eitaa logo
دُخْتَـرانِ‌حَریمِ‌حَوْرا|𝐇𝐚𝐮𝐫𝐚❥︎
1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
259 فایل
جایی‌براےباهم‌بودن‌وگذراندن‌لحظاتِ‌ناب‌ِنوجوانے😌💕 اطلاع‌رسانی‌های‌هیئت‌دختران‌حریم‌حوراءیزد🌱 • • پـُلِ‌ارتـباطے ما‌ و شمـا👀↯ @dokhtaran_harime_haura هیئت‌بانوان‌حریم‌حوراء↯ @harime_haura حجاب‌ملیکا↯ @melika_hejab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺 🎗 ۳۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! این بار هم موقع بچه‌ها علی نبود .. زنگ زد، احوالم رو پرسید .. گفت: فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده!! وقتی بهش گفتم سه قلو پسره .. فقط سلامتی شون رو پرسید .. - الحمدلله که سالمن ... + فقط همین؟!! بی ذوق .. همه کلی واسشون ذوق کردن!! - همین که سالمن .. سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد .. مهم سلامت و عاقبت به بچه‌هاست .. دختر و پسرش مهم نیست!! همین جملات رو هم به زحمت می‌شنیدم .. ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود .. الکی حرف می‌زدم که ازش حرف بکشم .. خیلی دلم براش شده بود .. حتی به شنیدن هم راضی بودم!! زمانی که داشتم از مراقبت می‌کردم .. تازه به حکمت خدا پی بردم .. شاید کمک کار زیاد داشتم .. اما واقعا دختر دست مادره .. این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود .. سه قلو پسر .. بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک .. هنوز درست چهار دست و پا نمی‌کردن که نفسم رو بریده بودن ... توی این فاصله، علی یکی دو بار برگشت .. خیلی من بود .. اما واضح، دیگه پابند زمین نبود .. هر بار که بچه‌ها رو می‌کرد ... بند دلم پاره می‌شد!! ناخودآگاه یه جوری نگاهش می‌کردم .. انگار باره دارم می‌بینمش .. نه فقط من، دوست‌هاش هم همین طور شده بودن .. برای دیدنش به هر میومدن در خونه .. هی می رفتن و برمی‌گشتن و صورتش رو می‌بوسیدن .. موقع رفتن چشم‌هاشون پر می شد .. دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه .. حتی فهمیده بود .. این دیدارهاست .. تا اینکه واقعا برای آخرین بار .. رفت ... قسمت های قبل رو از دست ندین🌸 ... 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
🦋🌺🦋🌺🦋 🌺🦋🌺🦋 🦋🌺🦋 🌺 🎗 ۳۴ 📢‼️ این داستان واقعی است !! حالم خراب بود .. می‌رفتم توی آشپزخونه .. بدون اینکه بفهمم ساعت‌ها فقط به در و دیوار نگاه می‌کردم .. قاطی کرده بودم .. پدرم هم روی آتیش دلم ریخت .. برعکس همیشه، یهو بی‌خبر اومد دم در .. بهانه‌اش دیدن بچه‌ها بود .. اما چشمش توی خونه می‌چرخید .. تا نزدیک شام هم، خونه ما موند .. آخر صداش در اومد!! - این شوهر بی مبالات تو هیچ‌وقت خونه نیست ... به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه... حالتش عوض شد .. سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره‌ .. دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه .. چهره اش خیلی توی هم بود .. یه لحظه توی طاق در ایستاد ... - اگر تلفنی باهاش حرف زدی .. بگو بابام گفت: حلالم کن بچه سید، خیلی بهت بد کردم ... دیگه رسما داشتم دیوونه می‌شدم .. شدم اسپند روی آتیش، شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد ... اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد .. خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی .. هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می‌کَند و می‌برد!! از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت .. سه‌قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون .. بابام هنوز خونه بود .. مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد .. بچه‌ها رو گذاشتم اونجا .. حالم طبیعی نبود .. چرخیدم سمت پدرم... - باید برم .. امانتی‌های سید .. همه‌شون بچه سید .. و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در .. مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید .. - چه کار می‌کنی هانیه؟.. چت شده؟!! نفس برای حرف زدن نداشتم .. برای اولین بار توی کل عمرم .. پدرم پشتم ایستاد .. اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون .. - برو ... و من رفتم ... ... 😍 💌 🙆🏻‍♀ @harime_hawra
واریزی نفر سوم😍 چالش ولادت حضرت زینب(س)🌸 مبارکشون باشه👏🤩 💫 @harime_hawra
جایزه نفر اول😍 چالش ولادت حضرت زینب(س)🌸 مبارکشون باشه👏🤩 💫 @harime_hawra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عاشقان☺️بر حضرت عشق...😍♡🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نم نمای بارون اروم🌨 توی خیابون اومد🛣 شاخه گل من نیومد...🍂 تو نیای بهار نمیشه...💔🚶‍♀ 🌸 @harime_hawra