eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
258 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۴۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! میشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه 👼ها کمک مي کنم. مهمتر از همه ديگه مجبور هم نبود اجاره بديم...🙃 همه دوره ام کرده بودن... اصالا حوصله و توان حرف🗣 زدن نداشتم... - چند ماه ديگه يازده سال ميشه😌! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم. بغضم ترکيد!😭 اين خونه🏠 رو علي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه، هنوز دو ماه از 🥀شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه اشک💧، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي...😓 اول فکر ميکردن، يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛😖 حتی بعد از گذشت يک سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد. کار ميکردم و از بچه 👼ها مراقبت ميکردم. همه خيلي حواسشون به ما بود؛🙂 حتی صاحبخونه خيلي مراعات حالمون رو ميکرد. آقا اسماعيل، خودش پدر😍 شده بود؛ اما بيشتر از همه براي بچه هاي من پدري ميکرد☺️؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه 🏠 خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچه ها چيزي بخرن... تمام اين لطف 🙏ها، حتي يه ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ 😩بود، تنها دل خوشيم شده بود زينب! حرف🗣 هاي علي چنان توي روح اين بچه 4 ساله نشسته بود که بي اذن من، آب هم نميخورد، درس📚 مي خوند، پابهپاي من از بچه ها مراقبت ميکرد وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود☺️. هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش👀 که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد.😘.. عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد🙂؛ حتی از دلتنگي ها و غصه هاش...😓 به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش 👁به من افتاد، بغضش شکست! گريه 😭کنان دويد توي اتاق🚪 و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامه 📄هاشون رو داده بودن... با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش 🥀شهيد شده و پدر نداره. - مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زنده اند الله اکبر! خوب ببر کارنامه 📄ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه...😊 اون شب... زينب نهار نخورد😞، شام هم نخورد و خوابيد.😴 تا صبح خوابم نبرد... همه اش به اون فکر 🤔ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟😰 .. 😍 💌 🌸 @harime_hawra💫 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور 🤔 شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن 👄بقیه، چیزی در نمی‌اومد .. 🙂 با شخصیتش، همه رو مدیریت😊 می‌کرد .. حتی اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف🗣 می‌زدن .. بالاخره من بزرگش نکرده بودم .🙃.. وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم ..😱 یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس📚 کرد .. می‌ترسیدم😨 بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری ...😐 دیپلمش رو با معدل 😍 گرفت .. و توی اولین کنکور، با رتبه 😳 ، پزشکی تهران قبول شد!!😵 توی هم مورد تحسین و کانون احترام بود ..😍 پایین‌ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!!🙃 هر جا پا میذاشت ... از زمین و زمان براش 💐 میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ..☺️. مادرهاشون بهم بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید🙂 ... اما باز هم پدرم چیزی نمی‌گفت 🙄.. اصلا باورم نمی‌شد .. گاهی چنان پدرم👴 رو نمی‌شناختم که حس می‌کردم مریخی‌ها کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار 😊و زبانش توی دست گرفته بود!!😌 سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها👩‍🎓 و شایع شده بود .. 😌 همون سال‌ها بود که توی آزمون 📄تخصص شرکت کرد ... و اش📊، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد😍!! مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می‌رسید .🙃. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگ‌تر و وسوسه انگیزتری می‌داد .. 😦 ولی زینب محکم 😠ایستاد .. به هیچ عنوان قصد ❌ از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر رقم خورده بود .. چیزی که گمان نمی‌کردیم ...😐 .. 😍 💌 🌺 @harime_hawra💫 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | کیش و مات دست‌هاش شل و من رو کرد ..😰 چرخیدم سمتش .. صورتش بهم ریخته بود ..😔 - چرا اینطوری شدی؟😨 ... سریع به خودش اومد .. ☺️ و با همون شیطنت، پارچ و لیوان🍺 رو از دستم گرفت ... - ای بابا .. از کی تا حالا بزرگ‌تر واسه کوچیک‌تر میاره ..😕 شما بشین بانوی من، که من برات شربت🍺 بیارم خستگیت در بره .. از صبح تا حالا زحمت🙏 کشیدی ... رفت سمت گاز ... - راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم .. برنامه 🍵 چیه؟... بقیه‌اش با من ...🙂 دیگه صد در صد مطمئن شدم یه 🤔هست .. هنوز نمی‌تونست مثل پدرش 🥀با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه .. شایدم من خیلی 👴 و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه😫؟ ... - کجا🤔؟ ... - سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه😃 داده .. - نه .. شایدم .. نمی‌دونم ... دستش ✋رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم .. - توی چشم‌های من 👀 کن و درست جوابم رو بده .. این جواب‌های بریده بریده جواب من ... چشم‌هاش👁 دو دو زد .. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش😭 سرازیر بشه .. اصلا نمی‌فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری 😲شدی؟ ... من که ... پرید وسط حرفم🗣 .. دونه‌های درشت اشک از چشمش سرازیر شد : - به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی🗣 که بار اول گفتم .. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم .. نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ..😐 اینو گفت و دستش ✋رو از توی دستم کشید بیرون .. اون توی اتاق🚪 .. من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... ... .. 😍 💌 🌸 @harime_hawra✨ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! به اون آقاي محترمي که اومده سراغت بگو، همون حرفي که بار اول گفتم...😡 تا برنگردي من هيچ جا نميرم. نه سوميش، نه چهارميش، نه اوليش، تا برنگردي من هيچ جا نميرم.🙂 اينو گفت و دستش ✋رو از توي دستم کشيد بيرون! اون رفت توي اتاق،🚪 من کيش و مات وسط آشپزخونه... تازه مي فهميدم چرا علي گفت من تنها کسي هستم🤔 که مي تونه زينب رو به رفتن راضي کنه🙃. اشک توي چشمهام👁 حلقه زد! پارچ رو برداشتم و گذاشتم توي يخچال... ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم😢... - بي انصاف، خودت از پس دخترت برنيومدي! من رو انداختي جلو؟ چطور راضيش کنم وقتي خودم دلم😰 نمي خواد بره؟ براي اذان از اتاق🚪 اومد بيرون که وضو بگيره. دنبالش راه افتادم سمت دستشويي، پشت در ايستادم تا اومد بيرون... زل زدم توي چشمهاش،👀 با حالت ملتمسانهاي بهم نگاه کرد. التماس🙏 مي کرد حرفت رو نگو... چشمهام رو بستم و يه نفس عميق کشيدم...😟 - يادته 2 سالت بود تب 🤒کردي... سرش رو انداخت پايين... منتظر جوابش نشدم. - پدرت چه شرطي گذاشت🤔؟ هر چي من ميگم، ميگي چشم... التماس چشمهاش👁 بيشتر شد... گريهاش😭 گرفته بود... - خب پس نگو... هيچي نگو... حرفي نگو که عمل کردنش سخت باشه... پرده اشک 💧جلوي ديدم رو گرفته بود... - برو زينب جان... حرف 🗣پدرت رو گوش کن! علي گفت بايد بري. و صورتم رو چرخوندم... قطرات اشک از چشمم👁 فرو ريخت. نميخواستم زينب اشکم رو ببينه... تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه🏢 از طريق سفارت انجام داد... براش يه خونه 🏠مبله گرفتن؛ حتی گفتن اگر راضي نبوديد بگيد براتون عوضش مي کنيم. هزينه زندگي و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود...😕 پاي پرواز به زحمت جلوي خودم رو گرفتم، نمي خواستم دلش😭 بلرزه، با بلند شدن پرواز اشکهاي من بيوقفه سرازير شد. تمام چادر و مقنعه ام خيس😞 شده بود... بچه ها، حريف آرام کردن من نمي شدن.😫 ... 😍 💌 🌸 @harime_hawra✨ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! نماينده دانشگاه🏢 براي استقبالم به فرودگاه اومد،وقتي چشمش👁 بهم افتاد، تحير و تعجب نگاهش رو پر کرد.چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد کنه... سوار ماشين 🚗که شديم اين تحير رو به زبان آورد... - شما اولين دانشجوي👩‍🎓جهان سومي بوديد که دانشگاه براي به دست آوردن شما اينقدر زحمت 🙏کشيد... زيرچشمي نيم نگاهي👀 بهم انداخت... - و اولين دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنين حجابي وارد خاک انگلستان شده...😐 نميدونستم بايد اين حرف رو پاي افتخار و تمجيد بگذارم🙂!يا از شنيدن کلمه اولين دانشجوي مسلمان محجبه،شرمنده باشم که بقيه اينطوري نيومدن؛ ولي يه چيزي رو ميدونستم،به شدت از شنيدن🗣 کلمه جهان سوم عصباني بودم. هزار تا جواب مودبانه در جواب اين اهانتش توي نظرم مي چرخيد؛ اما سکوت😌 کردم. بايد پيش از هر حرفي همه چيز رو ميسنجيدم و من هيچي در مورد اون شخص نميدونستم...🤷‍♀ من رو به خونه🏠اي که گرفته بودن برد.يه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با يه باغچه کوچيک جلوي در و حياط پشتي.ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانه 🏘هاي سنتي انگليسي...تمام وسايلش شيک و😍 مرتب... فضاي دانشگاه و تمام شرايط هم عالي بود. همه چيز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور😣نکنه؛ اما به شدت اشتباه😊مي کردن!هنوز نيومده دلم براي ايران تنگ شده بود. براي مادرم،خواهر و برادرهام،من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف🗣پدرم اومده بودم. قبل از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از بابا شد بلافاصله😞بهم خبر بده. خودم اينجا بودم دلم جا مونده بود،با يه عالمه سوال بزرگ... - بابا... چرا من رو فرستادي اينجا🤔؟! دوره تخصصي زبان تموم شد و آغاز دوره تحصيل و کار در بيمارستان 🏩بود.اگر دقت مي کردي مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هواي من رو داشته باشن،تا حدي که نماينده😰دانشگاه، شخصا يه دانشجوي تازه وارد رو به رئيس بيمارستان و رئيس تيم جراحي عمومي معرفي کرد.جالبترين بخش،ريز اطلاعات شخصي من بود😐...همه چيز،حتي علاقه رنگي😍من!اين همه تطبيق شرايط و محيط با سليقه و روحيات من غيرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس🎲 بود.از چينش و انتخاب وسائل منزل🏠 تا ترکيب رنگي محيط و گاهي ترس کوچيکي دلم رو پر مي کرد🙃! ... 😍 💌 🌸 @harime_hawra✨ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | اتاق عمل دوره زبان📖 تموم شد .. و آغاز دوره تحصیل و در بیمارستان🏩 بود ... اگر دقت می‌کردی مشخص بود به همه کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن😊 .. تا حدی که نماینده دانشگاه، یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد!!😐 جالب‌ترین بخش، ریز اطلاعات من👩‍🎓 بود .. همه چیز، حتی علاقه رنگی😍 من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس 🎲بود .. از چینش و انتخاب وسائل منزل،🏠 تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس😰 کوچیکی دلم رو پر می‌کرد .. حالا اطلاعات و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب😳 زیادی نداشت ... ☺️ هر چی جلوتر می‌رفتم حدس‌🤔هام از شک به یقین نزدیک‌تر می‌شد .. فقط یه چیز از ذهنم می‌گذشت!!🙃 - چرا بابا؟ .. چرا؟ ☹️... توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها 👏 می‌شدم .. و همچنان با قدرت 💪پیش می‌رفتم و برای کسب علم📚 و تجربه تلاش می‌کردم .. بالاخره زمان حضور رسمی من، در عمل فرارسید 😨.. اون هم کنار یکی از بهترین جراح‌های بیمارستان!!😥 همه چیز فوق العاده👌 به نظر می‌رسید .. تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم .. رختکن جدا بود .. اما ...😰 ... 😍 💌 🌼 @harime_hawra💫 ❣ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۴۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | شعله‌های جنگ آستین لباسی👚 که برام گذاشته بودند کوتاه بود .. یقه هفت .. ورودی اتاقِ 💉عمل هم برای شستن دست‌ها 🤝و پوشیدن لباسِ اصلی، یکی ... چند لحظه توی ورودی ایستادم و به و راهروهای داخلی که در اتاق‌های عمل بهش باز میشد، نگاه 👀کردم .. حتی پرستار👩‍⚕ اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می‌کرد .. 😳 بود!! برگشتم داخل و نشستم روی صندلی 🛋رختکن .. حضور شیطان 👹و نزدیک شدنش رو بهم حس😰 می‌کردم .. - اونها که مسلمان نیستن .. تو یه پزشکی👩‍⚕ .. این حرف‌ها و فکرها🤔 چیه؟ .. برای چی تردید کردی؟ ...حالا مگه چه اتفاقی می‌افته😮 .. اگر بد❌ بود که ، تو رو به اینجا نمی‌فرستاد .. خواست خدا این بوده که بیای اینجا 🙃.. اگر خدا نمی‌خواست شرایط رو طور ترتیب می‌داد😌 .. خدا که می‌دونست تو یه پزشکی 👩‍⚕... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می‌دونی چی میشه؟ .. چه عواقبی در برداره؟ .. 😥 این موقعیتی رو که پدر 🥀شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز 😞 از دست نده .. شیطان👹 با همه قوا بهم حمله کرده بود😰 .. حس می‌کردم دارم زیر فشارش😫 میشم .. سرم رو پایین انداختم و دستم ✋رو گرفتم توی صورتم : - بابا .. من رو کجا فرستادی🙄؟!! تو .. یه مسلمان🥀 شهید .. دختر مسلمان محجبه‌ات رو .. آتش 🔥جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود .. 😭 شعله می‌کشید .. چشم‌هام👁 رو بستم .. - خدایا! توکل🙏 به خودت .. یا زهرا .. دستم✋ رو بگیر!! از جا بلند شدم و رفتم بیرون .. از تلفن☎️ بیرون اتاق عمل تماس📞 گرفتم .. پرستار 👩‍⚕از داخل گوشی رو برداشت .. از جراح اصلی عذرخواهی🙏 کردم و گفتم : شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل💉، مناسب نیست .. و .. از دید👀 همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود .. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست،✅ از راه غلط جلو برم .. حتی اگر تمام دنیا🌍 در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی ..😔 چیزهای با در قلب❤️ من وجود داشت ...🙂 ... 😍 💌 🌼 @harime_hawra💓 ❣ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🎗 ۴۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! احمقانه ☹️بود؛ اما من آدمي نبودم که حتي براي يه هدف درست از راه غلط جلو برم؛ حتی اگر تمام دنيا در برابرم صف بکشن. مهم😏 نبود به چه قيمتي... چيزهاي باارزش تري در قلب ❤️من وجود داشت. ماجرا بدجور بالا 😰گرفته بود. همه چيز به بدترين شکل ممکن دست به دست هم داد تا من رو خرد و له کنه. 😔دانشجوها 👩‍🎓سرزنشم مي کردن که يه موقعيت عالي 😍رو از دست داده بودم😞، اساتيد و ارشدها نرفتن من رو يه اهانت به خودشون تلقي کردن و هر چه قدر توضيح ميدادم فايده اي نداشت. نميدونم نمي فهميدن يا نمي خواستن متوجه بشن😠... دانشگاه و بيمارستان🏩 هر دو من رو تحت فشار دادن که اينجا، جاي اين مسخره بازي ها و تفکرات احمقانه 😒نيست و بايد با شرايط کنار بيام و اون ها رو قبول کنم. 😖هر چقدر هم راهکار براي حل اين مشکل ارائه مي کردم فايده اي نداشت😕. چند هفته توي اين شرايط گير افتادم... شرايط سخت و وحشتناکي 😱که هر ثانيه ⏰اش حس زندگي وسط جهنم رو داشت. وقتي برمي گشتم خونه تازه جنگ 🛡ديگه اي شروع مي شد. مثل مرده ها روي تخت مي افتادم؛ حتی حس اينکه انگشتم✋ رو هم تکان بدم نداشتم. تمام فشارها و درگيري ها با من وارد خونه🏠 مي شد و بدتر از همه شيطان کوچک ترين لحظه اي رهام نمي کرد. در دو جبهه مي جنگيدم... درد و فشار عميقي تمام وجودم رو پر مي کرد😩! نبرد بر سر ايمانم و حفظ اون سخت تر و وحشتناک 😢بود. يک لحظه غفلت يا اشتباه، ثمره و زحمت💪 تمام اين سال ها رو ازم مي گرفت. دنيا هم با تمام جلوه اش جلوي چشمم👁 بالا و پايين مي رفت. مي سوختم🔥 و با چنگ و دندان، تا آخرين لحظه از ايمانم دفاع مي کردم... 🙂 حدود ساعت 2 باهام تماس 📞گرفتن و گفتن سريع خودم رو به جلسه برسونم... پشت در ايستادم. چند لحظه چشمهام👁 رو بستم. بسم الله الرحمن الرحيم... خدايا به فضل و اميد تو... در 🚪رو باز کردم و رفتم تو... گوش تا گوش، کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه 🏢و بيمارستان براي بررسي نهايي شرايط، رئيس تيم جراحي عمومي هم حضور داشت. پشت سر هم حرف مي زدن... يکي تند🗣تر، يکي نرم تر، يکي فشار وارد مي کرد، يکي چراغ سبز نشون مي داد. همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکري از شياطين 👹به کمکش اومده بود وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار و هر لحظه شديدتر از قبل😭... پليس خوب و بد شده بودن و همه با يه هدف😧... يا بايد از اينجا بري يا بايد شرايط رو بپذیری....😔 .. 😍 💌 💖 @harime_hawra💥 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🎗 ۵۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! من ساکت😌 بودم؛ اما حس مي کردم به اندازه يه دونده ماراتن، تمام انرژيم 💪رو از دست دادم... به پشتي صندلي تکيه دادم. - زينب! اين کربلای 🥀 توئه چي کار مي کني؟ کربالئي ميشي يا تسليم؟ چشم هام👁 رو بستم. بي خيال جلسه و تمام آدم هاي اونجا... - خدايا! به اين بنده کوچيکت👐 کمک کن. نذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه، نذار حق در چشم👀 من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. 😔خدايا راضيام به رضاي تو😊! با ديدن من توي اون حالت با اون چشم 👁هاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت شدن. سکوت 🙃کل سالن رو پر کرد. خدايا! به اميد تو🤝، بسم الله الرحمن الرحيم... و خيلي آروم و شمرده شروع به صحبت👤 کردم... - اين همه امکانات بهم داديد که دلم رو ببريد😒 و اون رو مسخ کنيد... حالا هم بهم مي گيد يا بايد شرايط شما رو بپذيرم يا بايد برم...🤔 امروز آستين و قد لباسم👚 کوتاه ميشه و يقه هفت، تنم مي کنيد، فردا مي گيد پوشيدن لباس تنگ و يقه باز چه اشکالي داره😠؟ چند روز بعد هم لابد مي خوايد حجاب سرم رو هم بردارم؟!😡 چشم هام👁 رو باز کردم... - هميشه همه چيز با رفتن روي اون پله اول شروع ميشه.😥 سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم... - يادم نمياد🤔 براي اومدن به انگلستان و پذيرشم در اينجا به پاي کسي افتاده باشم و التماس🙏 کرده باشم! شما از روز اول ديديد من يه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنين آدمي رو دعوت کرديد❓❗️... حالا هم اين مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين مشکل رو حل کنيد کسي که بايد تحت فشار و توبيخ قرار بگيره من نيستم🙂. و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود😳! يه عده مبهوت، يه عده عصباني😤! فقط اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خندهاش😆 گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم... - اين جلسه خيلي طوالاني شده. حدودا نيم ساعت ديگه هم اذان ظهره، هر وقت به نتيجه رسيديد لطفا بهم خبر بديد؛😌 با کمال ميل برمي گردم ايران.😍🇮🇷.. نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد... - دکتر حسيني واقعا😳 علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت به ايران مشکلي نداريد 🙄و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟🤔 - اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کردید🙂 .. 😍 💌 💕 @harime_hawra💝 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🎗 ۵۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! جمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم😌... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره شيطان با همه فشار و وسوسه هاش بهم حمله🛡 کنه. اين رو گفتم و از در🚪 سالن رفتم بيرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت😩، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس مي کردم.😰 وضو گرفتم و ايستادم به نماز😍، با يه وجود خسته و شکسته! اصلا نمي فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا...☹️ خيلي چيزها ياد گرفته بودم🙂؛ اما اگر مجبور مي شدم توي ايران،🇮🇷 همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين مدت رو ريخته باشم دور.😣 توي حال و هواي خودم بودم که پرستار👩‍⚕ صدام کرد: - دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي..🙃. در زدم و وارد شدم. با ديدن من، لبخند😊 معناداري زد!😕 از پشت ميز بلند شد و روي مبل 🛋 جلويي نشست . - شما با وجود سن تون واقعا شخصيت خاصي داريد.🙂 - مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من صحبت 🗣نمي کرديد. خندهاش 😆گرفت - دانشگاه همچنان هزينه💶 تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي زندگي تون کم ميشه و خوب باطبع، بايد اون خونه 🏠رو هم به دانشگاه تحويل بديد. ناخودآگاه خنده ام 😄گرفت... - اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد🤔، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت😒 بدم. هم نمي خوايد من رو از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد 😠تا راضي به انجام خواسته تون بشم... چند لحظه مکث کردم😌 - لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، 🌍انگليسي ها به زيرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نيستن😏. اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد🤣 - دزد🤔؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده😳؟ - کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش گذاشت🤔؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از اين شروط😠 رو قبول نمي کنم.😊 .. 😍 💌 🌟 @harime_hawra🌺 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🎗 ۵۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! از جاش بلند شد... - تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد☹️ نداشتن،. هر چند فکر🤔 نمي کنم کسي، شما رو براي اومدن به اينجا مجبور کرده باشه.😐 نفس عميقي کشيدم...😌 - چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم. و از اتاق🚪 خارج شدم... برگشتم خونه🏠، خسته تر از هميشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرايط و فشارها، از ترس😰 اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت گذشته😭 هر بار با يه بهانه اي تماس 📞ها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان😢 مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران 😨بشه... حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت🛏 ولو شدم... 😇 - بابا... مي دوني که من از تلاش 🎓کردن و مسير سخت نمي ترسم.🙂.. اما... من، يه نفره و تنها... بي يار و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم😱 از پس اين همه آزمون سخت برنيام... کمکم🙏 کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين حق و باطل دو دل و سرگردان نشم...😞 همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک 💧از چشمم سرازير مي شد... 😭 درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه🏢 دادم... باورشون نمي شد😨 مي خوام برگردم ايران... هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي💪 که ته دلم مي لرزيد...😰 زنگ☎️ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد براي ديدار ميام... خيلي خوشحال😊 شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است... حالت صداش تغيير کرد😥... توضيح برام سخت بود... - چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟😨 - اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم😌 گرفتم برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست...🙂 .. 😍 💌 🌺 @harime_hawra🌟 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! اما علي که گفت... 😨 پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت😰... - من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي سختي رو پس دادم😓... بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام 😭گرفت... مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم😢... توي اون لحظات به حدي حالم خراب 🤒بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنياست🌍... چه مي کنم و چه افکار🤔 دردآوري رو توي ذهنش وارد مي کنم... چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم😔... - چطور تونستي بگي تک و تنها... اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود🤔؟ فکر کردي هنر کردي زينب خانم😕؟ غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن📞 زنگ زد... دکتر دايسون... رئيس تيم جراحي عمومي بود😳... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده...😲 براي چند لحظه حس پيروزي💪 عجيبي بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه 😰و حق، با حس دوم بود. برعکس قبل و برعکس بقيه دانشجوها🎓 شيفته هاي من، از همه طولاني تر شد، نه تنها طولاني، پشت سر هم و فشرده😩. فشار درس📚 و کار به شدت شديد شده بود! گاهي اونقدر روي پاهام مي ايستادم 😩که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس😰 واريس، اونها رو محکم مي بستم...به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم😴 مي برد. سختتر از همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل...انگار زمين🌍 و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بياره؛ اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود.🙂 از روز قبل، فقط دو ساعت خوابيده بودم😳. کل شب بيدار...از شدت خستگي😫 خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا، ملايم و خنک... رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد.😌 توي حال خودم بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام🗣 کرد و با لبخند😊 بهم سلام کرد. - امشب هم شيفت هستيد🤔؟ - بله - واقعا هواي دلپذيري شده!🙃 .. 😍 💌 💝 @harime_hawra🌼 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! با لبخند😊، بله ديگه هاي گفتم و ته دلم التماس🙏 مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها،زودتر بره.بيش از اندازه خسته😩 بودم و اصال حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر چنين موضوعاتي...به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام🗣 کرد. - خانم حسيني من به شما علاقه مند شدم😳 و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي خواستم بيشتر باهاتون آشنا بشم.😲 براي چند لحظه واقعا بريدم... - خدايا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم😰؟ توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي بود که توي اون شرايط سخت 😨ازم حمايت مي کرد.از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان 🏩بود و پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده. - دکتر👩‍⚕حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به مسائل کاري نخواهد داشت.🙂پيشنهادم صرفا به عنوان يک َمرده، نه رئيس تيم جراحي... چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه..🙁. - دکتر دايسون من براي شما به عنوان يه جراح💊 حاذق و رئيس تيم جراحی احترام زيادي قائلم.علي الخصوص که بيان کرديد😔 اين پيشنهاد،خارج از مسائل و روابط کاريه؛ اما اين رو در نظر داشته باشيد که من يه مسلمانم😌و روابطي که اينجا وجود داره بين ما تعريفي نداره😞، اينجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زير يه سقف زندگي کنن؛ حتی بچه👼 دار بشن و اين رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من، نه... ما براي خانواده حرمت قائليم و نسبت بهم احساس مسئوليت🙏 مي کنيم. با کمال احترامي که براي شما قائلم پاسخ من منفيه. اين رو گفتم و سريع از اونجا دور شدم😟، در حالي که ته دلم از صميم قلب به خدا التماس🙏 مي کردم يه بالي جديد سرم نياد. روزهاي اولي که درخواستش رو رد کرده بودم دلخوريش از من واضح بود😩... سعي مي کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادي به نظر برسه، مشخص بود تالش مي کنه باهام مواجه نشه، توي جلسات تيم جراحي 😯هم، نگاهش از روي من مي پريد و من رو خطاب قرار نمي داد؛ اما همين باعث شد، احترام بيشتري براش قائل بشم🙃. حقيقتا کار و زندگي شخصيش از هم جدا بود.🙂 .. 😍 💌 💓 @harime_hawra✨ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! سه، چهار ماه به همين منوال گذشت🙂. توي سالن استراحت پزشکان👩‍⚕ نشسته بودم که از در اومد تو، بدون مقدمه و در حالي که اصلا انتظارش رو نداشتم😟 يهو نشست کنارم☹️. - پس شما چطور با هم آشنا مي شيد؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور 🤔 مي تونن همديگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم مي خورن يا نه؟ همه زيرچشمي به ما نگاه👀 مي کردن. با ديدن رفتار ناگهاني دايسون شوک و تعجب 😲 توي صورت شون موج مي زد! هنوز توي شوک بود؛ اما آرامشم رو حفظ کردم.😌 دکتر دايسون واقعا اين ارتباطات به خاطر شناخت پيش از ازدواجه😯؟ اگر اينطوره چرا آمار خيانت اينجا، اينقدر بالاست🤔؟ يا اينکه حتي بعد از بچه👼 دار شدن، به زندگي شون به همين سبک ادامه ميدن و وقتي يه مرد بعد از سال ها زندگی از اون زن خواستگاري💐 مي کنه اون زن از خوشحالي بالا و پايين مي پره و ميگن اين حقيقتا عشقه😕؟ يعني تا قبل از اون عشق نبوده😰؟ يا بوده اما حقيقي نبوده؟ خيلي عادي از جا بلند شدم و وسايلم رو جمع کردم. خيلي عميق توي فکر فرو رفته بود. منم بي سر 🤫و صدا و خيلي آروم در حال فرار و ترک موقعيت بودم.😰 در سالن رو باز کردم و رفتم بيرون، در حالي که با تمام وجود به خدا التماس 🙏مي کردم که بحث همون جا تموم بشه، توي اون فشار کاري... که يهو از پشت سر، صدام 🗣کرد. دنبالم، توي راهروي بيمارستان🏩، راه افتاد... مي خواستم گريه کنم! چشم 👁هام مملو از التماس بود! تو رو خدا ديگه نيا... که صدام کرد😔... - دکتر حسيني... دکتر حسيني... پيشنهاد شما براي آشنايي بيشتر چيه🤔؟ ايستادم و چند لحظه مکث کردم😧... - من چطور آدمي هستم؟ جا خورد..😐. - شما شخصيت من رو چطور معرفي مي کنيد؟ با تمام خصوصيات مثبت ➕و منفي معلوم بود متوجه منظورم شده - پس رنگ مورد علاقه تون❤️ چي؟ - مثل اينکه رنگ مورد علاقه ام چيه؟ يا چه غذايي🍵 رو دوست دارم؟ و واقعا به نظرتون اينها خيلي مهمه🤔؟ مثال اگر دو نفر از رنگ ها يا غذاي متفاوتي خوششون بياد نمي تونن با هم زندگي کنن😳؟ چند لحظه مکث کردم...🙃 .. 😍 💌 💗 @harime_hawra🌟 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! طبيعتا اگر اخلاقي نباشه و خودخواهي غلبه کنه ممکنه نتونن،😊 در کنار اخلاق بقيه اش هم به شخصيت و روحيه است😌. اينکه موقع ناراحتي يا خوشحالي يا تحت فشار آدمها چه کار مي کنن يا چه واکنشي دارن؛🤔 اما اين بحث ها و حرف 🗣ها تمومي نداشت. بدون توجه به واکنش ديگران مدام ميومد سراغم و حرف مي زد. با اون فشار و حجم کار، اين فشار 😩و حرف هاي جديد واقعا سخت بود. ديگه حتي يه لحظه آرامش يا زماني براي نفس کشيدن، نداشتم😓. دفعه آخر که اومد، با ناراحتي بهش گفتم: - دکتر دايسون ميشه ديگه در مورد اين مسائل صحبت نکنيم و حرفها صرفا کاري باشه🙂؟ خنده 😆اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه👀 کرد! - يعني شما از من بدتون مياد خانم حسيني😥؟ چند لحظه مکث کردم... گفتن چنين حرف هايي برام سخت🤕 بود؛ اما حالا... - صادقانه من اصلا به شما فکر نمي کنم. نه به شما، که به هيچ شخص ديگه اي هم فکر نمي کنم🙃. نه فکر مي کنم، نه... بقيه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند😊 زد... - شخص ديگه که خيلي خوبه؛ اما نمي تونيد واقعا به من فکر کنيد😰؟ خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس🙏 شده بود! - نه نميتونم دکتر دايسون. نه وقتش⏰ رو دارم، نه... چند لحظه مکث کردم. 😕بدتر از همه شما داريد من رو انگشت نما و سوژه حرف ديگران مي کنيد. 😠 - ولي اصلا به شما نمياد با فکر و حرف ديگران در مورد خودتون توجه کنيد😇. يهو زد زير خنده😁... انقدر شناخت از شما کافيه؟ حالا مي تونيد بهم فکر🤔 کنيد؟ - انسان يه موجود اجتماعيه دکتر، من تا جايي حرف ديگران برام مهم نيست که مطمئن باشم کاري که مي کنم درسته✅؛ حتی اگر شما از من يه شناخت نسبي داشته باشيد، من ندارم. بيمارستان🏩 تمام فضاي زندگي من رو پر کرده وقتي براي فکر کردن به شما و خوصيات شما ندارم؛ حتی اگر هم داشته باشم! من يه مسلمانم😍 و تا جايي که يادم مياد، شما يه دفعه گفتيد از نظر شما، خدا قيامت و روح وجود😔 نداره. لای در 🚪رو بستم... - خواهش🙏 مي کنم تمومش کنيد... .. 😍 💌 🌸 @harime_hawra🌼 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! و از اتاق🚪 رفتم بيرون... برنامه جديد رو که اعلام 📢کردن، برق از سرم پريد، شده بودم دستيار دايسون😱! انگار يه سطل آب يخ ريختن روي سرم... باورم نمي شد.😵 کم مشکل داشتم که به لطف🙏 ايشون، هر لحظه داشت بيشتر مي شد... دلم مي خواست رسما گريه 😭کنم. براي اولين عمل آماده شده بوديم. داشت دست🤝 هاش رو ميشست... همين که چشمش👀 بهم افتاد با حالت خاصي لبخند زد ولي سريع لبخندش😊 رو جمع کرد... - من موقع کار آدم جدي و دقيقي هستم و با افرادي کار مي کنم که ريزبين، دقيق🧐 و سريع هستن و... داشتم از خجالت نگاه 👀ها و حالت هاي بقيه آب مي شدم. زيرچشمي بهم نگاه مي کردن و بعضيها لبخند😇هاي معناداري روي صورت شون بود. چند قدم رفتم سمتش و خيلي آروم🗣 گفتم... - اگر اين خصوصياتي که گفتيد. در مورد شما صدق مي کرد، ميدونستيد که نبايد قبل از عمل با اعصاب جراح بازي ☹️کنيد؛ حتی اگر دستيار باشه... خنديد.😆.. سرش رو آورد جلو... - مشکلي نيست... انجام اين عمل براي من مثل آب خوردنه😌... اگر بخواي، مي توني بايستي و فقط نگاه👁 کني. براي اولين بار توي عمرم، دلم مي خواست از صميم قلب❤️ بزنم يه نفر رو له کنم. با برنامه جديد، مجبور بودم توي هر عملي که جراحش👩‍⚕، دکتر دايسون بود حاضر بشم؛ البته تمرين خوبي هم براي صبر و کنترل اعصاب💉 بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله اي در مورد شخصيتش نطق مي کرد 🙂و من چاره اي جز گوش👂 کردن به اون ها رو نداشتم. توي بيمارستان🏩 سوژه همه شده بديم. به نوبت جراحي🌡 هاي ما ميگفتن، جراحي عاشقانه💞... يکي از بچه ها موقع خوردن نهار🍲 رسما من رو خطاب قرار داد. - واقعا نميفهمم چرا انقدر براي دکتر دايسون ناز مي کني🙄! اون يه مرد جذاب و نابغه ست و با وجود اين سني 😳که داره تونسته رئيس تيم جراحي بشه... همين طور از دکتر دايسون تعريف مي کرد و من فقط نگاه 👀مي کردم واقعا نمي دونستم چي بايد بگم يا ديگه به چي فکر 🤔کنم. برنامه فشرده و سنگين بيمارستان،🏩 فشار دو برابر عمل هاي جراحي، تحمل رفتار دکتر👨‍⚕ دايسون که واقعا نميتونست سختي و فشار زندگي رو روي من درک کنه😢، حالا هم که... .. 😍 💌 🍁 @harime_hawra💚 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! چند لحظه بهش نگاه👀 کردم. با ديدن نگاه خسته من ساکت شد، از جا بلند شدم و بدون اينکه چيزي بگم از سالن رفتم بيرون🙃... خسته 😩تر از اون بودم که حتي بخوام چيزي بگم. سرماي سختي خورده بودم🤒، با بيمارستان تماس📞 گرفتم و خواستم برنامهام رو عوض کنن. تب🌡 بالا، سردرد و سرگيجه... حالم خيلي خراب بود. توي تخت دراز کشيده بودم که گوشيم📱 زنگ زد... چشم👁 هام مي سوخت و به سختي باز شد. پرده اشک 💧جلوي چشمم نگذاشت اسم رو درست ببينم. فکر🤔 کردم شايد از بيمارستانه؛ اما دايسون بود... تا گوشي رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف 🗣زدن... - چه اتفاقي افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نيست... گريه 😭ام گرفت. حس کردم ديگه واقعا الان ميميرم، با اون حال، حالا بايد حالم خرابتر از اين بود که قدرتي💪 براي کنترل خودم داشته باشم. - حتي اگر در حال مرگ هم باشم؛ اصلا به شما مربوط نيست.😠 و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام😖 در مي اومد... صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خيس از اشک شده بود. پشت سر هم زنگ ☎️مي زد... توان جواب دادن نداشتم، اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمي کرد 😩که ميتونستم خيلي راحت صداي گوشي📲 رو ببندم يا خاموشش کنم. توي حال خودم نبودم، دايسون هم پشت سر هم زنگ مي زد. - چرا دست از سرم برنميداري😤؟ برو پي کارت... - در رو باز کن زينب، من پشت در خونه🏠 ات هستم. تو تنهايي و يک نفر بايد توي اين شرايط ازت مراقبت کنه..😕. - دارو خوردم اگر به مراقبت نياز پيدا کنم ميرم بيمارستان🏩... يهو گريه😭 ام گرفت. لحظاتي بود که با تمام وجود به مادرم احتياج داشتم😔؛ حتی بدون اينکه کاري بکنه وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهايي، غربت. ديگه نمي تونستم بغضم😓 رو کنترل کنم... - دست از سرم بردار، چرا دست از سرم برنميداري؟ اصلا کي بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچيک صدا کني😡؟ اشک مي ريختم و سرش داد مي زدم... - واقعا داري گريه 😭مي کني؟ من واقعا بهت عالقه دارم... توي اين شرايط هم دست از سرسختي برنميداري😒؟ پريدم توي حرفش...🗣 .. 😍 💌 ⭐️ @harime_hawra💕 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۵۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! باشه واقعا بهم علاقه ❤️داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو بگيري قبولت👍 مي کنم. چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود😟. - توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم🤔؟ آخرين ذره هاي انرژيم 💪رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم... - باشه... شماره📱 پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه😢؟ من فارسي بلد نيستم. - پدرم🥀 شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت،😔 دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو... و ديگه نفهميدم چي شد.🤕 از حال رفتم... نزديک نيمه 🌃شب بود که به حال اومدم... سرگيجهام قطع شده بود. تبم🤒 هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ🍜 ساده درست کنم. بلند که شدم... ديدم تلفنم📲 روي زمين افتاده... باورم نميشد... 0 2 تماس بي پاسخ از دکتر دايسون😱! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ💡 رو روشن کردم صداي زنگ در🚪 بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونه هام بود. مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين.🙃.. از حال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده😨 بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! دکتر👨‍⚕ دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه👀 کرد. اومد جلو و يه پلاستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام... - با پدرت حرف زدم 😌گفت از صبح چيزي نخوردي😥، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري... اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل... توش رو که نگاه👁 کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود. - از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم!🙂 ديگه هيچ بهانه اي براي نخوردنش نداري.☺️ نشستم روي مبل🛋، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان🏩 باهام سرسنگين بود. غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگهاي نمي زد. هر کدوم از بچه 🎓ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود. - با هم دعواتون😢 شده؟ با هم قهر کرديد🤔؟ .. 😍 💌 ⭐️ @harime_hawra💕 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! تا اينکه اون روز توي آسانسور🔸 با هم مواجه شديم. چند بار زيرچشمي بهم نگاه 👀کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست... 🙃 - واقعا از پزشکي👩‍⚕ با سطح توانايي شما بعيده اينقدر خرافاتي باشه. - از شخصي مثل شما👨‍⚕ هم بعيده در يه جامعه مسيحي؛ حتي به خدا ايمان 😰نداشته باشه. - من چيزي رو که نمي بينم قبول نمي کنم. - پس چطور انتظار داريد من احساس شما رو قبول کنم😠؟ منم احساس شما رو نمي بينم😌. آسانسور ايستاد... اين رو گفتم و رفتم بيرون. تمام روز از شدت عصبانيت،😡 صورتش سرخ بود. چنان بهم ريخته و عصباني😤 که احدي جرات نمي کرد بهش نزديک بشه. سه روز هم اصلا بيمارستان🏩 نيومد، تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد😐. گوشيم📱 زنگ زد... دکتر دايسون بود. - دکتر حسيني همين الان مي خوام باهاتون صحبت🗣 کنم، بيايد توي حياط بيمارستان. رفتم توي حياط. خيلي جدي😠 توي صورتم نگاه کرد! بعد از سه روز بدون هيچ مقدمه اي.😕 - چطور تونستيد بگيد محبت و احساسم رو نسبت به خودتون😤 نديديد؟ من ديگه چطور مي تونستم خودم رو به شما نشون بدم🤔؟ حتي اون شب ساعت ها پشت در ايستادم تا بيدار شديد و چراغ💡 اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا🍜 بدم. حالا چطور مي تونيد چشم 👁تون رو روي احساس من و تمام کارهايي که براتون انجام دادم ببنديد😓؟ پشت سر هم و با ناراحتي😔، اين سوال ها رو ازم پرسيد. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم...🙁 - احساس قابل ديدن نيست درک کردني و حس کردنيه؛ حتی اگر بخوايد منطقي بهش نگاه👀 کنيد احساس فقط نتيجه يه سري فعل و انفعالات هورمونيه، غير از اينه😟؟ شما که فقط به منطق اعتقاد داريد چطور دم از احساس مي زنيد☹️؟ - اينها بهانه است دکتر حسيني، بهانه اي که باهاش فقط از خرافات تون دفاع✊ مي کنيد. کمي صدام🗣 رو بلند کردم... .. 😍 💌 💫 @harime_hawra🌼 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! نه دکتر 👨‍⚕دايسون اگر خرافات بود عيسي مسيح، مرده ها رو زنده نمي کرد🙃، نزديک به 2000 سال از ميلاد 💫مسيح مي گذره شما مي تونيد کسي رو زنده کنيد؟ يا از مرگ انساني جلوگيري کنيد🤔؟ تا حالا چند نفر از بيمارها، زير دست شما مردن😰؟ اگر خرافاته، چرا بيمارهايي رو که مردن زنده نمي کنيد؟ اونها رو به زندگي برگردونيد😌 دکتر دايسون، زنده شون کنيد. سکوت مطلقي بين ما حاکم شد. نگاهش 👀جور خاصي بود؛ حتی نميتونستم حدس بزنم توي فکرش چي مي گذره😢، آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم. - شما از من مي خوايد احساسي رو که شما حس مي کنيد من ببينم😠؟ محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش ميشه درک کرد و ديد🤔. از من انتظار داريد احساس شما رو از روي نشانه ها ببينم😯؛ اما چشمم رو روي رفتار و نشانه هاي خدا ببندم، شما اگر بوديد؛ يه چيز بزرگ رو به خاطر يه چيز کوچک رها مي کرديد🙃؟ با ناراحتي و عصبانيت😤 توي صورتم نگاه کرد... - زنده شدن مرده ها توسط مسيح يه داستان خيالي و بافته و پردازش شده توسط کليسا بيشتر نيست😒 همون طور که احساس من نسبت به شما کوچيک نبود.🙂 چند لحظه مکث کرد... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاري بکنم😇. حالا ديگه من و احساسم رو تحقير مي کنيد😕؟ اگر اين حرف🗣 ها حقيقت داره، به خدا بگيد پدرتون رو دوباره زنده کنه چند لحظه مکث 😐کرد... با قاطعيت بهش نگاه کردم... - اين من نبودم که تحقيرتون کردم، شما 😢بوديد... شما بهم ياد داديد که نبايد چيزي رو قبول🤝 کرد که قابل ديدن نيست. عصبانيت 😤توي صورتش موج مي زد، مي تونستم به وضوح آثار خشم😡 روي توي چهره اش ببينم و اينکه به سختي خودش رو کنترل مي کرد؛ اما بايد حرفم 🗣رو تموم مي کردم. - شما الان يه حس جديد داريد، حس شخصي رو که با وجود تمام لطف🙏 ها و توجهش... احدي اون رو نمي بينه، بهش پشت مي کنن بهش توجه نمي کنن، رهاش مي کنن 😐و براش اهميت قائل نميشن، تاريخ🗓 پر از آدم هاييه که خدا و نشانه هاي محبت و توجهش رو حس کردن؛ اما نخواستن ببينن و باور کنن😞، شما وجود خدا رو انکار مي کنيد😠؛ اما خدا هرگز شما رو رها نکرده... سرتون داد نزده❌، با شما تندي نکرده .. 😍 💌 @harime_hawra💝 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! من منکر لطف🙏 و توجه شما نيستم😌... شما گفتيد من رو دوست❤️ داريد؛ اما وقتي فقط و فقط يک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمي بينم ☹️آشفته شديد و سرم داد زديد😔! خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده، چرا من بايد محبت چنين خدايي رو رها کنم 🙂و شما رو بپذيرم؟ اگر چه اون روز، صحبت🗣 ما تموم شد؛ اما اين، تازه آغاز ماجرا بود...🙃 اسم من از توي تمام عمل💉 های جراحي دکتر دايسون خط خورد. چنان برنامه هر دوي ما تنظيم شده بود که به ندرت با هم مواجه مي شديم. 🙄 تنها اتفاق خوب اون ايام اين بود که بعد از سال4 با مرخصي من موافقت شد😳! مي تونستم به ايران🇮🇷 برگردم و خانواده ام رو ببينم؛ فقط خدا مي دونست چقدر دلم براي تک تک شون تنگ شده بود😭. بعد از چند سال به ايران برگشتم، سجاد ازدواج کرده بود و يه محمدحسين 7 ماهه داشت. حنانه دختر مريم، قد کشيده بود، کلاس دوم ابتدايي؛ اما وقار و شخصيتش عين مريم بود. از همه بيشتر دلم براي ديدن👁 چهره مادرم تنگ شده بود. توي فرودگاه همه شون اومده بودن، همين که چشمم بهشون افتاد اشک💧، تمام تصوير رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توي بغل مادرم👩، شادي چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت. با اشتياق دورم رو گرفته😍 بودن و باهام حرف مي زدن. هر کدوم از يک جا و يک چيز مي گفت. حنانه که از 4 سالگي، من رو نديده بود و باهام غريبي 😩مي کرد، خجالت مي کشيد. محمدحسين که اصلا نمي گذاشت بهش دست✋ بزنم. خونه بوي غربت مي داد، حس مي کردم😨 توي اين مدت چنان از زندگي و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به يه غريبه تبديل مي شدم😰. اون ها، همه توي لحظه لحظه هم شريک بودن؛اما من فقط گاهي اگر وقت🕰 و فرصتي بود اگر از شدت خستگي🤕 روي مبل ايستاده يا نشسته خوابم نمي برد از پشت تلفن☎️ همه چيز رو مي شنيدم، غم عجيبي تمام وجودم رو پر کرده بود😭؛ فقط وقتي به چهره مادرم نگاه👀 مي کردم کمي آروم مي شدم، چشمم👁 همه جا دنبالش مي چرخيد. شب 🌃همه رفتن و منم از شدت خستگي بيهوش شدم، براي نماز صبح 🖼که بلند شدم. پاي سجاده داشت قرآن مي خوند رفتم سمتش 🏃‍♀و سرم رو گذاشتم روي پاش يه نگاهي بهم کرد و دستش ✋رو گذاشت روي سرم، با اولين حرکت نوازش ✌️دستش بي اختيار اشک 💧از چشمم فرو ريخت. - مامان شايد باورت نشه؛ اما خيلي دلم براي بوي چادر نمازت تنگ شده بود😭 .. 😍 💌 🌟 @harime_hawra💕 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! بغض عميقي راه گلوم رو سد کرد😭. دستش بين موهام حرکت مي کرد و من بي اختيار، اشک 💧مي ريختم. غم غربت و تنهايي، فشار 😩و سختي کار و اين حس دورافتادگي و حذف شدن از بين افرادي که با همه وجود دوست💞 شون داشتم - خيلي سخت بود😥؟ - چي؟ - زندگي توي غربت سکوت عميقي فضا رو پر کرد. قدرت💪 حرف زدن نداشتم و چشم👁 هام رو بستم؛ حتی با چشم هاي بسته... نگاه مادرم رو حس مي کردم. - خيلي شبيه علي شدي🙂. اون هم، همه سختي ها و غصه ها رو توي خودش نگه مي داشت بقيه شريک شادي 🥳هاش بودن؛ حتی وقتي ناراحت😔 بود مي خنديد😆 که مبادا بقيه ناراحت نشن... اون موقع ها جوون بودم؛ اما الان مي تونم حتي از پشت اين چشم 👁هاي بسته حس دختر کوچولوم رو ببينم. ناخودآگاه با اون چشم هاي خيس خنده ام ☺️گرفت. دختر کوچولو... چشم👀 هام رو که باز کردم دايسون اومد جلوي نظرم. با ناراحتي،😞 دوباره بستم شون... - کاش واقعا شبيه بابا بودم. اون خيلي آروم و مهربون😊 بود، چشم هر کي بهش مي افتاد جذب اخلاقش مي شد؛ ولي من اينطوري نيستم😟. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم نمي تونم اونها رو به خدا نزديک کنم. من خيلي با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم... 😓 خيلي... سرم رو از روي پاي مادرم 👩بلند کردم و رفتم وضو بگيرم... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و مي سوخت.😖.. دلم براي پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بين خانواده ام هم حذف مي شدم.😭 علت رفتنم رو هم نمي فهميدم و جواب استخاره رو درک نمي کردم.🙃 "و اراده ما بر اين است که بر ستمديدگان نعمت بخشيم و آنان را پيشوايان و وارثان بر روي زمين🌍 قرار دهيم" زمان🕰 به سرعت برق و باد سپري شد... لحظات برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم😫. نمي خواستم جلوي مادرم گريه کنم، نمي خواستم مايه درد و رنجش بشم. هواپيما ✈️که بلند شد مثل عزيز از دست داده ها گريه😭 مي کردم. حدود يک سال و نيم ديگه هم طي شد؛ ولي دکتر 👨‍⚕دايسون ديگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادي شده😐 .. 😍 💌 💫 @harime_hawra💖 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! بود؛ حتی چند مرتبه توي عمل💉 دستيارش شدم. هر چند همه چيز طبيعي به نظر مي رسيد🙂؛ اما کم کم رفتارش داشت تغيير😱 مي کرد. نه فقط با من... با همه عوض مي شد. مثل هميشه دقيق👌؛ اما احتياط، چاشني تمام برخوردهاش شده بود. ادب... احترام🙏... ظرافت کالم و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت... يه مدت که گذشت؛ حتی نگاهش👀 رو هم کنترل مي کرد. ديگه به شخصي زل نمي زد، در حالي که هنوز جسور و محکم💪 بود؛ اما ديگه بي پروا برخورد نمي کرد😲. رفتارش طوري تغيير کرده بود که همه تحسينش مي کردن! به حدي مورد تحسين و احترام🙏 قرار گرفته بود که سوژه صحبت🗣 ها، شخصيت جديد دکتر دايسون و تقدير اون شده بود. در حالي که هيچ کدوم، علتش رو نمي دونستيم.🙁 شيفتم تموم شد... لباسم 👚رو عوض کردم و از در اتاق 🚪پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... - سلام ✋خانم حسيني امکان داره، چند دقيقه تشريف بياريد کافه تريا؟ مي خواستم در مورد موضوع مهمي باهاتون صحبت کنم🤗... وقتي رسيدم، از جاش بلند شد و صندلي رو برام عقب کشيد🙃. نشست... سکوت عميقي فضا رو پر کرد... - خانم حسيني مي خواستم اين بار، رسما از شما خواستگاري 💐کنم. اگر حرفي داشته باشيد گوش 👂مي کنم و اگر سوالي داشته باشيد با صداقت تمام جواب ميدم.😊.. اين بار مکث کوتاه تري کرد... - البته اميدوارم اگر سوالي در مورد گذشته من داشتيد مثل خدايي که مي پرستيد👐 بخشنده باشيد... حرفش که تموم شد. هنوز توي شوک😯 بودم! 6 سال از بحثي که بين مون در گرفت، گذشته بود😨. فکر مي کردم همه چيز تموم شده اما اينطور نبود. لحظات سختي بود واقعا نمي دونستم بايد چي بگم😢... برعکس قبل اين بار، موضوع ازدواج💍 بود... نفسم از ته چاه در مي اومد. به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم...😞 - دکتر👨‍⚕ دايسون من در گذشته به عنوان يه پزشک ماهر و يک استاد و به عنوان يک شخصيت قابل احترام براي شما احترام قائل بودم😌، در حال حاضر هم عميقا و از صميم قلب،❤️ اين شخصيت و رفتار جديدتون رو تحسين👏 مي کنم... نفسم بند اومد... - اما مشکل بزرگي😰 وجود داره که به خاطر اون فقط مي تونم بگم متاسفم...😔 .. 😍 💌 💓 @harime_hawra🌸 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! چهره اش گرفته😖 شد. سرش رو انداخت پايين و مکث😐 کوتاهي کرد. - اگر اين مشکل فقط مسلمان نبودن منه من تقريبا 7 ماهي هست که مسلمان شدم😊. اين رو هم بايد اضافه کنم تصميم من و اسلام آوردنم کوچک ترين ارتباطي با علاقه ❤️ من به شما نداره،🙃 شما همچنان مثل گذشته آزاد هستيد، چه من رو انتخاب کنيد چه پاسخ تون مثل قبل، منفي❌ باشه! من کاملا به تصميم شما احترام🙏 مي گذارم و حتي اگر مخالف احساس من، باشه هرگز باعث ناراحتي😔 تون در زندگي و بيمارستان نميشم! با شنيدن👂 اين جمالت شوک شديدتري بهم وارد شد..😨. تپش قلبم رو توي شقيقه و دهنم حس مي کردم😢. مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، هرگز فکرش رو هم نمي کردم دکتر 👨‍⚕دايسون يک روز مسلمان بشه😳... مغزم از کار افتاده بود و گيج مي خوردم، حقيقت اين بود که من هم توي اون مدت به دکتر دايسون علاقه 😍مند شده بودم؛ اما فاصله ما فاصله زمين 🌍و آسمان بود و من در تصميمم مصمم. من هربار، خيلي محکم💪 و جدي و بدون پشيماني روي احساسم پا گذاشته بودم؛ اما حالا😥... به زحمت ذهنم رو جمع کردم - بعد از حرف هايي که اون روز زديم... فکر مي کردم... ديگه صدام🗣 در نيومد - نمي تونم بگم حقيقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از يک طرف و علاقه 💞من از طرف ديگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد😓. تمام عقل و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر😰 مي شدم و به خاطر علاقه اي که به شما پيدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛🙂 اما اراده خدا به سمت ديگه اي بود. همون حرف🗣 ها و شخصيت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چيز کنجکاو🤔 بشم... اسلام🇮🇷، مبناي تفکر و ايدئولوژي هاي فکريش، شخصيتي که در عين تنفري که ازش پيدا کرده بودم نمي تونستم حتي يه لحظه بهش فکر نکنم.🙂 دستش✋ رو آورد بالا، توي صورتش و مکث کرد... - من در مورد خدا و اسلام تحقيق🖋 کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. من سعي کردم خودم رو با توجه به دستورات👐 اسلام، تصحيح کنم و امروز پيشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام از شما خواستگاري💐 مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط به شما پيشنهاد😌 دادم حق با شما بود و من با يک هوس و حس کنجکاوي 😉نسبت به شخصيت شما، به سمت شما کشيده شده بودم؛ اما احساس امروز من، يک هوس سطحي و کنجکاوانه نيست😊! عشق، تفکر و احترام🙏 من نسبت به شما و شخصيت شما☺️ .. 😍 💌 🌺 @harime_hawra💖 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۶۶ 📢‼️ این داستان واقعی است !! من رو اينجا کشيده تا از شما خواستگاري🌹 کنم و يک عذر🙏خواهي هم به شما بدهکارم، در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه🙂 برخورد کرديد، من هرگز نبايد به پدرتون اهانت مي کردم.😔 اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اون ها گوش👂 کردم و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم. وقتي از سر ميز بلند شدم لبخند 😊عميقي صورتش رو پر کرد. - هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چيه؛ اما حقيقتا خوشحالم 😍بعد از چهارسال و نيم تلاش، بالاخره حاضر شديد به من فکر 🤔کنيد. از طرفي به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسيدم😱 که مناسب هم نباشيم، از يه طرف، اون يه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من يک دختر ايراني🇮🇷 از خانواده اي نجيب با عفت اخلاقی و نمي دونستم خانواده و ديگران چه واکنشي نشون ميدن😕! برگشتم خونه و بدون اينکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق، همون طوري ولو شدم روي تخت🛏. - کجايي بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابي بدم😩؟ با کي حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بيشتر از هر لحظه اي توي زندگيم بهت احتياج دارم که بياي و دستم🤝 رو بگيري و يه عنوان يه مرد، راهنماييم کني. بي اختيار گريه 😭مي کردم و با پدرم حرف مي زدم... چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو به خدا مي سپارم؛😌 اما هر چه مي گذشت محبت دکتر👨‍⚕ دايسون، بيشتر از قبل توي قلبم شکل مي گرفت... تا جايي که ترسيدم. - خدايا! حالا اگر نظر شما و پدرم مخالف دلم باشه چي😓؟ روز چهلم از راه رسيد... تلفن 📱رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن، قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روي مبل🛋 و چشم هام رو بستم. - خدايا! اگر نظر شما و پدرم مخالف دل منه، فقط از درگاهت قدرت💪 و توانايي مي خوام من، مطيع امر توئم و دکمه روي تلفن☎️ رو فشار دادم... "همان گونه که بر پيامبران پيشين وحي فرستاديم بر تو نيز روحي را به فرمان خود، وحي کرديم... تو پيش از اين نمي دانستي کتاب📖 و ايمان چيست ولي ما آن را نوري ☀️ قرار داديم که به وسيله آن را کسي از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مي کنيم و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني☺️" سوره شوري... آيه 7 .. 😍 💌 ❤️ @harime_hawra🌼 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣