🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | شعلههای جنگ
آستین لباسی👚 که برام گذاشته بودند کوتاه بود .. یقه هفت .. ورودی اتاقِ 💉عمل هم برای شستن دستها 🤝و پوشیدن لباسِ اصلی، یکی ...
چند لحظه توی ورودی ایستادم و به #سالن و راهروهای داخلی که در اتاقهای عمل بهش باز میشد، نگاه 👀کردم ..
حتی پرستار👩⚕ اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک میکرد .. #مرد😳 بود!!
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی 🛋رختکن .. حضور شیطان 👹و نزدیک شدنش رو بهم حس😰 میکردم ..
- اونها که مسلمان نیستن .. تو یه پزشکی👩⚕ .. این حرفها و فکرها🤔 چیه؟ .. برای چی تردید کردی؟ ...حالا مگه چه اتفاقی میافته😮 ..
اگر بد❌ بود که #پدرت، تو رو به اینجا نمیفرستاد .. خواست خدا این بوده که بیای اینجا 🙃.. اگر خدا نمیخواست شرایط رو طور #دیگهای ترتیب میداد😌 .. خدا که میدونست تو یه پزشکی 👩⚕... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، میدونی چی میشه؟ .. چه عواقبی در برداره؟ .. 😥
این موقعیتی رو که پدر 🥀شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز #بیارزش😞 از دست نده ..
شیطان👹 با همه قوا بهم حمله کرده بود😰 .. حس میکردم دارم زیر فشارش😫 #له میشم .. سرم رو پایین انداختم و دستم ✋رو گرفتم توی صورتم :
- بابا .. من رو کجا فرستادی🙄؟!! تو .. یه مسلمان🥀 شهید .. دختر مسلمان محجبهات رو ..
آتش 🔥جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود .. 😭#وحشتناک شعله میکشید .. چشمهام👁 رو بستم ..
- خدایا! توکل🙏 به خودت .. یا زهرا .. دستم✋ رو بگیر!!
از جا بلند شدم و رفتم بیرون .. از تلفن☎️ بیرون اتاق عمل تماس📞 گرفتم ..
پرستار 👩⚕از داخل گوشی رو برداشت .. از جراح اصلی عذرخواهی🙏 کردم و گفتم :
شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل💉، مناسب نیست .. و ..
از دید👀 همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود .. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست،✅ از راه غلط جلو برم .. حتی اگر تمام دنیا🌍 در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی ..😔
چیزهای با #ارزشتری در قلب❤️ من وجود داشت ...🙂
#ادامه_دارد ...
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🌼
@harime_hawra💓
❣
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣