🌸🍃حریم یاس
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته
#قسمتــــ_صدوسیوهشت🔻
👈این داستان⇦《 جوان من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بدجور کپ کرده بود ... به زحمت خودم رو کنترل میکردم ... صدام بریده بریده در میاومد ...
- کاری داشتی آقا سینا❓ ...
🔹با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد ... زبونش بند اومده بود ... و هنوز مغرش توی هنگ بود ...
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده ... و صداش از ته چاه در میاد ...
🔸با دست به پشت سرش اشاره کرد ...
بالا ... چایی گذاشتیم ... میخواستم بگم ... بیاید ... خوشحال میشیم ...
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش میگذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم ... عضلات صورتم حرکت نمیکرد...😔
🔻قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جانتون ... من نمیخورم ...🙏
🔸برگشت ... اما چه برگشتنی ... ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ...
💢سر درد شدم از دستشون ... آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدنها و ...🤕
🔹پریدم توی حرفش ... ضایعتر از این نمیتونست سر صحبت رو باز کنه ... و بهانهای برای اومدن بتراشه ...
بفرما بشین ... اینجا هم منظره خوبی داره ...🏕
💠نشست کنارم ... معلوم بود واسه چی اومده ... جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردنهاشه که بهترین سالهای عمره ...🍃
🔻یهو حواسش جمع شد ...
- هر چند شما هم ... هم سن و سالشونی ... نمیگم این کارشون درسته ... ولی خوب ...
🔸سرم رو انداختم پایین ... بقیه حرفش رو خورد ... و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ...😑😑
نویسنده
🌹#شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#واحد_خواهران
#هیئت_مکتب_الزهرا_سلام_الله_علیها_دارالعباده_یزد
•┈•✨✿🌸✿✨•┈•
🆔 @harimeyas