فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام👋🏻
دختر خانم های گل حریم حورایی 💐
خوبین؟چه خبرا؟
این هفته هم اومدیم خوش بگذرونیم با کلی عکس و کلیپ و تم و لطیفه😍
#دختران_حریم_حورا😍
@harime_hawra
پیام خوانده نشده دارین... 😔
#دختران_حریم_حورا🌸
@harime_hawra
#پس_زمینه🙆🏻♀
#خوشگل😉
#رنگارنگ👐🏻
#دختران_حریم_حورا💫
@harime_hawra
بازم سلام😅
خوبین؟خوشین?
یه خبر خوب دارم و یک خبر بد😢
کدومو اول بگم🤨
خبر بد رو میگم تا بعدش خبر خوب رو بشنوین خبر بد یادتون بره🙆🏻♀😌
این دو هفته ای که به شب یلدا مونده جمعه ها چالش نداریم😔
اما🤔
می خوایم چالش روز یلدا رو بترکونیم با جایزه های فوق العاده😍
بگم جایزه ها چیه😁نمیگم که باشه سوپرایز شین😘🌸
ناراحت نباش😉این دو هفته انقدر بهتون خوش بگذره که چالش رو یادتون بره😱😳
#دختران_حریم_حورا💫
@harime_hawra
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش_چهاردهم
ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم.👐🏻😄
گريه ام گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه.😭😔
علي همون طور با زينب بازي مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود.😂❤️
خودش پيگیر کارهاي من شد. بعد از سه سال، پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود.3⃣🔥😔
کلي دوندگي کرد تا سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد.😍🏫
اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند.🌬🧔
هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد...😢😔
صورت سرخ با چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد...😡اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي...😭😔
بدون اينکه جواب سالم علي رو بده، رو کرد بهش...😡
– تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه نوشتي🤨😡
از نعرههاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد... 😱
بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از دست من بود.😢
علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم... 🙈
نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود...😊
با همون آرامش، به من و زينب نگاه کرد.👀
هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق🧐🏠
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra
🦋🌺🦋🌺🦋
🌺🦋🌺🦋
🦋🌺🦋
🌺
#بخش_سیزدهم
تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم...😘خودش رو کشيد کنار...😁
– چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه...😱😢
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم...😢مثل سيل از چشمم پايين مي اومد.😭
– تو عين طهارتي علي...عين طهارت...هر چي بهت بخوره پاک ميشه...😭
آب هم اگه نجس بشه توي دست تو پاک ميشه...👐🏻😢
من گريه مي کردم...😭علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد.😔
زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه.😉🙈
نشستم روي زمين،پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم...🤩😋
عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو ديدم خم شده بالاي سرم.📚🖍
حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم که محکم سرم خورد توي صورتش...😳🤦🏻♀
حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي شده بودي.😅
نيم ساعت بيشتر بالاي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه
داستان رو براش تعريف کردم.😔🗣
چهره اش رفت توي هم، همين طور که زينب توي بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت.👀👶
– چرا زودتر نگفتي🤨من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي شد.😐😎
سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني🤔
از خوشحالي گريه ام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم.😭🙆🏻♀
– اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم🧐
– نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم😊😎
#رمان_بدون_تو_هرگز😍
#به_وقت_رمان💌
#رمان_سرا_دختران_حریم_حورا🙆🏻♀
@harime_hawra