🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سیزدهم
#رمان_روزانه😃📚
#دختران_حریم_حورا🎀
بعد از ظهرها که از مدرسه برمی گشتیم. بعضی وقتها صغری می آمد دم در و صدای مان میکرد، میگفت بچهها بیایید یه خورد هیزم از توی انبار در بیارید، من نمیتوانم بنده خدا با اینکه خیلی پیر بود اما خودش را از تیک و تاک ننداخته بود و کار می کرد😌
ما هم دو سه نفری میرفتیم و هیزم هایش را از داخل انبار در می آوردیم و می گذاشتیم دم دستش نزدیک تنور موقع رفتن صغری یکی از نان های خوشمزه اش🤤 را به ما میداد تا بین خودمان تقسیم کنیم و بخوریم لذت نانی که به عنوان دستمزد💰 گرفته بودیم خیلی زیاد بود همان موقع کمکم دستمان آمد اگر چیزی اضافه بر آنچه توی خانه داشتیم میخواهیم باید آستین های مان را بالا بزنیم و خودمان دست به کار شویم👌🏼
شبها همسایه ها در خانه عمو کرمپور جمع بودند عمو کرمپور کارمند شهرداری و همسایه مان بود در خانه اش تلویزیون داشت چیزی که آقام به شدت از آن بعدش می آمد و به آن می گفت علم یزید میگفت تلویزیون📺 این مرتیکه شاه دیدن ندارد اما من عاشق بعضی از فیلمها و سریالهایی شب بودم فیلمها و سریالهایی مثل مرد شش میلیون دلاری، تارزان، دلیران تنگستان، آتش بدون دود، صاحبقران، و فیلم های پارتیزانی و جنگ های جهانی 👀
بعضی شب ها من و مرتضی از مادرم اجازه می گرفتیم و برای تماشای این سریال ها می رفتیم خانه عمو کرمپور🚶♂
♡
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛