🖇♥️﷽♥️🖇
چهره زیبا و نورانی اش خیلی به دلم نشست،لبخند ملایمش چهره اش را زیبا تر کرده بود🙂
دست انداخت روی شانه ام و گفت:
《سلام،خوبی شما؟》
《سلام،ممنون خوبم》
《اسمتون چیه؟》
《مهدی...》
《اعزامی کجا؟》
《اصفهان اما بچه اردستانم》
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت حالا این آقا مهدی چند سالشه!؟
چقدر نرم و شمردی حرف میزد😌🌱
آمدم جوابش را بدهم که دوباره آن خس آمد سراغم انگار یک نفر دست گذاشته بود روی شانه ام و از آنجا دورم میکرد🚶🏻♂
بدون اینکه جواب آن بنده خدا را بدهم از او فاصله گرفتم و هفت یا هشت متری دور شدم داشتم فکر میکردم که این چه کاری بود که کردم و چرا یک دفعه وسط حرفش بی محلی کردم و راه را کشیدم🙄
یک دفعه صدای انفجار مهیبی جاده را پر کرد،با اینکه از خاکریزی که به سمتش میرفتم فاصله داشتم اما وقتی سرم را بالا آوردم دیدم با صورت افتاده روی خاکریز🙁
#پارت_هشتاد_سوم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
به فانوسقه اش یک غلاف کلت داشت،خون از لبه غلاف شره میکرد پایین،یک لحظه حرکتم کند شد به زور و با احتیاط خودم را کشیدم بالا🚶🏻♂
وقتی بالای سرش رسیدم دیدم روی پیشانی اش حفره ای عمیق به وجود آمده است و فرق سرش شکافته است طوری که مغز سرش پیدا است😟
خون لخته شده بخشی از پیشانی اش را پوشانده بود اما از زیرش چند رد باریک خون به بیرون میجوشید🙁
انگار فرشته ها محاسن مشکی اش را خضان کردخ بودند.
دلم نمی آمد دست ببرم و چشم هایش را ببندم هنوز لحن متین و لبخند زیبایش جلو چشمم بود☹️
نسیمی نرم مو های سرش را میرقصاند یقه پیراهنش و درجه های روی دوشی اش از خون خیس خورده بود نمیدانم چرا ولی تا میخواستم به بالای سرش برسم کلی آرزو کردم کاش شهید نشده بود😪
#پارت_هشتاد_سوم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛