🌸🍃حریم یاس
#نرم_افزار_اسلامی
#پیر_بابا
یک بازی متفاوت آشپزی ایرانی،
دوست داری نذری درست کردن رو تجربه کنی؟
عزادار ها منتظرن ! مردم هم تو صف نذری هستن!
همین الان بیا تو بازی به پیربابا یه کمکی بده! 😊
بازی پیربابا در سبک بازی مدیریت منابع غذایی هست که در جایگاه یک موکب دار باید با استفاده از سرعت و عملکرد مناسب و انتخاب درست به زائران و عزاداران خدمات دهی کند.
دانلود از بازار:
https://cafebazaar.ir/app/ir.Marst.Pirbaba
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوسیودو🔻 👈این داستان⇦《 و قسم به عصر 》 ــــــ
داستان واقعی
قسمت 133 و 134
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوسه🔻
👈این داستان⇦《ابراهیم》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن ... نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم میرسیدن ...
🔹گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن ... چنان با هم احوال پرسی میکردن ... و دست میدادن و ...
🔸مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحتتر از قبل بود ... اونم خیلی راحت با دخترها دست میداد ... گیج و مبهوت ... و با درد به سعید نگاه میکردم ... یکیشون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد ...
سلام ... من یلدام ...
🔻با گیجی تمام، نگاهم برگشت ... سرم رو انداختم پایین ... و با لبخند فوق تلخی ...
خوش وقتم ... و رفتم سمت دیگه میدون ... دستش روی هوا خشک شد...
💢نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمیکردم ... خدا، من رو اینجا فرستاده باشه ... بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه ... من، کیش و مات ... بین زمین و آسمون ...
🍃✨خدایا ... واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ...
💢عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمیشد ... و آشفتهتر از همیشه ... عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمیکرد ...
🔹اگر اون خواب صادقانه بود؟ ... اگر خواست خدا این بود؟ ... بودن من چه دلیل و حکمتی میتونست داشته باشه؟ ...🤔
🔸به حدی با جمع احساس غریبی میکردم ... که انگار مسافری از فضا بودم ... و اگر اون خواب و نشانهها حقیقی نبود؟ ...
▫️سرم رو وسط دستهام مخفی کرده بودم ... غرق فکر ... که اتوبوس رسید ... مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی ... شروع به خوندن اسامی و سرشماری کرد ... افراد یکی یکی سوار میشدن ... و من هنوز همون طور نشسته ... وسط برزخ گیر کرده بودم ...
فکر کن رفتی خارج ... یا یه مسلمونی وسط L.A ...😳
💠سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ... اگه نمیخوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من میخوام باهاشون برم ...
💢دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط ... رفتن انتخاب من نبود ... کوله رو دادم دستش ... و صدای اون حس ... توی وجودم پیچید ...
🍃✨اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ ... به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت ...😳😔
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوچهار🔻
👈این داستان⇦《 والله خیر حافظا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎اشک توی چشمم حلقه زد ...
🍃✨خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیش ... با این امید قدم برمیدارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ...
▫️از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ...
🍃✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ ...
🔹و اولین قدم رو گذاشتم روی پلههای اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد ...
🔸داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه میمونی ...
💢به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ...
نه خوبم ... چیزی نیست ...
▫️و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ...
- فکر کردم دیگه نمیای ...
- مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ...
🍀تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ...
🔻مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ...
سلام به دوستان و چهرههای جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ...✨🍀
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
4_5911396147863226190.mp3
798.8K
🌸🍃حریم یاس
#تفسیر
#استاد_قرائتی
#سوره_بقره
تفسیر: ✨بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۖ وَإِذَا قَضَىٰ أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ✨
سوره بقره ، آیه ۱۱۷
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#شهدا
#شهید_مدافع_حرم
🌹#شهید_محمد_بلباسی یکی از شهدای تازه تفحص شده خان طومان است.
در بخشی از وصیت نامه شهید بلباسی خطاب به همسر محترم و فرزند خردسالش نوشته است:
🍃همسر وفادار و مهربانم سلام، خدا را گواه میگیرم که اگر نبود همراهی و همدلی شما بنده به این سعادت دست پیدا نمیکردم.
✨بارها شما آزموده شدید و در سخت ترین شرایط با تمامی کمی و کاستیها با من همراه بودی و هیچ وقت در انجام کار خیر مانع من نشدی و حتی مرا تشویق به انجام آن کردی، در صورتی که این همراهی شما سختی زیادی به همراه داشت و دوری من از خانه خللی در زندگیمان ایجاد نکرد و مانند یک شیرزن امورات منزل را رتق و فتق کردی و هر سه فرزندمان را به نحو شایسته تربیت کردی و تنها نگرانی شما کسب حلال و آوردن لقمه حلال برسر سفره بود و مرا توصیه به تقوی و دوری از گناه میکردی و هیچوقت از من راحتی و آسایش دنیا را نخواستی و همیشه به فکر آسایش و راحتی خودمان و فرزندانمان بودی.
💦الان که دارم این وصیت نامه را می نویسم خیلی دلتنگ شدم و گریه امانم نمیدهد، بنده لایق شهادت نیستم، اما اگر خداوند متعال به این کمترین عنایتی بکند و مرگ ما را شهادت در راهش رقم بزند، آن را مدیون تو هستم.
💐فاطمه جونم!
دختر بابا سلام، اگر دوست داری باز هم همدیگه رو ببینیم باید ظاهرت مثل باطنت اسلامی و قرآنی باشد، مانند مادرت محجبه و عفیف باش، در مقابل سختیها صبور باش.
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
هدایت شده از «هیئت مکتب الزهراء (س) دارالعباده یزد»
مراسم عزاداری ایام #آخر_صفر
🏴 #صفر_1442 #صفر_1399
🎙 #سخنران|حجت الاسلام #خسروی
🎤 #مداح| کربلایی
منصور #مزرعه_آقایی
#حاج_مهدی_مجاهدفر
📆جمعه و شنبه(۲۵ و ۲۶ مهر ماه)
⏰ ساعت 9:45صبح
🔰آزادشهر،فلکه دوم،انتهای خیابان ابوریحان بیرونی،کوچه شهید اکرمی،کوچه شهید دهستانی،منزل آقای زینیا
⚠(با رعایت دستورالعمل های بهداشتی)
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
🆔 @yaomah_com
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوسیوچهار🔻 👈این داستان⇦《 والله خیر حافظا 》 ـ
داستان واقعی
قسمت 135 و 136
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوپنج🔻
👈این داستان⇦《 جذام...!!! 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت ۲ بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمهام رو بستم ... هنوز چشمهام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس میکردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ...
🔹بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ... و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...
🔸دوباره چشمها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...
🔻وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکهای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
🍃✨خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمیدونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا❓ ...
▫️چشمهای خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداختهای🔥☄ به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب میشد ...
⚡️از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...😳
💠جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... میخواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
💢اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلولهای وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی میزد که ... حس میکردم با چند ضرب دیگه، از هم میپاشه ...💓
🔹خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ...
🔸پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ...
🔻تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش🔥 و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداختهای☄ ... که انگار، خودش هم از درون میسوخت و شعله میکشید ... آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ...
💢 هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ... با وجود اینکه اصلا نمیتونستم بفهمم چرا باید اونجا میرفتم ...
❤️قلبم آرامتر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
🍃✨الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ...
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوشش🔻
👈این داستان⇦《 مروارید غواص 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد میترکید ... از پلهها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...🍃✨
🔹همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوستهای جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالتهاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...😊
🔸دخترها وسط گروه و عقبتر از بقیه راه میرفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خندههای بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمیاومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدمهام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...🏃🏃
🔻من ... فرهاد ... با ۳ تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش میکردن ... جلوتر از همه حرکت میکردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خندهها و شوخیهاشون ... کمتر به گوش میرسید ...
💢 فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ... ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی⁉️ ...
♻️و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقبتر ... سراغ بقیه گروه ... و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمیترین اعضای گروهشون بود ...
🍀با همه وجود دلم میخواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم میداد ...
💠به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو میریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری میشد ...
▫️آب زلال و خنکی ... که سنگهای کف حوضچه به وضوح دیده میشد ... منظره فوق العادهای بود ...
محو اون منظره و خلقت بینظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...
شنا بلدی❓ ...
🔻سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...
گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلالتر و شفافتر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای ۳ متره ...
🔹ناخودآگاه خندهام گرفت ...
- مثل آدم هاست ... بعضیها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغشون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل میخواد ...❤️
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
02.Baqara.118.mp3
1.72M
🌸🍃حریم یاس
#تفسیر
#استاد_قرائتی
#سوره_بقره
تفسیر: ✨وَقَالَ الَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ لَوْلَا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتِينَا آيَةٌ ۗ كَذَٰلِكَ قَالَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِثْلَ قَوْلِهِمْ ۘ تَشَابَهَتْ قُلُوبُهُمْ ۗ قَدْ بَيَّنَّا الْآيَاتِ لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ✨
سوره بقره ، آیه ۱۱۸
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#تسلیت
#شهادت
ماه صفر برفت و عزای مصطفی شد/ مسموم زهر کینه امام مجتبی شد
گرم عزا ملائک در سوگ مصطفایند/ارض و سما به گریه از داغ مجتبایند
باشد حسین مضطرب از رحلت پیمبر/اشک عزا بریزد در ماتم برادر
زهر جفا به قلب پاک حسن اثر کرد/ جاری ز حنجرش خون با پاره جگر کرد
◾️سالروز رحلت حضرت رسول اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) بر شیعیان تسلیت باد.
🔰پیامبر اکرم(ص):
چون فرزندم حسن را به زهر شهید کنند ملائکه ی آسمان های هفت گانه بر او گریه کنند و همه چیز بر او بگرید حتی مرغان هوا و ماهیان دریا. هرکه بر او بگرید دیده اش کور نشود روزی که دیده ها کور می شود و هرکه در مصیبت او اندوهناک شود اندوهناک نشود دل او در روزی که دل ها اندوهناک شود و هرکه در بقیع او را زیارت کند قدمش بر صراط ثابت گردد روزیکه قدم ها بر آن لرزان است.
📚منتهی الامال، ج1، ص ۳۲۲
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
مداحی آنلاین - یاعلی من برم در خونه ات آتیش میگیره - محمود کریمی.mp3
9.01M
🌸🍃حریم یاس
#مداحی
#محمود_کریمی
🌴یا علی من برم در خونت آتیش میگیره
🌴یا علی من برم یکی پس این در میمیره
🏴رحلت پیامبر اکرم(ص) تسلیت باد
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃حریم یاس
#کلیپ
#استاد_شجاعی
▪️ویژهی شهادت #کریم_اهل_بیت
"ماجرای امام حسن مجتبی (ع) و غلام با حیا"
آموزش روح تشکر و شکرگزاری ، در سبک زندگی اهل بیت "ع" 🙏
آنچه که سبک زندگی مدرن بسرعت از آن فاصله میگیرد!
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#مهدوی
#اهمیت_دعا_برای_ظهور
#قسمت_چهاردهم
⭕️ دعای فرج؛ واجب کفایی یا واجب عینی؟
❄️ در کتاب مکیال المکارم که به سفارش امام زمان نوشته شده، آمده است: براساس آیات قرآن و نیز احادیث، دعا از جمله بزرگترین عبادتهاست. از طرفی شکی نیست که یکی از بزرگترین و ارزشمند ترین دعاهای انسان، دعا برای کسی است که خداوند حق او را و دعا کردن برای او را بر تمام انسانها واجب فرموده است و نعمتهای الهی به برکت آن حضرت بر تمام آفریدگانش سرازیر می شود.
🔆 همچنین شکی نیست که معنای مشغول شدن به خدا، مشغول شدن به عبادت الهی است، پس دعا کردن برای امام عصر بطور همیشگی، موجب توفیق الهی در بندگی و عبادت او خواهد شد و خدا او را از دوستان خود قرار خواهد داد.
☑️ میرزا محمد باقر اصفهانی میگوید بین خواب و بیداری دیدم امام حسن مجتبی فرمودند: بر منبرها به مردم بگویید که توبه کنند و برای فرج و تعجیل ظهور امام زمان دعا کنند، این دعا مانند نماز میّت واجب کفایی نیست که اگر چند نفر از مردم آن را انجام دادند، تکلیف از دیگران برداشته شود؛ بلکه همانند نمازهای روزانه، بر هر یک از مکلفان واجب (عینی) است که انجام دهند...
📚 برگرفته از کتاب صحیفه مهدیه
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
حریم یاس
🌸🍃حریم یاس #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته #قسمتــــ_صدوسیوشش🔻 👈این داستان⇦《 مروارید غواص 》 ــــــ
داستان واقعی
قسمت 137 و 138 و 139
نسل سوخته 👇
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوهفت🔻
👈این داستان⇦《 زلالی آب 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا ... حالت نگاهش عوض شده بود ...
ـ آدم های زلال رو فکر می کنی عادین ... و ساده از کنارشون رد میشی ... اما آّب گل آلود ... نمی فهمی پات رو کجا میزاری ... هر چقدر هم که حرفه ای باشی ... ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه ... یا یهو زیر پات خالی بشه ...
خندید ...
ـ مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود ... با مغز رفت توی آب...
هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود ... و همه بهش خندیدن ... اما مسخره کردن آدم ها ... هرگز به نظرم خنده دار نبود ...
حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد ... گروه به ما رسید ... هنوز از راه نرسیده ... دختر و پسر پریدن توی آب ...
چشم هام گر گرفت ...
وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید ... و حالا توی اون آب عمیق ...
کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم ... به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم ...
چند متر پایین تر ... زمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم ... اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد ...
کوله رو گذاشتم زمین ... دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم ... به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم ... صورتم از اشک، خیس شده بود ...
به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب ... زیر سایه درخت، ایستادم به نماز ... آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد ...
دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم ... سینا ... سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج ... مثل برق گرفته ها ...
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوهشت🔻
👈این داستان⇦《 جوان من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل میکردم ... صدام بریده بریده در میاومد ...
- کاری داشتی آقا سینا❓ ...
🔹با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ...
🔸با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
بالا ... چایی گذاشتیم ... میخواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش میگذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمیکرد...😔
🔻قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جانتون ... من نمیخورم ...🙏
🔸برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
💢سر درد شدم از دستشون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدنها و ...🤕
🔹پریدم توی حرفش ... ضایعتر از این نمیتونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانهای برای اومدن بتراشه ...
بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...🏕
💠نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ... جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردنهاشه که بهترین سالهای عمره ...🍃
🔻یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سالشونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
🔸سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...😑😑
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیونه🔻
👈این داستان⇦《 یا رسولالله 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎زمان پیامبر ... برای حضرت خبر میارن که فلان محل ... یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ... پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو میفرسته ... علی جان برو ببین چه خبره❓ ...
🔹حضرت میره و برمیگرده ... و خطاب به پیامبر عرض میکنه ... یا رسولالله ... من هیچی ندیدم ...
🔸شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهلشون تا فاصله زیادی میاومد ... چطور علی میگه چیزی ندیدم❓...
💠پیامبر میفرمایند ... چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشمهاش رو بست و از اونجا عبور کرد ... من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید ...
💢مات و مبهوت بهم نگاه میکرد ... به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم ... قلب و روحم از درون درد میکرد ...
به اونهایی که شما رو فرستادن بگید ... مهران گفت ... منم چیزی ندیدم ...😊😑
🔻و بغض راه گلوم رو سد کرد ... حس وحشتناکی داشتم ... نمیدونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود ... همین حکایت بود و بس ...🍀
🔹بهش نگاه نمیکردم ... ولی میتونستم حالاتش رو حس کنم ... گیج و سر درگم بود ... با فکر و انتظار دیگهای اومده بود ... اما حالا ...😳
درد بدی وجودم رو پر کرده بود ... حتی روحم درد میکرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود ...
🍃✨به خدا التماس میکردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود ... نمیدونم به چی فکر میکرد ... چی توی ذهنش میگذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ...😔
💢ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت ...😢
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود ... نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود...😳
🔹ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوانهایی که جوانیشون رو واسه اسلام گذاشتن وسط ... اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن ... شوخ بودن ... میخندیدن ... وصیت همهشون همین بود ... خون من و ...
⭕️با حالتی بهم نگاه میکرد ... که نمیفهمیدمش ... شاید هیچ کدوممون همدیگه رو ...😳😔
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas