1_397505694.mp3
954.5K
🌸🍃حریم یاس
#تفسیر
#استاد_قرائتی
#سوره_بقره
تفسیر: ✨وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ ✨
سوره بقره ، آیه ۹۵
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
5dfa44506181fc7c780f67e4_3442953247031891137.mp3
36.04M
🌸🍃حریم یاس
#روایتگری
#دفاع_مقدس
🎙روایتگری زیبای خادم الشهدا #جلالیان
دلتون شکست برای بقیه هم دعا کنید💔
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_نــود_و_ششــم🔻 👈این داستان⇦《 فقط تو را میخواهم
داستان واقعی
قسمت 97 و 98
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_نــود_و_هفتــم🔻
👈این داستان⇦《 دنیای من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دنیای من فرق کرده بود ... از هیچ چیز و هیچ کس نمیترسیدم ... اما کوچکترین گمان ... به اینکه ممکنه این کارم خدا رو برنجونه ... یا حق الناسی به گردنم بشه ... من رو از خود بی خود میکرد ...😔
🔸و میبخشیدم ... راحتتر از هر چیزی ... هر بار که پدرم لهم میکرد ... یا سعید همه وجودم رو به آتش🔥 میکشید... چند دقیقه بعد آرام میشدم ... و بدون اینکه ذرهای پشیمان باشم ...
🍃✨خدایا ... بندگانت رو به خودت بخشیدم ... تو، هم من رو ببخش ...
و آرامش وجودم رو فرا میگرفت ... تازه میفهمیدم معنای اون سخن عزیز رو ...✨👌
🍃- به بندگانم بگو ... اگر یک قدم به سمت من بردارید ... من ده قدم به سمت شما میام ...
🔹و من این قدمها و نزدیکتر شدنها رو به چشم میدیدم... رحمت ... برکت ... و لطف خدا ... به بندهای که کوچکتر از بیکران بخشش خدا بود ...🍃
🔻حالا که دیگه حق سر کار رفتن هم نداشتم ... تمام وقتم رو گذاشتم روی مطالعه ... حرفهایی که از آقا محمدمهدی شنیده بودم ... و اینکه دلـــ❤️ــم میخواست خدا را با همه وجود ... و همون طور که دیده بودم به همه نشون بدم ... دلم میخواست همه مثل من ... این عشق و محبت رو درک کنن... و این همه زیبایی رو ببینن ...😍😍
🔹کمد من پر شده بود از کتاب 📚... در جستجوی سوالهای مختلفی که ذهنم رو مشغول کرده بود ... چرا خدا از زندگیها حذف شده؟ ... چه عواملی فاصله انداخته؟ ... چرا❓ ... چرا❓ ...
🔶من میخوندم و فکر میکردم ... و خدا هم راه رو برام باز میکرد ... درست و غلط رو بهم نشون میداد ... پدری که به همه چیز من گیر میداد ... حالا دیگه فقط در برابر کتاب خریدن هام غر میزد😵 ... و دایی محمد ... هر بار که میاومد دست پر بود ... هر بار یا چند جلد کتاب📚 میآورد ... یا پولش رو بهم میداد ... یا همراهم میاومد تا من کتاب بخرم ...😊
🔸بیجایی و سرگردانی کتابهام رو هم که ... از این کارتون به اون کارتون دید ... دستم رو گرفت و برد ...
پدرم که از در اومد تو ... با دیدن اون دو تا کتابخونه ... زبونش بند اومد ...
دایی با خنده خاصی بهش نگاه کرد ...😁
حمید آقا ... خیلی پذیرایی تون شیک شد ها ...
اول، میخواستیم ببریمشون توی اتاق ... سعید نگذاشت ...😳
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_نــود_و_هشتــم🔻
👈این داستان⇦《 خفه شو روانی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎زمان ثبت نام مدارس بود ... و اون سال تحصیلی به یکی از خاصترین سالهای عمرم تبدیل شد ...😍
🔻من، سوم دبیرستان ... سعید، اول ... اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من میرفتم بنویسن ... برام چندان هم عجیب نبود ... پا گذاشته بود جای پای پدر ... و اون هم حسابی تشویقش میکرد و بهش پر و بال میداد ... تا جایی که حاضر نشد به من برای رفتن به کلاس زبان پول بده... اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام کرد ... اون زمان ... ترم ۳ ماهه ... ۴۰۰ هزار تومن ... با سعید، فقط ۶ نفر سر کلاس بودن ...✨
🔸یه دبیرستان غیرانتفاعی ... با شهریهی چند میلیونی
🔸... همه همکلاسیهاش بچه های پولداری بودن که تفریحشون اسکی کردن🏂 بود ... و با کوچکترین تعطیلات چند روزه ای ... پرواز مستقیم اروپا ...✈️
🔸سعی میکرد پا به پای اونها خرج کنه ... تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره ... اما شدید احساس تحقیر و کمبود میکرد ... هر بار که برمیگشت ...سعی میکرد به هر طریقی که شده ... فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه ... الهام که جرات نزدیک شدن بهش رو نداشت ... و من... همچنان هم اتاقیش بودم ...😐
💠شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی ... تخصصی و حرفهای نبود ... اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل میکرد ... و داشت تبدیل به عقده میشد ... چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش ... و خالی کردن فشار روحیش سر من ... اذیتم کنه و ناراحت بشم ... دلم از این میسوخت که کاری از دستم براش بر نمیاومد ...😔😔
هر چند پدرم حاضر نشده بود ... من رو کلاس زبان ثبت نام کنه ... اما من، آدمی نبودم که شرایط سخت ... مانع از رسیدنم به هدف بشه ...✌️
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی میخوای؟ ... یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم📕 ... با یه دیکشنری ... و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی دیکشنری بهم یاد بده ... کتاب ها زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد ... اما منتظر تماس بعدی دایی نشدم ... رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ...
🔹از هر جمله ۱۰ کلمهایش ... شیشتاش رو بلد نبودم ... پر از لغات سخت ... با جمله بندیهای سختتر از اون ... پیدا کردن تک تک کلمات ... خوندن و فهمیدن یک صفحهاش ... یک ماه و نیم طول کشید ... پوستم کنده شده بود ... ناخودآگاه از شدت خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ...😲
جانم ... بالاخره تموم شد ...👌
خوشحالیای که حتی با شنیدن ... خفه شو روانی ... هم خراب نشد ...😍😂
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
1_400016460.mp3
1.61M
🌸🍃حریم یاس
#تفسیر
#استاد_قرائتی
#سوره_بقره
تفسیر: ✨وَلَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَىٰ حَيَاةٍ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا ۚ يَوَدُّ أَحَدُهُمْ لَوْ يُعَمَّرُ أَلْفَ سَنَةٍ وَمَا هُوَ بِمُزَحْزِحِهِ مِنَ الْعَذَابِ أَنْ يُعَمَّرَ ۗ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِمَا يَعْمَلُونَ ✨
سوره بقره ، آیه ۹۶
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#همسرانه
#خرید_سوغاتی
🔰امام صادق (علیهالسّلام) میفرمایند:
اذا سافر احدکم فقدم من سفره فلیات اهله بما تیسر
هرگاه یکی از شما به مسافرت رود و سپس از سفر برگردد، پس باید برای خانواده خود به اندازهای که توانایی دارد سوغاتی بیاورد.
📝خاطره
💢بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین."
رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه صدف بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍
🔹️ دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌
پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻
🍂 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔
♦️رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇
😢 سرم را تکان دادم.
⚡دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔
بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟"
گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری."آرام شدم. خیلی آرام. 😌💙
✍راوی: همسر شهید
🌹#شهید_محسن_حججی
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas