eitaa logo
حریم یاس
146 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
382 ویدیو
13 فایل
•┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🌸🍃حریم یاس بانوان زهرایی "هیئت مکتب الزهراء" دارالعباده یزد انتقادات و پیشنهادات @harime_yas •┈•✨✿🌸✿✨•┈•
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 📖چهل حکمت از نهج البلاغه همراه با داستان و بازی و جورچین ⚡️محیطی زیبا و با صداگذاری 🔸دانلود از بازار: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.seraj.nahjolbalaqe&ref=share •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 الهام نیامد؟! 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎انتخاب واحد ترم جدید ... و سعید، بالاخره نشست پای درس... در گیر و دار مسائل هر روز ... تلفن زنگ زد ... با یه خبر خوش از طرف مامان ...😍 🔹مهران ... دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ... 🔸از خوشحالی بال در آوردم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود... مادر، اسکن آخرین کارنامه‌اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد ... نمراتش افتضاح شده بود ... شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می‌شد⁉️... 🔻به هر کسی که می‌شناختم رو زدم ... بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ... زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود ... - الان الهام هم اینجاست ...🌸 🔹هر بار که تلفنی باهاش حرف می‌زدم ... خیلی پای تلفن گریه می‌کرد 😭... مدام التماس می‌کرد ... - بیاید، من رو با خودتون ببرید ... من می‌خوام پیش شما باشم ... 🔸مادرم پای تلفن می‌سوخت ... و من هر بار می‌پریدم وسط و تلفن رو می‌گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می‌آوردم تا می‌خندید ... هر چند، دردی رو دوا نمی‌کرد ... نه از الهام، نه از مادرم ... نه از من ... 💢حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی📞 از الهام نداشتیم... و من حتی صداش رو نشنیده بودم ... ❤️دل توی دلم نبود ... علی‌الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت ... صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... می‌تونم باهاش صحبت کنم❓ ... ▫️دایی رفت صداش کنه ... اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ... 🔻مادرت و الهام ... فردا دارن با پرواز🛩 میان مشهد ... ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش ... 💢جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم ... تلفن رو که قطع کردم ... تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن⁉️ ... نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 دسته گل 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم ... پرواز هم با تاخیر به زمین نشست ... روی صندلی بند نبودم ... دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود ... انرژی و شیطنت‌های کودکانه‌اش ... هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ‌تر شده بود ...👧 🔹توی سالن بالا و پایین می‌رفتم ... با یه دسته گل و تسبیح به دست ... برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم ... چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت ... حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ...💔 🔸پرواز نشست ... و مسافرها با ساک می‌اومدن ... از دور، چشمم بین‌شون می‌دوید تا به الهام افتاد ... همراه مادر، داشت می‌اومد ... قد کشیده بود ... نه چندان اما به نظرم بزرگ‌تر از اون دختر بچه ریزه میزه‌ی سیزده، چهارده ساله قبل می‌اومد ... شاید تا نزدیک قفسه سینه من می‌رسید ...😍 🔻مادر، من رو دید ... و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم‌های سرد الهام ... یخ کرد ... آروم به من و گل‌های توی دستم نگاه کرد ... الهامی که عاشق گل بود ...💐 💢برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم ... کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ... اما اون لحظه نمی‌دونستم ... دست بدم؟ ... روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش ... کفایت می‌کرد⁉️... 🔹کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش ... الهام خانم داداش ... خوش اومدی ...💐 🔸چند لحظه بهم نگاه کرد ... خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ... ▫️سرم رو بالا آوردم ... و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...😳 🔻حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ... تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم ... نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... 💢دیگه جلوتر از این نرو ... تا همین حد کافیه ...😳😳 نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 🌺شهید ابراهیم هادی میگفت: 💠 حریم زن با چادر حفظ میشه. همچنین اگر خانم ها حریم رابطه با نامحرم رو حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود. 🔰 بله ! طبق آیه های قرآن و فرمایشات ائمه ی معصومین و حضرت زهرا علیه السلام ⬇️ 💠 بهترین زنان کسانی هستند که خود را از نامحرم مستور نگه می دارند و تقوا پیشه میکنند و نزدیک به نامحرم نمی شوند و هیچ مراوده ای با هم ندارند و قلب خود را بیمار و گرفتار هوس نمی کنند و تنها درحد ضرورت و اختصار آن هم خیلی کم که اصلا به چشم نمی آید ارتباط می گیرند. 💠 و آن حد و حدودی که خداوند و ائمه ی معصومین فرمودند را به خوبی چه در فضای مجازی چه در فضای واقعی کاملا و به جد رعایت می کنند و باعث ایجاد فتنه و آسیب در خانواده ها نمی شوند 💠 تا به آن سعادت جاودانه که در دنیا و آخرت از آن نام بردند ، دست پیدا کنند. شادی روحش صلوات🌹 •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس ✨دو تا از بچه‌های گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و‌ های های می‌خندیدند. گفتم: 'این کیه؟' گفتند: 'عراقی' گفتم: 'چطوری اسیرش کردید؟ ' می‌خندیدند .. ! گفتند: 'از شب عملیات پنهان شده بود ..! تشنگی فشار آورده ، با لباس بسیجی‌ها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود، پول داده بود! ' اینطوری لو رفته بود. بچه ها هنوز میخندیدند .. 🔰شادی روح شهدا صلوات •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃حریم یاس 🔻 👈این داستان⇦《 اعلان جنگ 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎صدای جیغش بلند شده بود ... که من رو بزار زمین ... اما فایده نداشت ... از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد ... منم بلند و با خنده گفتم ...😁 ❄️🌨امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می‌باشد ... از مادرهای گرامی تقاضا می‌شود ... درب منزل به حیاط را باز نمایند ... اونم سریع ... تا بچه از دستم نیوفتاده... 🍃یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد ... سوز برف که به الهام خورد ... تازه جدی باور کرد می‌خوام چه بلایی سرش بیارم ... سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد ... - من رو نزاری زمین ... نندازی تو برف ها ...❄️❄️ 🔸حالتش عوض شده بود ... یه حسی بهم می‌گفت عقب نشینی نکن ... آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن ... منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف‌ها ... جیغ می‌زد و بالا و پایین می‌پرید ...😵 🔻خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم ... و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش ... با عصبانیت داد زد ... - مهران ...😲 🔹و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه‌ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش ...❄️ سومی رو در حالی که همچنان جیغ می‌کشید ... جاخالی داد ... 🔸سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد ... دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن ...😴😴 🔻گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید ... هر چند، حیف ... خورد توی پنجره ... - مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی ... مغزت پوسید پای کتاب ...📚 💢الهام تا دید هواسم به سعید پرته ... دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش ... و دوباره انداختمش لای برف‌ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ... بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم ...❄️ 🔻تیرم درست خورده بود وسط هدف ... الهام وارد بازی و برنامه من شده بود ... جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... گوله‌های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می‌شد ... تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد ... برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دستکش و کلاه ... و حتی کفش ... وسط برف‌ها بالا و پایین می‌پریدیم ... سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود ...👨‍🚒 🚨از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد ... من و الهام، یه طرف... سعید طرف دیگه ... ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه‌هاش ...✌️ نویسنده 🌹 ـ ـ ✨🍃✨ •┈•✨✿🌸✿✨•┈• 🆔 @harimeyas