‌🖇♥️﷽♥️🖇 #پارت_پنجاه_چهارم #رمان_روزانه 😃📖 #دختران_حریم_حوراء🎀 سریع در خانه‌های روستا پناه گرفتیم زار و زندگی مردم در خانه هایشان ولو بود معلوم بود خیلی هایشان شتابزده چیزی برداشته اند و سریع خانه را ترک کرده‌اند🙁 هواپیماها که دور شدند از خانه‌ها در آمدیم و دوباره راه افتادیم حضور هواپیماهای عراقی فضای جبهه را برایم کامل کرد آن قدر بابت کم بودن سنم سر اعزام استرس کشیده بودن که باورم نمی شد بالاخره پایم به جبهه رسیده !😁 روستای بعدی که اسمش را نمی‌دانستیم خیلی سرسبز بود به زمین های کشاورزی و نخلستان های زیادی داشت دوباره هواپیماهای شناسایی آمدند و دوباره زود پراکنده شدیم .این بار گشت هواپیماها خیلی بیشتر طول کشید و ما مجبور شدیم بیشتر منتظر بمانیم همه‌مان جمع شده بودیم در یک طویله بزرگ نیم ساعتی که گذشت و اوضاع کمی آرام شد دوباره راه افتادیم🚶🏻‍♂ رسیدیم به روستای نثاره روستای نثاره به نظر قدری بزرگتر از سوئیتجی می آمد با اینکه هوای هر دو روستا شرجی بود اما از هرم هوای روز در آنجا خبری نبود . فرمانده گفت :《چند دقیقه ای اینجا می مانیم و دوباره راه می افتیم .》بالای سرمان هواپیماهای عراقی در تردد بودند برای همین فرمانده تصمیم گرفته بود با ماندن در روستا استتار مان کند🙂 از روستاها که زدیم بیرون غروب شده بود به دستور فرمانده در حال راه رفتن نماز خواندیم این مدل نماز خواندن خیلی برایم عجیب بود .قدری که دور شدیم به یک نخلستان خیلی بزرگ رسیدیم🌴 بعداز نخلستان دستور رسید توقف کنیم . حالا دیگر هوا کاملا تاریک شده بود و جز نور ستاره هاهیچ نور دیگری نبود که بتوانیم اطرافمان راببینیم .تنها چیزی که متوجه شدیم این بود که در کنار یک خاکریز هستیم😌 ♡ (\(\ („• ֊ •„) ♡ ┏━∪∪━━━━━┓ ⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀 ┗━━━━━━━━┛