🔲 در عالم خواب دیدم که به سفر کربلامشرف شده ام .
تعداد زوار #امام_حسین (ع) زیاد بود سئوال کردم این همه زائر از کجا آمده اند ؟
شخصی جواب داد اینها 124 هزار پیامبر خدا هستند که برای زیارت آقا آمده اند.
در صحن اصلی حرم منبری گذاشته بودند که یک آقای بلند مرتبه ای به آن تکیه کرده بود واز حرمت واحترام خاصی برخوردار بود .
سئوال کردم ایشان کیستند؟ درجواب گفتند #پیامبر خاتم حضرت محمد(ص) هستند .
ناگهان دیدم #پیغمبر_خاتم صدا زدند بگویید محتشم کاشانی بیاید.
مقبل می گوید من در خواب گفتم #محتشم خوشا به حالت که پیغمبر تو را دربین انبیاء صدا میکند.
#محتشم نزد رسول الله آمد وعرض سلام وادای احترام نمود.
#پیغمبر گفت : محتشم برو به بالای منبر پله پنجم بایست واز آن اشعاری که برای حسینم گفتی برایم بخوان.
ادامه دارد... #سهشنبه_حسینی🏴
🔲#رسول_خدا به #محتشم فرمود:«شعرت را بخوان.»(اینجا لازم است نکته ای را متذکر شوم و آن اینکه، مصراع اول شعر محتشم از پیغمبر است ولی همه فکر می کنند از محتشم است. جریان از این قرار است که پسر محتشم از دنیا می رود و او در رثای فرزندش شعر می گوید. شب رسول خدا(ص) را در خواب می بیند. رسول خدا(ص) به او می فرماید:«تو برای بچة خودت شعر گفتی، چرا برای فرزند من شعر نمی گویی.» #محتشم به رسول خدا(ص) می گوید من تا به حال در این حوزه شعر نگفته ام و این توانایی را ندارم. #پیغمبر(ص) به او می گوید پس بنویس:«باز این چه شورش است که در خلق عالم است» این هدیه من به تو. حالا بلند شو و بنویس.
محتشم از خواب که بلند شد، این شعر را ادامه می دهد و این می شود که ترکیب بند معروفی که همه شما دیده و شنیده اید و امروز به برکت اخلاصی که در سرودن آن بوده است ذکر می شود و نصب دیوارهای ما شده است.
ادامه دارد... #سهشنبه_حسینی🏴
🔲برگردیم به ادامه خواب مقبل: رسول خدا به #محتشم فرمود:«برو بالا و شعرت را بخوان». محتشم می رود پلة اول. #رسول_خدا فرمود:«برو بالا، پلة دوم» باز فرمود:«برو بالا پلة سوم» باز فرمود:«برو بالا». پیغمبر فرمود:«چون برای فرزندم حسین شعر گفتی حق داری بالای بالا بنشینی. حالا شعرت را بخوان.» #محتشم شعرش را خواند و حال مجلس عوض شد. صدای گریة زنان از پشت پرده شنیده شد.
#پیغمبر(ص) فرمود:«دیگر کافی است و محتشم شعرش را قطع کرد و هدیه اش را از دست #پیغمبر(ص) دریافت کرد.»
[↪️♡@harime_hawra]