🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_شصت_ششم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
به دنبال یک جان پناه کوچک چشم هایم را ریز کردم. صدمتر جلوتر روی سینه خاکریز یک برامدگی دیدم ، دویدم طرفش. به محل رسیدن به جاده و چند متری آن برامدگی ، سرجایم
میخکوب شدم .
چیزی که میدیدم را باور نمی کردم جان پناه من، جنازه ی متلاشی شده ی یک عراقی بود. صاحب جنازه ، آدم هیکلی ای بود که دل و روده اش ریخته بود کف زمین، معلوم نبود چه جیزی بهش خورده، اما هرچه بود، بدنش را دو صف کرده بود.
نای و ریه هایش بیرون افتاده بود. نایش انقدر قطور و موج دار بود که یک لحظه
یاد لوله خرطومی جاروبرقی افتادم.
استخوان های قفسه سینه اش ، ریه ها را پاره و چاک چاک کرده بود و روده های کلف و درازش پخش شده بود دور جنازه. دست و پاهای اش و لاشش خلاف طبیعی افتاده بود.
از هر طرف که نگاه میکردی یک تکه گوشت از پوست آویزان بود.
تن تکه پاره اش راکه با کاردک جمع میکردی رو باسکول میگذاشتی
دویست کیلو میشد. چیزه عجبی بود این جنازه! اما بیشتر از این
جای ایستادن نبود. با اینکه مطمئن بودم تصویر این تل گوشت حالا حالا ها از ذهنم بیرون نمیرود دویدم به سمت بالای جاده .
با هر مصیبتی که بود به بالای جاده رسیده بود. جاده اواز خرمشهر جاده ای طولانی بود که ابتدا و انتهایش معلوم نبود. عراقی ها با فاصله ای از اسفالت و پشت سنگرهایشان خاکریز کوچکی درست کرده بودند ، که اگرچه مدام بر اثر انفجار های پی در پی لب پَر میشد، اما از هیچی بهتر بود می شد به عنوان
جان پناه موقت، از ان استفاده کرد. عراقی ها سنگر ها و استحکامات قوی ای داشتند ، اما هیچ کدامشان به در نمیخورد، سبک مهندسی شان طوری بود که فقط برای اتش ریختن روی ما به کار می امد و در جهت عکس ام، بی استفاده بود.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛