eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
2.1هزار ویدیو
258 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور 🤔 شد .. علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن 👄بقیه، چیزی در نمی‌اومد .. 🙂 با شخصیتش، همه رو مدیریت😊 می‌کرد .. حتی اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش میومد، قبل از من با زینب حرف🗣 می‌زدن .. بالاخره من بزرگش نکرده بودم .🙃.. وقتی هفده سالش شد،خیلی ترسیدم ..😱 یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس📚 کرد .. می‌ترسیدم😨 بیاد سراغ زینب .. اما ازش خبری ...😐 دیپلمش رو با معدل 😍 گرفت .. و توی اولین کنکور، با رتبه 😳 ، پزشکی تهران قبول شد!!😵 توی هم مورد تحسین و کانون احترام بود ..😍 پایین‌ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود!!🙃 هر جا پا میذاشت ... از زمین و زمان براش 💐 میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ..☺️. مادرهاشون بهم بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد؛ دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید🙂 ... اما باز هم پدرم چیزی نمی‌گفت 🙄.. اصلا باورم نمی‌شد .. گاهی چنان پدرم👴 رو نمی‌شناختم که حس می‌کردم مریخی‌ها کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار 😊و زبانش توی دست گرفته بود!!😌 سال ۷۵، ۷۶ .. تب خروج دانشجوها👩‍🎓 و شایع شده بود .. 😌 همون سال‌ها بود که توی آزمون 📄تخصص شرکت کرد ... و اش📊، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد😍!! مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می‌رسید .🙃. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری .. پیشنهاد بزرگ‌تر و وسوسه انگیزتری می‌داد .. 😦 ولی زینب محکم 😠ایستاد .. به هیچ عنوان قصد ❌ از ایران رو نداشت، اما خواست خدا در مسیر رقم خورده بود .. چیزی که گمان نمی‌کردیم ...😐 .. 😍 💌 🌺 @harime_hawra💫 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🎗 ۴۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | شعله‌های جنگ آستین لباسی👚 که برام گذاشته بودند کوتاه بود .. یقه هفت .. ورودی اتاقِ 💉عمل هم برای شستن دست‌ها 🤝و پوشیدن لباسِ اصلی، یکی ... چند لحظه توی ورودی ایستادم و به و راهروهای داخلی که در اتاق‌های عمل بهش باز میشد، نگاه 👀کردم .. حتی پرستار👩‍⚕ اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می‌کرد .. 😳 بود!! برگشتم داخل و نشستم روی صندلی 🛋رختکن .. حضور شیطان 👹و نزدیک شدنش رو بهم حس😰 می‌کردم .. - اونها که مسلمان نیستن .. تو یه پزشکی👩‍⚕ .. این حرف‌ها و فکرها🤔 چیه؟ .. برای چی تردید کردی؟ ...حالا مگه چه اتفاقی می‌افته😮 .. اگر بد❌ بود که ، تو رو به اینجا نمی‌فرستاد .. خواست خدا این بوده که بیای اینجا 🙃.. اگر خدا نمی‌خواست شرایط رو طور ترتیب می‌داد😌 .. خدا که می‌دونست تو یه پزشکی 👩‍⚕... ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می‌دونی چی میشه؟ .. چه عواقبی در برداره؟ .. 😥 این موقعیتی رو که پدر 🥀شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز 😞 از دست نده .. شیطان👹 با همه قوا بهم حمله کرده بود😰 .. حس می‌کردم دارم زیر فشارش😫 میشم .. سرم رو پایین انداختم و دستم ✋رو گرفتم توی صورتم : - بابا .. من رو کجا فرستادی🙄؟!! تو .. یه مسلمان🥀 شهید .. دختر مسلمان محجبه‌ات رو .. آتش 🔥جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود .. 😭 شعله می‌کشید .. چشم‌هام👁 رو بستم .. - خدایا! توکل🙏 به خودت .. یا زهرا .. دستم✋ رو بگیر!! از جا بلند شدم و رفتم بیرون .. از تلفن☎️ بیرون اتاق عمل تماس📞 گرفتم .. پرستار 👩‍⚕از داخل گوشی رو برداشت .. از جراح اصلی عذرخواهی🙏 کردم و گفتم : شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل💉، مناسب نیست .. و .. از دید👀 همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود .. اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست،✅ از راه غلط جلو برم .. حتی اگر تمام دنیا🌍 در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی ..😔 چیزهای با در قلب❤️ من وجود داشت ...🙂 ... 😍 💌 🌼 @harime_hawra💓 ❣ ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣