eitaa logo
حریم یاس
147 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
382 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
26.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 🎬 🔹 🎤 | حجت الاسلام 💠اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ......بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ. (دعای فرج ) 🆔 @yaomah_com
🌸🍃حریم یاس 💠 " آداب دعا " 💠 ☀️ از روی غفلت نباشد و با توجه و حضور قلب باشد: امام صادق(ع) فرمودند: خدا دعای شخص غافل را اجابت نمیکند. پس زمانیکه دعا کردی باتوجه و حضور قلب دعا کن. ☀️ پاک بودنِ غذا و نوشیدنی و لباس: پیامبراسلام(ص) فرمودند: کسیکه دوست دارد دعایش اجابت شود، باید خوراک و کسب و کارش حلال باشد. ☀️ پرداخت حقّ النّاس: امام صادق(ع) فرمودند: خدا میفرماید به عزتم قسم، دعای مظلومی را که به او ظلم شده و مرا در مورد آن می خواند، در حالی که خودش همان ظلم را در حق دیگری کرده، هرگز اجابت نمی کنم. ☀️ ترک گناهی که مانع از استجابت دعاست: امام باقر(ع) فرمودند: بنده ای حاجتی را از خدا میطلبد... آنگاه بنده گناهی انجام میدهد که خدا به مَلَک دستور میدهد: حاجتش را برآورده نکن و از آن محرومش گردان. ☀️خوش گمان بودن به اجابتش: در حدیث آمده: زمانیکه دعا میکنی، با تمام وجود خدا را بخوان، سپس یقین به اجابت داشته باش. ☀️اصرار و پافشاری در دعا: آمده از دعا کردن خسته نشو، زیرا من (خدا) از اجابت خسته نمیشوم. •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 این داستـــان👈 .....🔻 دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ... الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... .... •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas