eitaa logo
حریم یاس
131 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
326 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃حریم یاس ⭕️ کوتاهی کردن در دعا برای فرج 🔹 این پرسش گاهی برای برخی پدید می آید که اگر دعا برای فرج امام زمان این قدر مهم است، پس چرا در رفتار عُلَمای بزرگ چنین نمیبینیم و اگر مهم بود، آنها پیش قدم میبودند. سید بن طاووس از علمای بزرگ شیعه در سَده هفتم هجری که موفق به دیدارِ حضرت نیز شده بود، سالها قبل پاسخ داده اند: 🔸 "ممکن است بگویید فلان شخص و فلان شخصی را میشناسم که جزو اساتید دینی هستند و این کار (دعای فراوان برای فرج) را انجام نمیدهند، ولی من به خوبی آگاهم که این افراد در بی توجهی و غفلت نسبت به مولای ما به سر میبرند و نسبت به او کوتاهی نموده اند. در پاسخ به این اشکال به شما عرض میکنم: ✨ کاری را که گفتم شما انجام بده؛ زیرا این حقیقتی آشکار و روشن است، هرکسی مولای ما را واگذارد و به او بی توجّهی کند، به خدا سوگند در اشتباهی رسواگر به سر می برد. 🔺 آیا فکر میکنی امامان مانند تو نسبت به اهمیت دعا برای (فرج) ایشان، بی توجهی کرده و آن را سبُک میشُمارند؟ از زیاد دعا کردن برای ایشان خودداری نکن" 📚 برگرفته از کتاب صحیفه مهدیه •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 ✍این داستان ← 👇 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⌚️نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ...😠 با شرمندگی سرم رو انداختم پایین😔. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ...👌 چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ...😢 برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ...📃 - دیگه تاخیر نکنی ها ...☺️ - چشم آقا 😊... و دویدم سمت راه پله ها ... اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...🔶 🏠مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ...😣 - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ...☹️ نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ...😓 - شرمنده ... اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره 🍲... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... - کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ...😢 - خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... ....🍃 •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas