🖇♥️﷽♥️🖇
همراه دو سه تا از مجروحان فرستادند عقب نفس راحتی کشیدم😍
ظهر شد بچهها میخواستند نماز جماعت بخوانند به من گفتند بیا بایست بالای خاکریز و نگهبانی بده تا ما نمازمان را بخوانیم📿
قبول کردم و رفتم روی خاکریز ایستادم بچهها هم از جاده رفتند پایین و نماز شروع شد شش دانگ حواسم را جمع کرده بودم هیچ خبری از تانک و هواپیماهای عراقی نبود شاید سه دقیقه از نگهبانی دادنم بیشتر نمی گذشت که دیدم دو شئ سیاه از سمت عراقیها دارند به سمت جاده میآیند چشمهایم را ریز کردم بلکه بتوانم بهتر ببینم و تشخیص بدهم که چیست هواپیما که نمیتوانستند در آن ارتفاع کم پرواز کند تانک هم امکان نداشت پس آنها چه بودند دلم نمی خواست تا مطمئن نشدم خطری تهدید مان میکند نماز بچه ها را به هم بزنم به خود گفتم کمی صبر می کنم تا نزدیک تر شوند و بتوانم بفهمم چیست🙄
کمی که نزدیک شدند شستم خبردار شد که دوتا میگه هوایی است که ماهرانه در سطح پایین پرواز می کنند تا از تیررس پدافندها و توپهای ضد هوایی ما که در پایین جاده مستقر بودند در امان باشند🤭
با سرعت به سمت جاده می آمدند به جاده نرسیده در هوا چرخیدند و رفتند جایی در انتهای جاده و دقیقاً روی جاده اهواز-خرمشهر قرار گرفتند🚀
طوری که احساس میکردید جاده را با باند فرودگاه اشتباه گرفتهاند به سمتی که ایستاده بودم میآمدند پرواز در ارتفاع کم قدرت عمل میگه آرامی گرفت از حالت شان معلوم بود که فقط قصد عبور و گرفتن دارند اگر میخواستند جاده را بمباران کنند با آرایش نظامی دیگری می آمدند یا لااقل از قبل اوج میگرفتند😌
#پارت_هشتاد_ششم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
۹ شهریور ۱۴۰۰