🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_هفتم
اون روز مي خواستيم براي خريد🛍 عروسي و جهيزيه بريم بيرون. مادرم با ترس و لرز 😰
زنگ📞 زد به پدرم تا براي بيرون رفتن اجازه☝️ بگيره، اونم با عصبانيت 😤داد زده بود: از
شوهرش بپرس و قطع کرده بود.
مادرم به هزار سعي و مکافات و نصف روز تالش باالخره تونست علي رو پيدا کنه.
صداش بدجور مي لرزيد! با نگراني تمام گفت: سلام علي آقا، مي خواستيم براي خريد 🛍
جهيزيه بريم بيرون، امکان داره تشريف بياريد؟
– شرمنده 😔مادرجانکاش زودتر اطلاع مي داديد... من الان بدجور درگيرم و نمي تونم
بيام... هر چند، ماشاءالله خود هانيه خانم خوش سليقهست. فکر🤔 مي کنم موارد اصلي
رو با نظر خودش بخريد باالخره خونه حيطه ايشونه... ا گر کمک هم خواستيد بگيد، هر
کاري که مردونه بود، به روي چشم👁! فقط لطفا طلبگي باشه، اشرافيش نکنيد.
مادرم با چشمهاي گرد و متعجب بهم نگاه👀 مي کرد! اشاره کردم چي ميگه ؟ از شوک که
در اومد، جلوي دهني گوشي📞 رو گرفت و گفت: ميگه با سليقه خودت بخر، هر چي مي
خواي!
دوباره خودش رو کنترل کرد. اين بار با شجاعت💪 بيشتري گفت: علي آقا؛ پس اگر اجازه
بديد من و هانيه با هم ميريم؛ البته زنگ☎️ زدم به چند تا آقا که همراه مون بيان ولي
هيچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسي هم وقت کمه و...
بعد کلي تشکر، گوشي رو قطع کرد. هنگ ک🤯رده بود... چند بار تکانش دادم... مامان
چي شد؟ چي گفت؟
باالخره به خودش اومد: گفت خودتون بريد، دو تا خانم عاقل و بزرگ که الزم نيست
براي هر چيز ساده اي اجازه بگيرن و...
براي اولين بار واقعا ازش خوشم اومد... تمام خريدها 🛍رو خودمون تنها رفتيم؛ فقط
خریدهاي بزرگ همراهمون بود. برعکس پدرم، نظر مي داد و نظرش رو تحميل نمي
کرد؛ حتي اگر از چيزي خوشش نمي اومد اصرار نمي کرد و مي گفت: شما بايد راحت
باشي. باورم نمي شد يه روز يه نفر به راحتي من فکر کنه. يه مراسم ساده، يه جهيزيه
ساده، يه شام ساده حدود شصت نفر مهمون... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و
دادن امضاش🖋 رفت و براي عروسي نموند؛ ولي من براي اولين بار خوشحال بودم. علي
جوان آرام، شوخ طبع و مهرباني 😊بود، اولينروز زندگي مشترک، بلند شدم غذا🥘 درست
کنم... من هميشه از ازدواج 💍کردن مي ترسيدم و فراري بودم، براي همين هر وقت اسم
آموزش آشپزي وسط ميومد از زيرش در مي رفتم. باالخره يکي از معيارهاي سنجش
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_هشتم
دخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا
از مادرمياد گرفته بودم... از هر انگشتم✋، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا
آماده شده بود که علي از مسجد🕌 برگشت... بوي غذا کل خونه 🏡رو برداشته بود... از در🚪
که اومد تو، يه نفس عميق کشيد.
– به به، دستت درد نکنه...عجب بويي راه انداختي.
با شنيدن👂 اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده
بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش💧 خوب جوشيده بود و جا افتاده
بود... قاشق رو کردم توش بچشم که...
نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه!😖 اولش نمکش اندازه بود؛
اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود...
گريهام 😭گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا 🥘پختن ياد بگير، و
بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خداياحالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه
طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت ...
– کمک مي خواي هانيه خانم؟
با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم!😱 قاشق توي يه دست... در
قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم:
نه علي آقا... برو بشين الان سفره رو مي اندازم...
يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي 👁لرزان منتظر بودم از
آشپزخونه بره بيرون
– کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون😊
برخورد کن؛ شايد بهت کمتر سخت گرفت.
– حالت خوبه؟🤔
– آره، چطور مگه؟
– شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه😭 کنه!
به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه
اصال... من و گريه؟
تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و
يه نگاه👀 به خورشت کرد. چيزي شده؟🤔
ادامه دارد...
منتظرمون باشید💐
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🎁 هدیه ای به امام زمانم(عج)🎁
💌 متولدین فروردین: ده صلوات
💌 متولدین اردیبهشت:پنج سوره حمد
💌 متولدین خرداد:چهارده صلوات
💌 متولدین تیر: سه سوره قدر
💌 متولدین مرداد: ده سوره توحید
💌 متولدین شهریور:پنج صلوات و دو سوره حمد
💌 متولدین مهر:پنج سوره ناس
💌 متولدین آبان : یک آیه الکرسی
💌 متولدین آذر : پنج سوره فلق
💌 متولدین دی:پنج سوره کافرون
💌 متولدین بهمن:پنج صلوات با پنج سوره توحید
💌 متولدین اسفند:ده صلوات و یک سوره حمد
تا فرصت هست
از همه توانمان
استفاده کنیم
برای بهتر شدن
مهربانتر شدن
حیف است هر روز بگذرد
و هیچ تغییری حاصل نشود
اجازه ندهیم امروز همانی باشیم
که یک عمر بوده ایم.
#انگیزشی💫
#صبح_بخیر💐
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مشاوره_درسی📚
👌یک هدف بدون#برنامه_ریزی تنها یک ارزوست.🤷♀
📌برنامه ریزی:شیوه ی هرفرد برای رسیدن به اهدافش👩🎓
#درس_خوان😎
#اصول_برنامه_ریزی(۱)🗓
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
😷🙄😱🤣
🧟♂کرونا هرچی بدی داشت یه خوبی داشت و اونم اینه که خیلیا یاد گرفتن اون ماسک 😷بود نه ماکس🤡
🤠کاش واسه فلاسک هم یه کاری میکردن 🙃
#ایستگاه_لطیفه😄
#حال_خوش🌸
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
سلام به همه همراهان همیشه شاد با حال ما😍🙋♀
امیدوارم که حال همتون تووووووووپ باشه😁🤩
بچه ها یادش به خیر اون موقع ها تلوزیون یه برنامه خیلی باحال داشت به اسم استاد همه چی دون🤓👨🏫کیا دیدن ؟؟ کیا یادشون؟؟😅
احسنت آره این استاد همه چی دون ما یه شعار کوبنده و باحال داشت همیشه می گفت بچه ها سوالاتون بپرسید.❓ ما هم توی کانالمون اساتید خوبی داریم👩🏫که خیلی با دوران نوجوانی آشنا هستن☺️و جواب خیلی از سوالات شما را می دونند📝
پس امروز با شعار استاد همه چی دون آمدم سراغتون😍😋
بچه ها سوالاتون بپرسید☺️😉 جواب های خیلی خوب و کاربردی و زیبا هم دریافت کنید💌📬
راستش وقتی جواب خیلی از سوال هات گرفتی خیلی فکرت آروم میشه و می دونی برای چیز های مهم زندگیت درست تصمیم بگیری😇 خیالتم راحت باشه اینجا اولین شرط استاد های ما رعایت و حفظ امانتِ📨پس یه نفس عمیق بکش تا ریه هات تو کرونایی تنبل نشه بعدشم با خیال راحت باما حرف بزن و جوابتو بگیر و لذت ببر🎁🎉 منتظر سوالات شما هستیم🤗👋
@hosinzade
لینک حرف ناشناس😍👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16136347894990
#گوش_شنوا👂
#مشاوره🤝
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مشاوره_درسی📚
👌همیشه بهترین ها برای افرادیه که #تلاش بیشتری داشتن🤓
📌۶اصل اجرای برنامه درسی📝
#درس_خوان😎
#اصول_برنامه_ریزی(۲)🗓
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
#پس_زمینه😋
#دخترانه🌸
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
مهارت مدیریت ظرف روانی.m4a
8.22M
🌸برای شیرین تر شدن روزای#کرونایی
چه جوری ظرفیت روان رو باید مدیریت
کرد 👌
اصلا ظرف روان چی هست؟؟!!😳
اگه دوست دارید بدونید بامهناز و لیلا💁♀🙍♀همراه بشید و این صوت فوق العاده خانم دکتر مازارچی رو حتما گوش کنید☺️
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
#مشاوره👥
#دختران_حریم_حوراء❤️
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_نهم
به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد🍲🙄
رنگ صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه...😰😩
چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام👀
واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟🧐
ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه😭آره... افتضاح شده...😓
با صداي بلند زد زير خنده!😂با صورت خيس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم...😢😲
رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد...🍽😋
يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه...😕
يه کم چپ چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم🤐🤒
– مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟🤨
از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت😂
– خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه😍❤️
– مسخره ام مي کني؟😳
– نه به خدا...🙈💐
چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم...🙄
جدي جدي داشت مي خورد!🤕کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم...🍛
گفتم شايد برنجم خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه...🍚🍲
قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم... 🥄
غذا از دهنم پاشيد بيرون...🤢🤮
سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه امرو گرفتم😌😎
نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود...😱🤭
مغزش خام بود!🤥دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد.😳
– مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني...😉😁
سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه مي کرد...🙃😇
براي بار اول، کارت عالي بود...😍😘
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺🦋
🦋
#بخش_دهم
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود😠اما بعد خيلي خجالت کشيدم😣
شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي
خجالت کشيدن رو درک مي کرد.😣😕
هر روز که مي گذشت عالاقه ام بهش بيشتر مي شد...😘
خلقم اسب سرکش بود و علي با اخلاقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود.🤣
چشمم به دهنش بود.👁تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم...👑🙈
من که به لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام...😔
علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته...😢
چيزي بخوام که شرمنده من بشه...😩هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت...🙂مطمئن بودم هر کاري برام مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره😘🤩
علي الخصوص زماني که فهميد باردارم...🤰اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد...😢
ديگه نمي گذاشت دست به سياه و سفيد بزنم...☹️اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد...😒
مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد...😤
اگر رو بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود🤭منم تا اون نبود تمام کارها رو مي کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه.😉😄
فقط بهم گفته بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم...🗣🤗
منم که مطيع محضش شده بودم...😌باورش داشتم...🙃
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra✨
سلام ✋ دوستان خوش اومدین 😍
مهمون 💐 امروز ما از شهر🏙 و دیار اصفهان یا به قول معروف نصف جهانه🌍 و البته بزرگ شده اهواز قهرمان
ازشون دعوت 🙏 میکنیم که به جمع دوستانه ما بیان و مجلس بی ریا و عاشقانه ما رو با خاطراتشون مزین 💐 و نورانی ✨✨ کنن
❣#دختران_حریم_حوراء🌸
@harime_hawra✨