🖇♥️﷽♥️🖇
سریع آمدند روی جاده و در حالی که با چشم میگ ها را بدرقه میکردند یکسره میگفتند چی شده مهدی این سر و صداها مال چی بوده😍؟
با شوق و ذوق فراوان گفتم هیچی بابا شما که وایسادید به نماز یه دفعه سر و کله دوتا میگ عراقی پیدا شد انگار که اینجا خونه باباشون ارتفاع کم بود تا نزدیک نشدن اصلا نفهمیدم میگ هستند👀
اینجا که رسید رگبار رو بستم بهشون همه تیرها خوردن به بدنه ها شون ببینید دود یکیشون رفت هوا زدم ناکارش کردم اونم برگشت عقب باورشون نمیشد زدمش😎
گفتند ما فهمیدیم که صر و صدای هواپیما میاد اما گفتیم مثل دفعه قبل از جاده به عنوان باند استفاده کردند و میخواهند اوج بگیرد🛫 بچه ها مرتب به هم می گفتند دستت درد نکنه آقا مهدی واقعا گل کاشتی کیفور از کاری که کرده بودم وضو گرفتم واسه نماز خیلی نگذشته بود که باران گرفت باران تندی مثل شلاق روی سر و بدن ما می ریخت و به چشم به هم زدنی همه جا را خیس آب کرد☔️
ساعت حدود ۱۱ شب بود حواسم شش دانگ به خاکریز و منطقه جلوی اش بود دیروز فرمانده گردان میگفت چند تا از عراقیها که مثل بلبل فارسی حرف میزدند ریش گذاشته اند و با لباس بسیج آمدند توی خاکریز ما برای بچه ها از چند تا ایشان کلی اطلاعات گرفتند و آخر سر هم طوری که کسی نفهمد با سرنیزه یکی دو تا از بچه های شهید کردهاند حرفهای فرمانده در گوشم زنگ می خورد حواسم را حسابی جمع کرده بودم صدای برخورد قطره های درشت و پیدرپی باران با پلاستیک در سرم میپیچید💣
#پارت_هشتاد_هشتم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛