eitaa logo
حریم یاس
130 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
326 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 فصل عقرب 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎شب، تمام مدت حرف‌های آقا مهدی توی گوشم تکرار می‌شد ... و یه سوال❓ ... چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم ... در حال فراموش شدنه؟ ... ما مردم فوق العاده‌ای داشتیم که در اوج سختی‌ها و مشکلات ... فراتر از یک قهرمان بودند ... و اون حس بهم می‌گفت ... هنوز هم مردم ما ... انسان‌های بزرگی هستند ... اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ...❓🤔 صادق که از اول شب خوابش💤💤 برده بود ... آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود ... آقا رسول هم ...💤 🔸اما من خوابم نمی برد ... می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین ... که یهو آقا رسول چرخید عقب ...😱 اینجا این فصل عقرب🦂 داره ... نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه ... شیشه رو بده بالا ... هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده ...🦂🦂🦂 🔻فکر کردم شوخی می کنه ... توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار ... - اذیت نکنید ... فصل عقرب دیگه چیه❓ ... 💢 یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می‌جوشه ... شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی 😱... لای موهات ... روی دست یا صورتت ... 🔻وسط جنگ و درگیری ... عقرب ها🦂🦂 هم حسابی از خجالتمون در می‌اومدن ... یکی از بچه ها خیز رفت ... بلند نشد ... فکر کردیم ترکش خورده ... رفتیم سمتش ... عقرب زده بود توی گردنش ... پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی ...😊 🔹شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین ... و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت ... شب عجیبی بود ...🌌 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 پاک‌تر از خاک 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎نفهمیدم کی خوابم برد ... اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم ... یه نفر چند بار ... پشت سر هم زد به پنجره ... چشم هام رو باز کردم ... و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم ...😳 ♨️صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت 😢... آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم ... ☘حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود ... به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم ... و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود ... چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش ... تا بی فاصله و پرده ببینم ... اما کنار نمی رفت ... به حدی قوی ... که می تونستم تک تک شون رو بشمارم ... چند نفر ... و هر کدوم کجا ایستاده ...😔😭 🔹پام با کفش ها غریبی می کرد ... انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند ... از ماشین🚘 دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت ... مائیم و نوای بی نوایی ... بسم الله اگر حریف مایی ...⚡️ ▫️نشسته بودم همون جا ... گریه می کردم😭 و باهاشون صحبت می کردم ... درد دل می‌کردم ... حرف می‌زدم ... و می‌سوختم ... می‌سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود... پرده حریری ... که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم ...😶 🌹شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن ... ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم ... به خودم که اومدم ... وقت نماز شب بود ... و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده ... فقط خاک کربلا بود ...✨🍃 وتر هم به آخر رسید ... - الهی عظم البلاء ...💫 🔸گریه می‌کردم و می‌خوندم ... انگار کل دشت با من هم نوا شده بود ... سرم رو از سجده بلند کردم ... خطوط نور خورشید ... به زحمت توی افق دیده می شد ..🌄 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5805686334009902527.mp3
1.15M
🌸🍃حریم یاس #تفسیر #استاد_قرائتی #سوره_بقره تفسیر: ✨وَقَالُوا قُلُوبُنَا غُلْفٌ ۚ بَلْ لَعَنَهُمُ اللَّهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلًا مَا يُؤْمِنُونَ✨ سوره بقره ، آیه ۸۸ #واحد_خواهران #هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس پیامبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم): «کلما ازداد العبد ایمانا ازداد حبا للنسآء» هر چه ایمان بنده زیاد شود، محبتش به زن‌ها نیز زیاد می‌شود.» 📝خاطره وقتی به خانه می‌رسید، گویی جنگ را می‌گذاشت پشت در و می‌آمد تو. دیگر یک رزمنده نبود. یک همسر خوب بود برای من و یک پدر خوب برای مهدی. با هم خیلی مهربان بودیم و علاقه‌ای قلبی به هم داشتیم. اغلب اوقات که می‌رسید خانه، خسته بود و درب و داغون. چرا که مستقیم از کوران عملیات و به خاک و خون غلتیدن بهترین یاران خود باز می‌گشت. با این حال سعی می‌کرد به بهترین شکل وظیفه سرپرستی‌اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود می‌پرسید؛ کم و کسری چی دارید؛ مریض که نیستید؛ چیزی نمی‌خواهید؟ بعد آستین بالا می‌زد و پا به پای من در آشپزخانه کار می‌کرد، غذا می‌پخت. ظرف می‌شست. حتی لباسهایش را نمی‌گذاشت من بشویم. می‌گفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمی‌توانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر می‌گشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون می‌کرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست می‌آورد، ما را می‌برد گردش. ✍راوی:همسر شهید 🌹 📚کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 🔹با انجام چه کارهایی می‌تونم درخت زندگیم یعنی شوهرم رو با طراوت و مقتدر نگه دارم؟؟ و چه عواملی باعث خمیده شدن وخشک شدن درخت زندگیم می شه⁉️ قبل از اینکه همسرتون آماده بشه و بره سر کار، شما ازخواب پاشین، چای و صبحانه آماده کنین و بهش بدین. 😍با چهره‌ای گشاده و زبونی شیرین باهاش حرف بزنین و با جملاتی شبیه: "مواظب خودت باش وزود برگرد!" بدرقه اش کنین. ⭕️این کارتون باعث میشه تا هر روز صبح توی حافظه‌ی مردتون به عنوان یه زن مهربون و دلسوز ضبط بشین. •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 اولین قدم 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎غیر قابل وصف‌ترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم 😍... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ... - مهران ...🗣 سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران😳 بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ... 🔸رنگش پریده بود ... و صداش می‌لرزید ... حس می‌کردم می‌تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...💓 توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک🌌 ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ... 🌹پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمت‌هایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...🍃✨ 🔻از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیک‌ترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ... همون جا وایسا ...😲 🔹پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ... از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...😳 چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا🌹 بردارم ... اشک امانم نمی داد ...😭😭 صبر کن بیایم سراغت ... ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...😱 از همون مسیری که دیشب اومدم برمی‌گردم ... گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...👣 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 دستهای خالی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه می‌کردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمی‌تونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...🍃✨ چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود😡 ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق می‌دادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...😔😭 آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد😠 ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش💓 به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...⚡️ 🍃تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ... 🌀آخر بی شعورهایی روانی ... چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ... 🔹ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...🚘 پس شهدا چی؟ ...🌹 نگاهش👀 سنگین توی دشت چرخید ... با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...🗣 💠آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمی‌گشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...😭 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا