eitaa logo
حریم یاس
130 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
326 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 تو نفهمیدی... 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎جا خورد ... نه قربانت ... خودت بخور ... 🔹این دفعه گرم‌تر جلو رفتم ... داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی ... عمرا چیزی توی کوله‌ات سالم مونده باشه ... به کوله‌ات هم که نمیاد ضد آب باشه ... نمک گیر نمیشی ...😊 🔸دادم دستش و دوباره برگشتم پایین ... کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم ... هر چند آفتاب🌝 هم ملایم بود ... 🔻خوابم نمی‌برد ... به شدت خسته بودم ... بی‌خوابی دیشب و تمام روز ... جمعه فوق سختی بود ... جمعه‌ای که بالاخره داشت تموم می‌شد ... 🍀صدای فرهاد از روی بلندی اومد ... و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم ... دلم می‌خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می‌کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ ... یا ... کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت ... ▫️همون گروه پیشتاز رفت ... زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ... سعید نشست کنار رفقای تازه‌اش ... دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها ...😔 💠برگشت هم همون مراسم رفت ... و من کل مسیر رو با چشم‌های بسته ... به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت‌هام خیلی آروم ... یونسیه می‌گفتم ... که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد ... و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد ...🗣 🔹بچه ها ده دقیقه جلوتر می‌ایستیم ... یه راهی برید ... قدمی بزنید ... اگر می‌خواید برید سرویس ... ▫️چشم هام رو که باز کردم ... هوا، هوای نماز مغرب بود ...🍃✨ 🔸ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی ... بلند شدن و توی اون فاصله کم ... پشت سرهم راه افتادن پایین ... 💠خانم‌ها که پیاده شدن ... منم از جا بلند شدم ... دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر از اونجا دور بشم ... نمی‌فهمیدم چرا باید اونجا می‌بودم ... و همین داشت دیوونه‌ام می‌کرد... و اینکه تمام مدت توی مغزم می‌گذشت ... 🔻این بار بد رقم از شیطان خوردی ... بدجور ... این بار خدا نبود ... الهام نبود ... و تو نفهمیدی ...😔😔 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.120.mp3
1.52M
🌸🍃حریم یاس تفسیر: ✨وَلَنْ تَرْضَىٰ عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَىٰ حَتَّىٰ تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ ۗ قُلْ إِنَّ هُدَى اللَّهِ هُوَ الْهُدَىٰ ۗ وَلَئِنِ اتَّبَعْتَ أَهْوَاءَهُمْ بَعْدَ الَّذِي جَاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ ۙ مَا لَكَ مِنَ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ✨ سوره بقره ، آیه ۱۲۰ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ربیع حیات.mp3
2.2M
🌸🍃حریم یاس : ماه ربیع الاول، بهار زندگی است ✨حلول ماه ربیع الاول، ماه شادمانی اهل بیت علیهم السلام بر شما مبارک باد.. ملتمس دعای شما بزرگواران🙏 •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 🔰رسول خدا (ص) فرمود : هر چه ایمان انسان کاملتر باشد به‏ همسرش بیشتر اظهار محبت می نماید. 😊 بیاموزیم که 👈اگر همسرم بداخلاق است و کمتر محبت می‌کند، کمکش کنم تا دینش کامل شود، چون نتیجه اش به خودم برمی‌گردد. 👌 📝خاطره 🍂در اوایل ازدواج، من واقعا سنم کم بود و در خیلی از موارد زندگی بطور طبیعی ممکن بود اشتباه کنم.🤔 ⚡️ممکن بود از بعضی مسائل زود دلخور😔 بشم و یا ابراز ناراحتی کنم.😢 ولی محمد اصلا به روی خودش نمی آورد و جوری رفتار میکرد که من ناراحت نشم. همه بچگی های منو بزرگوارانه تحمل میکرد. محمد منو آروم آروم بزرگ کرد... تا یه جای زندگی دقیقا، او بود که مدام با من راه میومد ولی از یه جایی هم، بالطبع من بودم که باید سازگار میبودم. 🍃من اول ازدواج حجابم معمولی بود ولی او بطور غیر مستقیم آموزش میداد. مثلا در دوران عقد در نامه هایی که پر از محبت و عشق بود، حتما توصیه ای هم به حجاب یا نماز اول وقت بود. چون لحن کلام محبت آمیز بود، من قبول میکردم... 👏 رمز موفقیت محمد، محبت بود..👏 ✍راوی:همسر شهید 🌹 •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 مرده متحرک 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با سرعت از پله‌های اتوبوس رفتم پایین ... چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم ... تا اومدم صداش کنم دکتر اومد سمتم ... و از پشت، زد روی شونه‌ام ... 💢آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم ... جدی و بی‌تعارف ... در ضمن، ممنون که ما و بچه‌ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا ... من تقریبا همیشه میام و ... 🔹خسته‌تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود ... توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...😳 🔸با اجازه‌تون من دیگه میرم ... خیلی خسته‌ام ...😞 ▫️سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت ... حقم داری ... برای برنامه اول، این یکم سنگین بود ... هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی‌رسیدیم... 🔻تا اومدم از فرصت استفاده کنم ... یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود ... یهو به جمع‌مون اضافه شد ...👥 🔹بیخود ... کجا؟ تازه سر شبه ... بریم همه پیتزا مهمون من... آره دیگه بچه پولداری و ... 🔸راستی ... ماشینت کو؟ ... صبح بی ماشین اومدی؟ ... شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم ...😂😂 🔻یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع ... با شوخی‌هایی که از جنس من نبود ... به زحمت و با هزار ترفند ... خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم ...🗣 فکر نمی کردم بیاد ... اما تا گفتم ... سعید آقا میای؟ ... 🍀چند دقیقه بعد، سوار ماشین شدیم داشتیم برمی‌گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک ... 🔻جمعه بعد رو رفتم سرکار ... سعید توی حالی بود که نمی‌شد جلوش رو گرفت ... یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد ... اون رفت کوه ... من، نه... 💢ساعت ۱۲:30 شب، رسید خونه ... از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله🎒 رو پرت کرد گوشه اتاق ... گیج و منگ خواب ... چشم‌هام رو باز کردم ... نور بدجور زد توی چشمم...✨✨ نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 امثال تو 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎صدام خسته و خواب آلود ... از توی گلوم در نمی‌اومد ... - به داداش ... رسیدن بخیر ...✋ 🔹رفت سر کمد، لباس عوض کردن ... - امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد ... می‌خواستم بگم دیوونه‌ام کردید ... اصلا مرده... به من چه که نیومده ...😖 🔸غلت زدم رو به دیوار ... که نور✨ کمتر بیوفته تو چشمم ... مخصوصا این پسره کیه؟ ... سپهر ... تا فهمید من داداش توئم ... اومد پیله شد که مهران کو ... چرا نیومده ...😳 ▫️راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره‌ات رو دادم بهش ...📲 🔻ته دلم گفتم ... من دیگه بیا نیستم ... اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه ... و چشم‌هام رو بستم ...😑 💢نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید ... اما خواب از سر من پریده بود ... هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم... نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم ... معلق بین اون درگیرهای فکری ... و همه‌اش دوباره زنده شد ...⚡️⚡️ 💠فردا ... حدود ظهر ... دکتر زنگ📱 زد ... احوال‌پرسی و گله که چرا نیومدی ... هر چی می‌گفتم فایده نداشت ... مکث عمیقی کردم ... - دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن ...😔 🔹سکوت کرد ... خوشحال شدم ... فکر کردم الان که بیخیال من بشه ... نه اتفاقا ... یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه...❣ 🔸اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...😳 🔹و زد زیر خنده ... من، مات پای تلفن ... نمی‌فهمیدم کجای حرفش خنده داره ...😳😂 آدم جبهه رفته‌ای که خون شهـــ🌷ــدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده ... بیشتر اعصابم رو بهم می‌ریخت ...😣 🔻دیروز به بچه‌ها گفتم ... فکر نمی‌کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن ... نه فقط من، بقیه هم می‌خوان بیای ... مهرت به دل همه افتاده ...💖 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
02.Baqara.121.mp3
1.36M
🌸🍃حریم یاس تفسیر: ✨الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَتْلُونَهُ حَقَّ تِلَاوَتِهِ أُولَٰئِكَ يُؤْمِنُونَ بِهِ ۗ وَمَنْ يَكْفُرْ بِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْخَاسِرُون✨ سوره بقره ، آیه ۱۲۱ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas‌