🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_شانزدهم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
»کار این دبستان شاه دوست باید یکسره شود ،حالا به هر قیمتی که شده !»💪🏼
خدا میداند چند بار این جمله را زیر لب تکرار کرده بودم.
دلشوره داشتم .نگران بودم نکند نقشه ام آن طور که باید پیش نرود وکسی وسط کار مچمان را بگیرد .😰
ننه حمیده فوت کرد و مراسم تشیع جنازه اش تبدیل شد به یک تظاهرات کوچک علیه شاه 🔫
دیگر آرام و قرار نداشتم.مردم در مسافت دوسه کیلومتری خانهٔ با خواجه تاسر مزار ،یکسره لابه لای «لااله الاالله»«مرگ بر شاه »می گفتند .✊
غروب پنج شنبه بود؛رفتم دم خانهٔ عمو ماشاالله وحجت را صدا مردم .اذان نگفته ،درمسجد حضرت ابولفضل (ع)،مسجد محله مان بودیم .
بعد از نماز بهش گفتم :«فردا صبح زود حاضر باش میام دنبالت بریم یه جایی !»
گفت:«کجا؟!»🤨
گفتم:«مدرسه!»
گفت:«مدرسه!؟فردا که جمعه است.»🧐
گفتم :«میدونم ،بهت گفته بودم که کار دارم ....»
گفت :«اهان،یادم اومد ....باشه،بیا اماده ام .»😉
صبح فردا نزدیک ساعت هفت از خانه زدم بیرون .چندتا تکه لاستیک از گود اپاراتی جمع کرده و ریخته بودم داخل نایلون و باخودم برداشته بودم .
به در خانه عمو که رسیدم تا تقی در زدم ،حجت در را باز کرد .
گفت چند دقیقه است که در حیاط منتظرم است .
پاتند کردیم به سمت مدرسه.🏃♂
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛