین شهر رفتند بچه‌ها محیط غیرمذهبی آنجا را که دیدند با خرید خانه در آنجا مخالفت کردند. 😕 شاهین شهر ۲۰ کیلومتر با اصفهان فاصله داشت و محیطش بسیار باز بود😱 طوری که دخترها توی کوچه و خیابان بدون حجاب دوچرخه‌سواری می‌کردند.😖 جعفر به خاطر هم کارهای شرکت نفتی و همشهری های جنوبی به خرید خانه در شاهین شهر تمایل داشت. مخالفت بچه ها هم تاثیری در تصمیمش نداشت.😇 بچه ها بعد از تمام شدن ماه مرخصی شان به آبادان برگشتند. جعفر و من چند روز برای انجام کارهای اداری و قانونی وام به تهران رفتیم و مادرم پیش بچه👼 ها بود. بعد از برگشتن از تهران بابای بچه‌ها خیلی سریع💨 یک خانه ۲۰۰ متری در خیابان سعدی، فرعی ۷ خرید و ما از محله دستگرد اصفهان به شاهین شهر اثاث کشی کردیم😌. بیشتر مردم شاهین‌شهر مهاجر بودند شرکت نفتی ها بعد از سال ها کار در مناطق گرم🥵 از مسجدسلیمان و امیدیه و اهواز برای دوره بازنشستگی به آنجا مهاجرت می‌کردند🙃. تعدادی از جنگ زده های خرمشهری و آبادانی هم بعد از جنگ به شاهین شهر رفتند. ظاهرش خوب و تمیز بود خیابان کشی های مرتب و فضای سبز 🌳قشنگی داشت اما جوّ مذهبی نداشت. بچه ها را در مدرسه🏩 های شاهین شهر ثبت نام کردم زینب کلاس اول دبیرستان بود که رشته علوم انسانی😍 را انتخاب کرد. می خواست در آینده به قم برود در حوزه درس بخواند و طلبه شود. انگیزه زیادی برای انجام کارهای فرهنگی در شاهین شهر داشت😉. جند ماه از رفتن ما به شاهین شهر می‌گذشت که بچه‌ها به مرخصی آمدند و باز دور هم جمع شدیم😊. با آمدن بچه ها خوشبختی🥳 دوباره به خانه برگشت چند روزی که بچه ها پیش ما بودند زینب مرتب می نشست و از آنها می‌خواست که از خاطرات مجروحان و🥀 شهدا برایش صحبت کنند. از لحظه شهادت شهدا از وضعیت بیمارستان آبادان و حتی خانه 🏠مان در آبادان.... ..... 🦋 💌 🎈 ╔═∞═๑ღ🎉ღ๑═∞═╗          @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🎉ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️ 🌷 در خانه جدید یک اتاق 🚪کوچک داشتیم که مادرم وسایلش را آنجا گذاشته بود و اتاق او بود. زینب مینا را که بیشتر حوصله حرف 🗣زدن داشت آنجا می برد و با دقت به خاطراتش گوش می‌کرد و همه حرف‌ها را جمله به جمله در دفترش می‌نوشت. زینب در خانه یا میخواند یا می‌نوشت 🖋یا کار می‌کرد اصلاً اهل بیکار نشستن نبود چند تا دفتر📒 یادداشت داشت. از کلاس‌های قرآن قبل از جنگ تا کلاس های اخلاق و نهج‌البلاغه در شهر رامهرمز و سخنرانی های امام و خطبه‌های نماز جمعه، همه را در دفتر می‌نوشت🙂. خیلی وقت ها هم خاطراتش را می نوشت اما به ما نمی‌داد بخوانیم 😕برنامه خودسازی آقای مطهر را هم جدول بندی کرده بود و بعد از دوسال مو به مو انجام می داد. ☺️ هر دوشنبه و پنجشنبه روزه می گرفت غذای ساده می خورد ساده می پوشید و به مرگ فکر می‌کرد.🤗 بعضی وقت ها چیزهای را برای ما تعریف می‌کرد یا میخواند گاهی هم هیچ نمی گفت. به مهری و مینا می گفت شما که تو جبهه این از خدا خواستین که شهید بشین🤔؟ تا حالا از خدا طلب شهادت کردین؟ بعد از اینکه این سوال را می پرسید خودش ادامه می داد: البته اگه آدم برای رضای خدا کار کنه توی رختخوابم بمیره شهیده.😌 با اینکه تحمل دوری از زینب را نداشتم ولی وقتی شوقش را برای رفتن به آبادان و کمک به مجروحان می دیدم حاضر بودم مینا مهری او را با خودشان ببرند😇. اما آن ها و همینطور مهران مخالف❌ بودند و زینب را بچه میدانستند در حالی که زینب اصلا بچه نبود و همیشه هم در کارهای خوب جلوتر از آنها بود. بعد از برگشتن بچه‌ها به آبادان باز ما تنها شدیم زینب در دبیرستان🏩 فعالیتش را از سر گرفت. به جامعه زنان و بسیج می‌رفت بعضی از کلاس‌ها را با شهلا می‌رفتند در مدرسه از همان ماههای اول گروه سرود و تئاتر تشکیل داد گروه تئاتر زینب، گروه سرود زینب و... 🙃 از زمان بچگی اش بامن روضه می آمد و برای حضرت زینب و امام حسین گریه😭 میکرد حس و حال و ‌حرف هایش به سنش نمی‌خورد. یک شب به من گفت: مامان من دوست دارم مثل 🌹حضرت زهرا 🌹تو جوونی بمیرم دوست ندارم که پیر بشم و بمیرم یا انقدر زنده بمونم که زندگیم پر از گناه بشه.😊 😍 🌿 💌 🎉 ╔═∞═๑ღ🎊ღ๑═∞═╗          @ harime_hawra ╚═∞═๑ღ🎊ღ๑═∞═╝ ‍ ‍ 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼 🌼🌸