🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_صدویک
#رمان_روزانه 😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
بارش تیر به سمت ما آنقدر زیاد بود که حتی اشیای خیلی کوچک مدام در اثر اصابت تیر به این طرف و آن طرف پرتاب می شد
با سرنیزه افتادم به جان زمین بلکه بتوانم جان پناهی برای خودم درست کنم اما آنقدر زمین سفت و نفوذ ناپذیر بود که حتی خراش هم بر نمی داشت.😬
نمیدانستم چرا خاک اینقدر سفت است!🤕
تنهای تنها بودم...🙂
با این که به غیر از من کسی از بچهها زنده نمانده بود اما چیزی نگذشت که دیدم چند ستون آرپی جی زن عراقی از روی جاده،
همزمان،
در کنار هم و بی امان،
مشخصههای آرپیجی شان را به سمت های مختلف منطقهای که رزمنده های ما آنجا بودند شلیک میکنند.
روی زمین دراز کشیده بودم و چشمم به پیکرهای ذغال شده بچهها بود. 😞🥀
تیر بهشان می خورد پِت صدا می کرد و پودر سیاه از جنازه به هوا پاشیده می شد و باقیمانده جنازه های سبک شان چند متر پرت میشد عقب...🥀🖤
از تو داغ شده بودم...🥵
روی زمین در فاصله باز بین انگشت های دستم عبور تیر و اصابتش را با خاک حس می کردم.
در این واویلا، در وضعیتی که عراقیها به کلاهخود های بچه ها هم رحم نمی کردند و به یک چشم به هم زدن از آنها آبکش میساختند من هنوز سالم مانده بودم...😕
بدون یک خراش کوچک روی پوستم....!😟
متحیر از این که چطور هنوز به چشم عراقیها نیامده ام هر لحظه منتظر بودم کارم تمام شود.
نزدیکترین فاصله ام با عراقیها به ۱۰۰ متر هم نمی رسید
روبرویم خاکریز و جادهای بود که عراقی ها رویش تردد داشتند...
سمت راست جایی در ۲۰۰ متری ام یک ستون خیلی بزرگ تانک شنی به شنی همدیگر صف کشیده و یک سد آهنی درست کرده بودند.
سمت چپم هم ادامه همان دپوی خاکی بود که دیشب آن را دور و به عمق زده بودیم.
در یک محاصره u شکل گیر افتاده بودم🥲
تا نیم ساعت بعد آنقدر در آن دشت بیپناه آتش ریختند که کاملاً مطمئن شدم جز من هیچ کس دیگری زنده نیست.💔😔🥀
حتی به نظرم محال می آمد مجروحی در دشت باقی مانده باشد...😞💔
فکر فرار از آن مخمصه مثل خوره به جانم افتاده بود؛
اما آخر چطور؟!
من که می دانستم آنها کوچکترین تحرکی را گلوله باران می کنند، چطور می توانستم از جایم جم بخورم....؟!
تصمیم گرفتم فعلاً همانطور بی حرکت سر جایم بمانم تا ببینم چه پیش میآید...
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛